9.هدیه

28 1 0
                                    

صبح چشمامو بزور باز کردم جیمینو دیدم که پشتش به منه و خداروشکر دیگه تو بغلش نیستم.
از تخت بیرون اومدم و سمت حمام رفتم.مثل هر روز صبح دوش گرفتم و یکم به خودم رسیدم.
امروز رو دلم نمیخواست بریم کافه صبحونه بخوریم. میخواستم خودم صبحونه درست کنم..
رفتم تو آشپز خونه و دست به کار شدم.
دوتا تخم مرغ گذاشتم آب پز بشه. بیکن هایی که توی فریزر بودن رو در آوردم تا یخشون آب بشه.
تا یخشون آب میشد، از توی یخچال دو تا انبه برداشتم. بعد از خورد کردنشون، ریختمشون توی مخلوط کن.
جیمین با صدای مخلوط کن از خواب بیدار شده بود و رفته بود تا خودشم دوش بگیره.
بیکن هارو داشتم سرخ میکردم و تخم مرغ هارو لایه لایه قاش زدم و توی ظرف چیدمشون.
آبمیوه هارو روی میز گذاشتم و جیمین اومد.
بیکن های سرخ شده رو توی ظرفی که تخم مرغ ها بودن گذاشتم و اونا رو هم روی میز گذاشتم.
جیمین چشماش چهار تا شده بود از تعجب و با موهای خیسش خیلی کیوت شده بود.
تا پشتمو کردم بهش، خنده ی ریزی از کیوت بودنش کردم.
نون تست هارو هم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.
وقتی خودم سر میز نشستم، خیلی سعی می‌کردم خندمو کنترل کنم که جیمین گفت:

_یاااااا..خسته میشی، میرفتیم کافه خب

بعد این حرفش نتونستم خندمو کنترل کنم و زدم زیر خنده. که جیمینم لبخندی زد و گفت:

_به به. میا خانومم بلده بخنده

+مگه تاحالا نخندیده بودم؟

_در حد لبخند زورکی بوده

+غذاتو بخور حالا انقد حرف نزن

بعد این حرفم باز قیافش شبیه علامت تعجب شد و منم باز خندم گرفت. ولی خودمو کنترل کردم و مشغول صبحونه خوردن شدیم.

____________________________

بعد از اینکه ناهار خوردیم، روی تخت دراز کشیده بودیم..
توی ذهنم میگفتم مثلا مرتیکه میخواست منو ببره برگردونه، گرفته خوابیده سرش تو گوشیه معلوم نیس چ غلطی هم میکنه اینجوری اخم کرده و با دقت نگاه میکنه..
توی افکار پلید خودم غرق بودم..

_دوس داری بریم خرید یا گردش؟

با حرفی که جیمین زد چشمام ستاره شد. نفهمیدم از هیجان چجوری پاشدم نشستم روی تخت. جوری که تخت لرزید و جیمینی که روی تخت بود تکون خورد. از تعجب اونم پاشد نشست و نگام کرد

_دختر چته تو؟

+هیچی هیچی..ببخشید..

جیمین خنده ای کرد و دوباره گفت:

_جوابمو ندادیا

+نمیدونم راستش...

در حین هیجان، با این حرکتم خجالت کشیدم و سعی کردم مثل همیشه آروم رفتار کنم. سعیمم کردم ولی جیمین فهمیده بود از درون دارم ضعف از خوشحالی میکنم ولی نشون نمیدم..

FireflysWhere stories live. Discover now