28(End)

39 2 0
                                    

+آقای جئون پرونده ها رو تکمیل کردی؟

"به مسیح قسم که آره. دست از سرم وردار یه قهوه بخورم"

چشم هامو درشت و کردم و با غضب بهش نگاه کردم.
توی جاش تکون خورد و کمی معذب شد.

"خب چیه؟ ببخشید"

یهو زدم زیر خنده و گفتم:

+ای احمق. منم قهوه میخام برای منم بگیر.

کلشو خاروند و لبخند مصنوعی ای زد. باشه ای گفت و از دفترن رفت بیرون.
همون لحظه بود که صدای ویبره ی گوشیم رو شنیدم.

_الو.‌‌..سلام قشنگم خوبی؟

+سلام عزیزم تو خوبی؟

_لباس عروستو دوختن. خبر دادن که دارن با عکاسا میان. منم تو راهم. آماده هستی؟

زیر لب خندیدم و گفتم:

+آره آمادم. ولی نه برای بعدش.

جیمین هم خندید و گفت:

_نگران فردا نباش،همه چیز ردیفه. تو پیشمی، منم پیشتم. من بیشتر از این هیچی نمیخام.

ته قلبم ذوق کردم و به قول تینیجر ها توی شکمم پروانه جمع شد.

+پس من به جونگکوک میگم آتلیه رو آماده کنه. منتظر میمونیم.

بعد از چند ساعتی عکاسا، میکاپ آرتیست ها، طراح و خیاط لباس و منیجر کمپانیشون وارد شرکت شدن. بعد از استقبال وارد آتلیه شدیم و شروع کردن به آماده کردن من. جونگکوک هم که آتلیه رو آماده کرده بود، با منیجر راجب شروع و راه اندازی گالری صحبت میکرد.
کار شرکت راه افتاده بود و همه چیز خوب پیش می‌رفت. با شرکت جدید لباس عروس قرار داد بسته بودیم و یجورایی برای کار خودمون هم خوب شد. لباسی که آماده کرده بودن برای تبليغات در واقع مال من بود. لباسی که قرار بود همین فرداش توی جشن عروسیم بپوشم.

بعد از اتمام کارها، تنظیم نور ها و دوربین شروع به عکاسی کردن. چون اولین برای بود که مدلینگ رو کار می‌کردم کمی معذب بودم و اعتماد بنفس زیادی نداشتم. همین حین بود که در آروم باز شد و شخصی وارد اتاق شد.
با ورود اون شخص حس امنیت و اعتماد بنفس بیشتری بهم دست داد‌ بیشتر دل به کار دادم ، چونکه اون چهره از پشت دوربین، به من حس خوب میداد. اون چشم های درخشان توی تاریکی برای من می‌درخشید. توی همون چشم ها فقط و فقط تصویر من شکل گرفته بود و لبخندی روی لباش نقش بسته بود که همه بخاطر وجود من بود.
توی عمرم تا به حال انقدر به خودم نبالیده بودم و احساس عشق رو درک نمیکردم.
ولی حالا همه چیز تغییر کرده بود.

_____________________________

شرکت رو به جونگکوک سپردم. کل روز رو به اصرار جیمین از کار و شرکت بیرون کشیدم و به خودم رسیدم.
کل اعضای شرکت بعد از ناهار مرخص بودن و همگی دعوت بودن.
بعد از انجام میکاپ و پوشیدن لباس منتظر جونگکوک موندم تا بیاد دنبالم.

سوار ماشین که شدم با چشم هاش اشکی و کلی ذوق توی چشمام نگاه کرد و گفت:

"باورم نمیشه داری با این احمق ازدواج میکنی"

خیلی آروم زدم تو گوشش و گفتم:

+راجب شوهر من درست حرف بزن.

هردو زدیم زیر خنده.

"حالا چرا میزنی؟ باید به جیمین بگم دست بزن داری"

دوباره زدیم زیر خنده و جیمین رو هم سوار کردیم.
وقتی جیمین توی ماشین نشست، نگاهی به سر تا پام کرد و توی دلش تحسینم کرد. سرمو گرفت و آروم جلو آورد و پیشونیمو بوسید.

آخرای شب بود. از بس رقصیده بودیم پاهامون نا نداشت. از بس سوجو خورده بودیم هر لحظه ممکن بودی روی همدیگه بالا بیاریم.
شام رو خورده بودیم و همگی دوباره به پیست رقص رفته بودن.
بین همه ی آدم هایی که میرقصیدن من و جیمین روبه‌روی همدیگه بودیم که یهو از زمین بلند شدم. خودمو روی دستای جیمین دیدم که داره از پیست رقص خارج میشه و سمت ماشین میره‌‌. منو توی ماشین نشوند و خودشم پشت فرمون نشست.

+جیمین داری چیکار میکنی؟

-داریم از عروسی خودمون فرار میکنیم.

زدم زیر خنده و سعی کردم در ماشینو باز کنم اما قفل بود.

+جیمین مسخره بازیو تموم کن داشتیم میرقصیدیم. پس بقیه چی؟

-بقیه بعد عروسی میرن خونه هاشون. حالا وقتشه ماهم بریم خونه هامون.

جیمین حرکت کرده بود و با جونگکوک تماس می‌گرفت. بعد از کلی میس کال بلخره تلفنشو جواب داد.

"الو کجایی جیمین؟"

-جی کی منو میا داریم میریم خونه. هر موقع مهمونا رفتن فقط در باغ رو ببند و برو توهم. یکشنبه توی شرکت میبینمت. خیلی لطفا در حقم کردی امروز، جبران میکنم

"جیمین یجوری حرف میزنی انگاری میخای خودتو بکشی. چیزی شده."

-نه همه چیز اوکیه. فعلا خدافظ.

"ا...الو...الو..."

جیمین تلفنو روی جونگکوک قطع کرد و با تمام سرعت ممکن جاده رو از سر میگذروند.
ترس کل وجودمو گرفته بود و نمیدونستم باید چیکار کنم‌. چه اتفاقی داره میوفته.
فقط به جیمین و جاده نگاه میکردم.

خیلی سریع به خونه رسیدیم‌. تا در ماشینو باز کرد از ماشین پیاده شدم. سمتم اومد و دوباره بلندم کرد.

-فکر کردی میذارم امشب از دستم در بری؟

با گفتن این جمله قصد و منظورشو فهمیدم.
منم خودمو توی بغلش جا دادم و بلخره خیالم راحت شد. چون فکر میکردم قراره اتفاق بدی بیوفته اما نه. جیمین فقط یه نیاز کوچولو داشت.




_______________________

میخام تایید کنم که پارت آخر بدرد نخور ترین پارت بود. ایده های خیلی زیادی داشتم و انتظار داشتم حداقل تا 50 پارت واستون بذارم. ولی جوری که از این بوک استقبال کردید واسم قابل قبول نبود و کلا ذوق و انگیزم گرفته شد.
شاید بتونیم بگیم یکی از دلیل هاشم وقفه افتادن های بینش بود ولی قطعا نظر های شما تاثیر گذار بود.
تصمیم گرفتم این بوک رو خیلی سریع تموم کنم. دیگه با همچین مضمونی بوک نمینویسم، مثل اینکه بچه های واتپد هیجان های بیشتری رو پذیرا هستن.
امیدوارم توی بوک های دیگه بیشتر از این حمایت کنید و بهم امیدواری بدید. تمام تلاشمو میکنم واستون تا لذت ببرید.😊❤️

FireflysWhere stories live. Discover now