27

39 3 0
                                    

سوزنی توی دست چپم بود و بخاطر مواد توی سرُم دستم سرد شده بود و از طرف دیگه ای دست راستم کاملا گرم بود. از گرما عرق کرده بود و هر لحظه جرقه ای بین دست راستم و دست هایی که احاطشون کرده بود اتفاق می‌افتاد.

مدت ها توی تاریکی دنبال این دست ها میگشتم و حالا که با واقعیت رو به رو شدم دلتنگی به اون دست ها رو بیشتر احساس کردم.

دلم نمیخواست دست هاشوثانيه ای از دستم رها کنه ولی چاره ای نبود.

پرستار میگفت:

*حالا که به هوش اومدید و از افسردگی و حالت اظطرابی که مغزتون داشت تجربه میکرد درومدید وقتشه که یک سری چیز ها رو براتون روشن کنم*

هر دو، چهار چشمی به پرستار خیره بودیم و منتظر حرفا های بعدش بودیم.
چیز های مبهمی که باید برای من حل میشدن.

*بعد از گذشت شش ماه از زندگی شما، ممکنه تجربه هایی توی مغزتون داشته باشید که حتی به یاد نداشته باشید، اما همونطور که میدونید اثراتی روی پس زمینه روانی شما داره. بعد از دو روز مرخص میشید و زیر نظر دکتر داروهایی رو تا مدت کوتاهی مصرف میکنید تا به حالت نرمال برگردید. امیدوارم که مشکلی‌ براتون پیش نیومده باشه و بدون مصرف دارو بتونید زندگی عادیتونو داشته باشید*

بعد از حرفهایی که پرستار زد سوالات بیشتری توی ذهنم شکل گرفت.

با چشم های متعجب و کمی معذب به جیمیل زل زدم و منتظر ریکشنی جوابی یا هرچیزی بودم.
بعد از توضیحات راجب دارو ها و تحت نظر گرفتن من توی این مدت، پرستار از اتاق خارج شد.

با عجله و حالت عصبی دستمو زیر صندلی بردم تا بتونم دسته ای برای صاف کرده تخت و تکیه کردم بهش پیدا کنم. جیمیل با دیدن حال بهم ریخته ی من از جاش بلند و بالای سرم ایستاد.

_اگر انقدر هول نباشی تا صندلی رو واست صاف کنم.

کمی دست نگه داشتم. جیمین با کنترلی که به دست داست دکمه ای رو فشرد و تخت کم کم به حالت نشسته ای دراومد.

کنارم نشست و همونقدر ریلکس گفت:

_میدونم کلی سوال تو ذهنت داری پس حاظرم همه چیزو واست توضیح بدم فقط کافیه که آروم باشی.

سعی کردم آروم باشم اما با حالت حرص خورده ای حرف میزدم.

+چجوری میتونم آروم باشم وقتی با همچین حالتی روی تخت بیمارستان بهوش اومدم و الان میفهمم که شییییییش ماه همینجا خواااااب بودم؟ تو کما بودم؟

_اگه بخوای اینجوری باشی حرفی نمیتونم بهت بزنم.

هنوز هم ریلکس حرف می‌زد و قبل از اینکه جمله ی بعدیشو به زبون بیاره اشک توی چشماش جمع شد و به سقف استریل شده ی اتاق بیمارستان زل زد و آروم زمزمه کرد:

FireflysWhere stories live. Discover now