23

23 1 0
                                    

به فصل جدید کرم های شبتاب خوش اومدید:)
ممکنه داستان براتون گیج کننده بشه، اما صبر کنید...






جین: میا عزیزم من میرم ماشینو روشن کنم. زودتر بیا.

+باشه.

تقریبا آرایشم تموم شده بود. عطر رو برداشتم و به قسمت هایی از بدنم زدم.
نگاهی به آینه انداختم. تابحال این دختر رو ندیده بودم. خوشحال و عاشق. هر موقع به این موضوع فکر میکنم مدیون جین میشم. اون مرد...
اون مرد به طرز باور نکردنی وارد زندگی من شد. حتی خودم هم متوجه نشدم که چطوری میای مشکی پوش، منطقی، تنها و همیشه عصبی تبدیل به میایی شده که احساساتشو بزور میده. لباس های رنگی میپوشه و متعجب کننده تر از همه، توی یک رابطه ی سالم و متعهده.
گاهی اوقات خودم هم شک میکنم به خودم. شاید من تغییر کردم، شاید هم این فرشته منو تغییر داده.
گاهی انقدر توی افکارم غرق میشم که فراموش میکنم من از کجا به کجا رسیدم

_فلش بک_

چشمامو که باز کردم، دور تا دور، دیوار ها همه سفید بودند. لامپ های پر نور سفید همه جای اتاق و راه رو، توی چشم میزدند.
در باز شد و خانم پرستاری وارد اتاق شد.

با دیدن من صدای دکتر زد:

"آقای کیم آقای کیم. به هوش اومدن.

بعد از چند دقیقه مرد قد بلند و عینکی وارد اتاق شد. بالای سرم ایستاد و توی چشمام نگاه کرد.

"خانوم جونز، حالتون چطوره؟"

از زیبایی مرد به وجد اومده بودم.
بدون کنترل داشتن روی ریکشنم، روی تخت نشستم و لبخندی زدم.

+م..ممنون. خوبم.

هاج و واج به اطرافم نگاهی انداختم و پرسیدم:

+من کی اومدم اینجا؟

"حدس میزدم یادت نیاد"

مرد رو به پرستار کرد و گفت دکترو صدا بزنید.

پرستار از اتاق بیرون رفت.
شوکه به مرد روبه روم نگاه کردم و به لکنت گفتم:

+ف..فکر کردم شما دکترید...ای..اینجا چخبره؟

مرد بهم نزدیک تر شد و با چشمهای مهربونی که داشت بهم خیره شد و گفت:

"بعد از اینکه دکتر چکاب کاملت کرد و مرخص شدی همه ی قضیه رو برات میگم."

+ا...اما من...من باید بدونم...وگرنه نباید با شما بیام...

FireflysWhere stories live. Discover now