صبح که از خواب بیدار شدم و دست و صورتمو شستم.سمت آشپز خونه رفتم و جیمینو دیدم که هنوز روی کاناپه خواب بود.سریع یه صبحونه درست کردم و روی میز چیدم.
امروز کلی کار توی آتلیه داشتم و باید به همشون رسیدگی میکردم.
جیمین که از خواب بیدار شد.روی مبل نشست و چشماشو داشت میمالید که از آشپز خونه اومدم بیرون و دیدم که بیدار شده. بهش صبح بخیر گفتم و بعد اینکه دست و صورتشو شست سر میز صبحونه رفتیم.+بفرمایید صبحونه
_عوه عوه !! عجب میزی
+(خندیدم) نوش جونتون
شروع به صبحونه خوردن کردیم.
صبحونمون رو که تموم کردیم آماده شدیم و به سمت خونه جیمین حرکت کردیم. اونو به خونه خودش رسوندم و سمت آتلیه حرکت کردم._____________________________
یکماه از اون روز میگذشت...
توی این یکماه جیمین برای آتلیه زیاد میومد شرکت اما فقط برای عکس بود و به من نه پیام میداد نه جایی دعوتم میکرد. فکر میکردم از من خوشش میاد اما خب اشتباه میکردم . انگار من از اون خوشم میاد .
ولی عجیبه..عجیبه..این حس عجیبه...
برای منی که از هیچ آدم و عالمی خوشم نمیاد..
همینجوری توی فکر بودم که یهو منشی اومد جلوم:*قهوتونو آوردم خانم جونز
+آه..ممنون
*میگم راستی..اون پسره که دوباره سیریش بازی در نیاورد؟
+کی؟
*آقای پارک جیمین
+نه بابا. اون کیه که توی زندگی من دخالت کنه.
بعد از این حرف من یهو در با شتاب باز شد و اون فرد پشت در سریع خودشو به میز من رسوند . آنقدر سریع که به من اجازه تشخیص دادنشو نداد.
همون لحظه منشی بلند شد و بلند سلام کرد.*سلام آقای پارک خوش اومدین
_سلام ممنون.
روبه من کرد و بلند گفت:
_و سلام خانوم جونز
+عامم..سلام
*بفرمایید بشینید براتون قهوه بیارم
_نه ممنون. اومدم با خانوم جونز صحبت کنم
رو بهش کردم و یکی از ابروهامو بالا دادم تا صحبت کنه
_ امشب وقتتون آزاده ؟
+چطور مگه؟
_خواستم ببینم اگه وقتتون آزاده باهم یه رستوران یا کافه بریم
+در چه مورد؟
_صحبت کنیم
+نه فکر نکنم بتونم
(تمام حرفامو با قاطعیت و محکم میزدم)
چشمان منشی از حرفام چهار تا شده بود.
بدون درنگ جیمین ادامه داد:_فردا شب چطور؟
+بهتون خبر میدم
_پس منتظر خبرتونم
و بدون هیچ خدافظی رفت.منشی رو به من کرد و با چهرش که شبیه علامت تعجب بود بلند گفت:
*وای دختر چیکار کردی؟چرا ردش کردی؟
+حتی پس فردا هم نمیرم!!
*اِوااا..چرا خب؟
+هفته دیگه میرم
*خودت میدونی..ولی معلومه ازت خوشش میاد
+اهوم
بعد از اینکه دید هیچ ریکشنی نشون نمیدم و کاملا سرد رفتار میکنم روشو کرد اونور و زیر لب گفت:
*اُنُق !!
+شنیدم چی گفتیاااا
یهو زد زیر خنده که باعث خنده ی منم شد و باهم سر این موضوع مسخره میخندیدیم
__________
پارت بعدی رو خیلی دوست دارم🤤
این پارت خیلی کم بود میدونم...
ولی بعدی طولانی هست...ووت فراموش نکنید🥲💕
YOU ARE READING
Fireflys
Fanfictionبعد از مدتها پارک جیمین پسر معروف و مدل کره تصمیم میگیره که عشقشو به عکاس حرفه ایش اعتراف کنه... طولی نمیکشه که سر نوشت دست به کار میشه و تمام تلاششو میکنه که این دو رو از هم جدا کنه.. (این بوک اسمات داره)