18.بی اختیاری

27 3 0
                                    

روز تولد جونگکوک نزدیک بود. تقریبا چهار روز دیگه ده شهریور میشد.
هوا تقریبا خنک شده بود. بهرحال پاییز داره از راه میرسه...

طبقه سوم توی اتاق جلسات بودم، کارمند هایی که مد نظر داشتم، دور میز نشسته بودن و هر کدوم یه نظری راجب پروژه جدید که جیمین مدلش بود میدادن.
جونگکوک هم تمام مدت حرفا ها و نظر های مهم که ممکن بود به کارمون بیاد رو یادداشت میکرد.

شرکت طراحی لباس برند magnolia ، برای تبلیغاتش جیمین رو انتخاب کرده بودن. البته فقط برای لباس های مردونه اش. هنوز برای لباس های زنونه کسی رو مد نظر نداشتن.
قرار بود توی همین ماه بیان نمونه عکس ها رو ببینن تا قرار داد بنویسیم و برای پاییز لباس های پاییزه رو عکاسی کنیم...
امیدوار بودم تا اون موقع بتونن مدل زن پیدا کنن...


جلسه که تموم شد همه رفتن یه سر کافه تریا تا استراحت کنن.
توی اتاق جلسه فقط منو جونگکوک بودیم و مشغول خوندن قرار داد بودیم تا مشکلی نداشته باشه.

همینجور که سرم پایین بود و مشغول خوندن بودم ورود کسی رو از سمت آسانسور دیدم.
سرمو آوردم بالا و جیمینو دیدم که داره میاد سمت اتاق.
چهره ی ناراحت و بغض گرفته ای داشت. البته شاید اینجوری بنظر میرسید ولی ته دلم بد جوری خالی شد.
سریع برگه رو ول کردم و رفتم سمت در.
درو باز کرد و اومد داخل، تا رسیدم بهش بدون اینکه بدونم دارم چیکار میکنم بغلش کردم.

جونگکوک سرشو آورد بالا و نگای منو جیمین کرد. تمام کارمندا که توی کافه تریا نشسته بودن از پشت شیشه نگای منو جیمین میکردن.

جیمین‌ اولش هول شد و یکم گیج. این حرکتم براش غیر عادی بود.
راستش برای خودمم همینطور.
جیمین دستشو آورد توی کمرم و متقابلا بغلم کرد. خیلی آروم در گوشم گفت:

_چی شده خانوم کوچولو بغلم کردی جلوی همه؟

با این حرفش تازه فهمیدم چه غلطی کردم. یک لحظه اختیار قلبم از دستم خارج شد. چرا بدون فکر کاری که نبایدو انجام میدم؟

با خجالتی که داشتم از بغلش اومدم بیرون. کسی نفهمید چقدر معذب شدم ، چون همیشه سعی میکنم چهرمو با اعتماد به نفس نشون بدم.

با یه اهم اهم گلومو صاف کرد و باز برگشتم سمت جونگکوک که با چشمای غورباقه ای نگام میکرد.

+چی شده؟ چی انقدر متعجب کنندس؟

"عا!...هیچی....هیچی...."

جیمین هم با یه لبخند شوم بزرگ اومد سمتمون.

"سلام آقای پارک..."

_سلام..خسته نباشید

"بنظر میاد حالتون خیلی خوبه(با چشم به من اشاره کرد)

+(با صدای یکم بلند) آقای جئون هواست به کارت باشه

جیمین با یه لبخند دندون نمایی نگای منو جونگکوک کرد و گفت:

_کارا چطور پیش میره

"عااا، خب امروز...

+توی جلسه راجب ایده های عکاسی و ادیتاش صحبت کردیم. هنوز مدل زن ندارن برای همین باید خودمون دست به کار بشیم.اگه کسیو میشناسی حتما معرفی کن. و اینکه اون عکسارو براشون ارسال کردیم، قراره یه جلسه بذاریم و راجب همه چی صحبت کنیم. بعد قرار داد، برای عکس های جدید از برند های خودشون استفاده می‌کنیم.

"مرسی که پریدی تو حرفم"

+خاهش میکنم

"خیلی لجبازی"

+آقای جئون درست صحبت کن ما سرکار هستیم

"میا چرا انقدر لجبازی میکنی مگه چی گفتم؟"

برگشتم چپ چپ نگاهش کردم. یکم جاخورد از این رفتارم. دست خودم نیست لجبازیام.

برگه رو برداشت و از اتاق جلسات رفت بیرون توی اتاق خودش.

جیمین با تعجب بهم گفت:

_میا عزیزم چرا جوگیر میشی؟

+میای تو اتاقم باهات کار دارم.

منم از اتاق رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم. تمام چشم های روی من بود.
فکر کنم خیلی زیاده روی کردم...
واقعا آدم جوگیری هستم...





توی اتاقم نشستم و جیمین پشت سرم اومد داخل.

نشست روی صندلی و گفت:

_میا دلیل این رفتارات چیه؟اول بغلم میکنی بعد مثل جوگیرا نق میزنی.

+من نفهمیدم چیشد و به چه دلیل بغلت کردم...از فکرش بیا بیرون.

_فکر کردی نمیفهمم خودم؟ دلت میخاد انجامش بدی..دلت میخاد بغلم کنی...بهم نزدیک بشی...ولی اون غرور لعنتیت نمیذاره...از چی میترسی..از اینکه وابسته بشی؟یا از اینکه بقیه ببینن؟ ببینم!!!نکنه از جونگکوک خوشت میاد؟

+(با چشم های درشت شده و هنگ نگاهش کردم) جیمین این چه حرفیه میزنی؟ من چه رفتاری باهات کردم؟ هواسم نبود از حدم گذشتم...اونم توی محل کارم. از این پشیمون شدم نه اینکه بغلت کردم. به جونگکوک هم مربوط نیست که من با تو چجوریم وگرنه اونجوری باهاش صحبت نمیکردم.باید حد خودشو سر کار بدونه..

جیمین سکوت کرده بود...چند دقیقه فقط نگای بیرون میکرد و هیچ حرفی نمیزد...منم خودمو با چک کردن ایمیل ها سرگرم کردم...

بعد چند دقیقه سکوت و شکست

_برای مدل زن میخای چیکار کنی؟

+نمیدونم..هنوز کسیو پیدا نکردم..

_چرا خودت مدل نمیشی؟

+(نگاهش کردم) پس عکاس از کجا بیاریم؟

_من میگیرم

+مگه همینجوری میشه؟

یکم رفت تو فکر و دوباره نگاهشو داد بیرون.
ایندفعه من بحث رو باز کردم.

+برای تولد جونگکوک چیکار کنیم؟

_کی هست؟

+دهم...

_اوه...چهار روز دیگه. گفت میخاد مهمونی بگیره.

+اگه امروز از دستم ناراحت شده باشه شاید نگیره...آخه گفت اگه شما ها باشید...

_از دست تو

+صبر کن... یه فکری زد به سرم...











______________________________

بنظرتون تولد جونگکوک چیکار میکنن؟

منتظر پارت بعدی باشید😂🌿

FireflysDove le storie prendono vita. Scoprilo ora