5.کرم های شبتاب

38 3 0
                                    

_سه روز بعد_

امروز شرکت تعطیل بود. توی خونه ، روی کاناپه لش کرده بودم و طبق معمول داشتم یچیزی میخوردم و تلوزیون میدیدم.
با صدای نوتیفیکیشن گوشیم به خودم اومدم.پیامو که چک کردم از طرف جیمین بود.

Mr.park

سلام..قرارمون چی شد؟

+سلام..وقتم آزاد نبود..

Mr.park

خب امشب چطوره؟

+آره..خوبه

Mr.park

پس میام دنبالتون

تقریبا ساعت ۶ بود که یه دوش گرفتم و آماده شدم. طبق معمول آرایش زیادی نکردم. اما یکم بیشتر به خودم رسیدم..و دلیلشو نمیدونم...شایدم میدونم..اما نمیخام به روی خودم بیارم که بخاطر جیمینه...:)
ساعت ۷ و نیم بود که زنگ خونمون خورد. کیفمو برداشتم و سمت در رفتم. درو که باز کردم با جیمینی روبه رو شدم که کت بلند و شلوار خیلی رسمی پوشیده. مثل همیشه بوی عطرش میومد و دیوونم میکرد...و اون ساعتی که بسته بود دور مچش....
منم یه شلوار مشکی گشاد با کت مشکی کوتاه پوشیده بودم.

+سلام آقای پارک

_سلام..خوبین؟

+ممنون..

_بفرمایید سوار ماشین بشید..

باز هم مثل دفعه ی قبل در ماشینو برام باز کرد. هر دفعه میبینمش از قبل بیشتر توی دلم میشینه.انگار تو شکمم تا توی گلوم کرم شبتاب پرواز میکنه.اما این حس رو هیچوقت نشون نمیدم..به خودم قول دادم...

توی راه بودیم که ازم پرسید:

_مشکلی نداره اگر امشب رو رستوران نریم؟

+عاااام نه مشکلی نداره..
مگه کجا میخواید برید؟

_یجای قشنگ...:)

+کجا هست؟

_یه آلاچیق کوچیکی هست توی همین جنگلای اطراف شهر. شبای اونجا خیلی تاریکه ولی کرم های شبتاب انقدر زیاده که فضا کاملا روشن روشنه..

+جای قشنگی بنظر میاد

_(با یه لبخند کوچیک گوشه ی لبش نگام کرد)
ولی اگر نمیخوای تا نریم!!

+نه بنظرم ایده ی خوبه..

_خب پس خوبه

چند دقیقه از مکالممون میگذشت و جو داخل ماشین رو کاملا سکوت پر کرده بود.
طولی نکشید که جیمین سکوت رو شکست.ولی کاش این حرف رو نمیزد تا چیز های گذشته یادآوری نمیشد..

FireflysOnde histórias criam vida. Descubra agora