پارت هفتم

385 46 0
                                    

دستی به موهام زدم : مگه چشه؟
یوهی اخمی کرد.
ادامه دادم: بازم میگم من نه برادر شمام و نه اسمم جانگ ووکه! اسم من جئون جونگکوکِ! جونگ کوک دو بخشِ، جونگ کوک!
الانم میخوام برم بیرون دنبالِ هیونگم.
با عجله از اون خونه زدم بیرون به محض اینکه پام رو گذاشتم بیرون با دیدن شهر و مردم از تعجب خشکم زد!
(جین)
دمِ غروب شد.
با استرس از جای غریبی که توش هستم . توی شهر قدم میزدم تا اینکه به رودخانه ای رسیدم .
همونجا ایستادم و به غروب آفتاب خیره شدم.
با صدای آرومی زمزمه کردم: جونگکوک کجایی؟
ناگهان صدای یک دختر و مردی نظرمو به خودشون جلب کرد .
مرد : این پسرک پاک دیوانه شده! میگه اسمش چیه؟
دختر : جونگکوک.
مرد: آها همون جونگکوک. یعنی چی اخه ؟ نه به اونکه دیشب با پسر وزیر اعظم غیبش زد نه به الان که کلا یه آدمِ دیگه شده !
موهامو از توی صورتم زدم کنار و به آن ها نزدیک شدم . تعظیمی کردم . مرد و دختر با بهت بهم خیره شده بودن . سریع بهم تعظیم کردن .
مرد : سرورم گستاخی مرا ببخشید ، شما چرا برای ما تعظیم می کنید .
لبخندی زدم و تصمیم گرفتم یکم اذیتشون کنم : راستش جنابِ...
دختر: جانگ
لبخندی زدم : اوه بله جنابِ جانگ و نگاهی به لباساش انداختم شبیه به وزیر دربار بود . لطفا مرا پیش پسرتون ببرید باید باهاشون صحبتی داشته باشم .
دختر : راستش سرورم ،برادرم از خونه فرار کرده.
چشمام از تعجب گرد شد و تقریبا داد زدم : جونگکوک چیکار کرده؟ یعنی کجا رفته .
وزیر دربار با تعجب گفت : س...سرورم شما هم که پسر مرا با اسم جونگکوک صدا میزنید .
یکم هنگ کردم ولی گفتم : اوه ، آها آره قضیش طولانیه . لبخند دندون نمایی زدم .
وزیر دربار: ولی سرورم چرا هم شما هم جانگ ووک موهاتونو کوتاه کردین ؟
دستی به موهام کشیدم : آها این ... خب راستش مدِ.
وزیر دربار : چی؟
با خجالت دستامو توی هوا تکان دادم: ها ؟ هیچی هیچی . من باید پسر شما رو ببینم .
وزیر دربار: بله لطفا همراه من تشریف بیارید .
(جین)
همراه وزیر دربار و دخترش سمت امارتشون رفتم .
روبروی عمارت ایستادیم ، رو کردم به وزیر و گفتم: جنابِ جانگ ، جونگکوک ، اممم یعنی جانگ ووک چرا از خونه فرار کرد؟
جناب جانگ آهی کشید: نمیدونم سرورم .ولی خواهراش میگن که اون کاملا گیج بوده و می گفته که اسمش جانگ ووک نیست و یه شخصِ دیگه س ... برای همینم یدفعه غیبش زد .
ناگهان صدایی از پشت سر توجهمون رو به خودش جلب کرد . یه پیرمرد بود به ما تعظیم کرد و گفت : سرورم ، جناب جانگ ووک در غذاخوری ما هستند . لطفا با من تشریف بیارید .
با عجله دنبال پیرمرد رفتیم . خیلی نگران بودم تا لحظه ای که جونگکوک رو پیدا نکنم آروم نمیگیرم. باید هرجور شده اونو پیداش کنم و برگردیم به جایی که بهش تعلق داریم .
رسیدیم روبروی غذاخوری . رفتیم داخل ، جای نسبتا خلوتی بود . خیلی سریع جونگکوک رو پیدا کردم. با قدم های بلند رفتم سمتش :هی کوکی! هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ همه جارو دنبالت گشتم .
جناب جانگ محکم زد پس کله ی کوک و گفت : پسره ی احمق هیچ معلومه کجا رفتی ؟ برای چی مست کردی؟
کوک که کاملا مست بود و بوی الکلی که خورده بود تا سه کیلومتری هم میومد ، سرشو بالا اورد و لبخندی زد و به سختی بلند شد و تقریبا با صدای بلند و کشیده ای گفت : جیییین هیییووونگ ! بعد خندید .
