13.استعفا

30 2 0
                                    

چشمامو باز کردم و با اولین چیزی که مواجه شدم جیمین بود..
مثل روز های قبل.
امروز صبح پرواز داشتیم..باید برمیگشتیم سئول..
با اینکه درست و حسابی گشت و گذار نکردیم ولی باید برگشتیم بخاطر شرکت..
از حق نگذریم بدم نبود..یعنی خوش گذشت..البته اگر از اتفاقاتی که افتاد بین من و جیمین فاکتور بگیریم..

___________________________________
(پرش زمانی)

توی سالن انتظار نشسته بودیم و منتظر بودیم که صدامون کنن تا سوار هواپیما بشیم...

جیمین رفت دو تا آبمیوه گرفت تا بخوریم، چون صبحونه نخورده بودیم و زود راه افتاده بودیم..

موقع خوردن آبمیوه هامون، مردی آشنا و درشت هیکل با لبخند بزرگی داشت میومد سمتمون..

وقتی اومد سمتون منم متقابلا با لبخندی روی لب هام بهش سلام کردم..
اما جیمین نه..با قیافه ی توهم رفته و پوکر بهش سلام کرد..

_جونگکوک بودی آره؟

"بله، از دیدن دوبارتون خوشحال

_همچنین، بیا بریم..

حرف جونگکوک رو قطع کرد و دست منو گرفت و از اونجا دور شدیم..

یکم که فاصله گرفتیم دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم:

+جیمین چرا اینجوری رفتار میکنی؟

_ازش خوشم نمیاد

+چیکار کرده که خوشت نمیاد..اینکه بهت سلام کرده گناهه؟

_نه..
اون روز با تو بود.

+وای جیمین‌.. اون فقط راهنماییم کرد.

_هرچی..

+اعصابمو خورد کردی

_اعصابتون خورد کردم چون نتونستی باهاش لاس بزنی؟(با داد)

+وای جیمین خفه شو...

با عصبانیت پشتمو کردم بهش و رفتم سمت صندلی ها و نشستم..
صورتمو چرخوندم سمت جایی که قبلش وایساده بودیم..
جونگکوک رو دیدم که دور، روی یکی از صندلی ها نشسته و یه کتاب دستشه و داره از دور نگام میکنه..

با نگاهش، یاد رفتار جیمین افتادم و دوباره خجالت کشیدم..
رومو دوباره به جیمین دادم که به مانیتور بزرگ روی سقف زل زده بود و اخم کرده بود..

_______________________________

بعد از نیم ساعت خبر دادن تا سوار اتوبوس بشیم و به سمت هواپیما حرکت کنیم..

وقتی سوار هواپیما شدیم، من سمت پنجره نشستم و جیمین کنارم..

بعد از چند دقیقه هواپیما شروع به حرکت کرد..

کسی که پشت سرم نشسته زانوهاشو داره با پشت صندلیم فشار میاره، و این فشار رو خیلی واضح توی کمرم حس میکردم..
فکر کردم بچه ای چیزی هست..
رومو برگردوندم و ازم گوشه ی بین صندلی و پنجره نگاهی بهش کردم و گفتم:

FireflysWhere stories live. Discover now