20. آشتی؟

32 3 1
                                    

امروز زود تر از همه به شرکت رفتم. امیدوار بودم بتونم بحث بین خودم و جیمین و جونگکوک رو بخوابونم. کارمندا تقریبا همگی اومده بودن و براشون تعجب آور بود که این موقع، زود تر از همه اومده بودم.
توی اتاق جونگکوک ایستاده بودم و از پنجره به بیرون نگاه میکردم. در پشت سرم باز شد و به حتم میدونستم منشیمه.
رومو سمتش برگردونم و با چهره ی متعجبش رو به رو شدم. حس عجیبی مثل ترس توی چشماش دیده می‌شد.
درسته! اولین باره که پا توی دفتر دیگه ای بجز دفتر خودم میذاشتم.
پاکت های توی دستش نظرم رو جلب کرد و نگاهی بهشون انداختم. چشمامو چرخوندم و توی چشماش نگاه کردم.
انقدر متعجب بود که سر جاش خشک شده بود و دهنش باز مونده بود.
با جدیت بهش گفتم:

+سلام آقای جئون

بدون اینکه چیزی بگه نگاهم میکرد و منتظر هر چیزی بود...

+بیا توی اتاقم کارت دارم

چشمامو ازش گرفتم و از کنارش گذشتم و سمت اتاق خودم رفتم.
پشت میزم نشستم و منتظرش موندم. بعد از چند دقیقه در زد و وارد شد.
خیلی مودبانه پرسید

"بفرمایید کارم داشتید؟"

اشاره کردم و بهش گفتم بشین

روی صندلی نشست و با نگاه های منتظر بهم چشم دوخت.
از جام بلند شدم و از زیر میز پاکت بزرگی بیرون آوردم. چشماش همراه من تکون می‌خورد.
با دیدن پاکت جا خورد.
بهش گفتم

+خب جئون جونگکوک با من آشتی میکنی یا نه؟

با چهره ی متعجب چند بار لباشو تکون داد تا چیزی بگه اما حرفی از دهنش بیرون نمیومد.
ابرو هامو بالا بردم و سرمو به چپ و راست تکون دادم تا جوابی ازش بشنوم

با لکنت گفت:
"ای..این چیه؟"

+اول بگو آشتی میکنی تا بذارم بازش کنی..

نفس خسته ای کشید و عاجزانه خیلی کوتاه توضیح داد:

"بخاطر حرفت غرورمو بدجور شکوندی.."

+جئون...این حرفارو بذار کنار...ازت عذر میخوام..

با چشمای گرد و ابرو های بالا هیجان زده گفت:

"وااااو!! خانوم جونز معذرت خواهی هم بلده"

+جونگکوک شوخی هاتو تموم کن

(با لحن طعنه آمیز)
"اوکی اوکی... هرچی شما بگین"

پاشد و سمت پاکت اومد. قبل از اینکه بهش دست بزنه گفتم:

+در ضمن تولدت مبارک

چشماش گرد شد و لبخند کوچیکی روی لباش نشست. حتی بدون دیدن دندون هاش تصور کردنش هم قشنگ بود...
در پاکت رو باز کرد و بوم رو در آورد. توی دستش گرفته بود و از صورتش کمی دور کرد. توی چشماش ذوق خاصی به جریان افتاد و به تک تک جزئیات بوم نگاه کرد.
برای چند دقیقه محوش بود که با صدای زنگ موبایلم از فکرش بیرون اومد و نگاهم کرد.
قبل از اینکه چیزی بگه تلفن رو جواب دادم:

FireflysDonde viven las historias. Descúbrelo ahora