جونگکوک: جین هیونگ بلاخره پیدات کردم !
دستامو روی شونه هاش گذاشتم و سعی کردم نگهش دارم. آروم کنار گوشش زمزمه کردم : هی هی پسر به خودت بیا !اخه چرا مست کردی؟! بعدم اینجا به من نگو جین هیونگ ، ظاهرا اسمامون اینجا یه چیز دیگه س . باید بهم بگی وانگ سوک .
جونگکوک طوریکه انگار براش جوک تعریف کرده باشم پقی زد زیرِ خنده . حالا مگه خنده ش تموم می شد!
شونه هاشو گرفتم و تکونش دادم : پسر به خودت بیا ! نه مثل اینکه نمیشه .
سریع جونگکوک رو کول کردم و برگشتم سمت بقیه . همه به ما به طرزی خیلی بدی زل زده بودن و با دهان باز بهمون خیره شده بودن . صدامو صاف کردم و رو به جناب جانگ کردم و گفتم : تا خونه میارمش .
جناب جانگ : و...ولی سرورم این درست نیست که شما...
پریدم وسط حرفش : مهم نیست جناب جانگ . من و جانگ ووک مثل برادریم ، بیاین بریم .
جناب جانگ لبخند مهربونی زد و باهم به سمت عمارتشون حرکت کردیم . در راه محافظای جناب جانگ اومدن تا از او محافظت کنن ، یکیشون جونگکوک رو گرفت و روی دستاش بلندش کرد و تا امارت اورد . در طول مسیر دختر جناب جانگ کنار من راه می رفت و حس میکردم هی میخواد یه چیزی بهم بگه ولی انگار خجالت می کشید . توی دلم ریز خندیدم . بلاخره رسیدیم و وارد امارت شدیم .
جونگکوک رو تا اتاقش همراهی کردم .
جناب جانگ : سرورم لطفا برای شام افتخار بدین و اینجا بمونید .
لبخندی زدم و گفتم : می خواستم ازتون خواهشی کنم .
جناب جانگ با مهربونی گفت : بفرمایید سرورم.
با لبخند بهش نگاه کردم : میشه اجازه بدین امشب پیش جونگک...جانگ ووک بمونم؟
جناب جانگ یکم شوکه شدم ولی لبخندی زد : اگه پدرتون جناب وزیر اعظم مشکلی با این موضوع ندارن اشکالی نداره سرورم می تونید بمونید .
از خوشحالی دستامو بهم کوبیدم : عالی شد ، خیلی ممنونم!، نه پدرم مشکلی نداره .
جناب جانگ: پس بمونید سرورم باعثِ افتخارِ .
...
(صبح روز بعد)
اصلا نفهمیدم کی و چطوری خوابم برد . روی تخت جونگکوک توی بغل هم خواب رفته بودیم . تا جاییکه یادمه من کنارش خوابیده بودم اما نمیدونم چرا همو بغل کرده بودیم!
(چند دقیقه قبل)
دخترهای جناب جانگ یوکی و یوهی بالای سرمون کنار تخت ایستاده بودن و مات و مبهوت به ما خیره شده بودن . با صدای یوکی که خیلی جیغ جیغو بود از خوابِ ناز بیدار شدم .
یوکی : هی شما دوتا برای چی اینطوری خوابیدین؟ این چه معنی داره؟
یکم چشمامو باز کردم و به کوکی که سرش روی سینم بود نگاه کردم با صدای گرفته و خواب آلودم گفتم : هی کوک آلارمِ جدیدته؟ خیلی صداش بده! بهترِ عوضش کنی .
جونگکوک با گیجی و منگی بیدار شد و با صدای گرفته ای گفت: هوم؟ آلارم؟ نمیدونم هیونگ من عوضش نکردم همون قبلی بود...
ناگهان یوکی جیغی زد که مو به تنم سیخ شد و سیخ سر جام نشستم . جونگکوک هم گیج و منگ به اطرافش نگاه میکرد .
با نگاه کردن به اطرافم و آنالیز کردن فضا ، به یاد آوردم که متاسفانه ما در زمان گذشته و تقریبا هزار سال پیش هستیم و اینجا گیر کردیم . نگاهم به خواهرهای جدید کوک افتاد .
یوهی با بهت بهم نگاه میکرد . خنده ای کردم و گفتم : چیزی رو صورتمه؟
یوهی خجالت کشید و دست و پاشو گم کرد و تعظیم کرد و گفت : نه سرورم لطفا جسارتِ منو ببخشید .
جونگکوک انگار تازه مغزش لود شده بود گفت : آهااااان چوسانِ قدیم! ما اینجا گیر افتادیم جین هیونگ ، لعنت به اون جادوگ...

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now