1.آشنایی و ملاقات

309 16 4
                                    

مثل همیشه نشسته بودم پشت میز کامپیوتر و منشی وراجم داشت با تلفن صحبت می‌کرد.
ساعت ها منتظر مشتری نشستیم و حتی یه نفرم نیومد برای عکاسی یا حداقل یه پروژه کوچیک. دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم که تلفن دفتر زنگ خورد.
منشی بالاخره گوشی خودشو قطع کرد و تلفن رو جواب داد.

*سلام گالری جونز بفرمایید.

_سلام خسته نباشید. میخواستم بدونم شرایط برای عکاسی.

*عکاسی عادی یا مدلینگ؟

_عادی.  وقت آزاد برای فردا ندارید؟

*بذارید چک کنم....
بله فردا ۵ عصر میتونید تشریف بیارید.

_مرسی

*اسم شریفتون؟؟

_پارک...آقای پارک...

*پس تشریف بیارید. خدا نگهدار

_خدا نگهدار

منشی تا تلفن رو قطع کرد مثل کسایی که برق از کلشون پریده برگشت نگام کرد و با صدای بلندی گفت:

* بالاخره یکی وقت گرفتتتتتتت!!!

+خوبه حداقل همینو گرفتیم.

______________________

انقدر خسته بودم که فقط وسایلامو دست گرفتم و شرکت رو به منشی سپردم و رفتم . اونم نیم ساعت بعدش که کارمندا رفتن شرکت رو تعطیل کرد.
تا سوار ماشین شدم وسایلامو گذاشتم روی صندلی و اینه ماشین رو آوردم پایین خودمو دیدم. قیافم خسته ی خسته بود. آینه رو دادم بالا و ماشینو روشن کردم و سمت خونه راه افتادم و تا رسیدم خونه گرفتم خوابیدم.  حتی به خودم زحمت ندادم لباس هامو در بیارم.
______________________
_ فردا صبح _

از بی حوصلگی فقط روی تخت دراز کشیده بودم و نگای سقف میکردم.
گوشیم زنگ خورد و نگاش کردم. عااااااه منشی وراجم بود...

+الو..سلام

*میگم مگه نمیای شرکت؟خوبه رئیس هستی.اگه منشی بودی دیگه چی میشدی؟

+ببین هیچکس نمیاد این روزا برای آتلیه. اگر اومد زنگ بزن من خودمو سریع میرسونم.

*اوکی بابا خدافظ.

+بسلامت...

به خودم گفتم این هم دیوونه هستا.الان کی میاد سر ظهر برای آتلیه.پروژه ها هم دست کارمندا هست خودشون کارشونو بلدن. میگیرم میخوابم ساعت ۵ هم  میرم برای اون مشتری.

_پرش زمان_

ساعت ۴ از خواب پاشدم. دست و صورتمو شستم و آماده شدم . یه آرایش ملایم کردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم. تا شرکت یه ۲۰ دیقه ای راه بود.
موقع رانندگی سرم گیج میرفت. کل روز و هیچی نخورده بودم.
وقتی رسیدم اونجا به منشی سلام کردم و گفتم حالم زیاد اوکی نیست. میرم داخل آتلیه تجهیزاتو آماده کنم تا پسره بیاد.
اتلیه همون طبقه دوم روبروی دفتر ما و آخر راهرو بود. خیلی هم بزرگ بود. جوری که نصف طبقه دوم رو گرفته بود. طبقه اول هم اتاق های کارمندا بود و طبقه سوم هم کافه تریا و اتاق جلساتمون بود.

FireflysМесто, где живут истории. Откройте их для себя