3.منو با اسمم صدا کن

74 4 0
                                    

ساعتای ۷ آدرس رو براش فرستادم. دل تو دلم نبود ببینمش.چرا آخه؟
این کیه که من حسم بهش متفاوته. منی که به کسی اجازه نمیدم به قلبم وارد بشه. چرا همچین حسی دارم بهش؟ سرمو ی تکون دادم و از فکرش اومدم بیرون.

یه دوش گرفتم و موهامو خشک کردم. یه آرایش ملایم هم کردم با اینکه اهل آرایش نیستم. اما لازم بود...
یه پیرهن سفید با دامن مشکی و کفش کتونی با لژ بلند مشکی پوشیدم.
صفحه گوشیم که روشن شد فهمیدم که پیام اومده برام. پیام رو خوندم:

Mr.park

جلوی در خونه منتظرم

ی

ه چند دقیقه بعد از خونه زدم بیرون یه پورش کاملا مشکی چشممو گرفت. نفهمیدم ماشین جیمین هست یا نه پس یه نگاه به دور و بر انداختم تا مطمئن بشم که از ماشین پیاده شد و اومد سمت من. فکر نمیکردم همچین ماشینی داشته باشه. از یکم دور تر سلام کرد و بعدش در رو برام باز کرد و با دستش بهم تعارف کرد که برم سوار بشم. نزدیک تر رفتم و سلام کردم. سوار که شدم اونم مستقیم اومد سوار شد و راه افتادیم.
توی راه هیچ حرفی رد و بدل نشد ولی یه موقع هایی نگاه سنگینش رو روی خودم حس میکردم. و کاملا می‌فهمیدم که بهم خیره میشه برای مدتی...

به پارکینگ رستوران رسیدیم و بازم جیمین مثل یه جنتلمن درو برام باز کرد.
وقتی رفتیم داخل رستوران و سر میزی که جیمین رزرو کرده بود توی بالاترین طبقه نشستیم.به خودم گفتم که دیگه بسه خستم از این مسخره بازیا.باید یکیمون بالاخره سر حرف رو باز میکرد.

+آقای پارک میخواید همینطوری ساکت بمونید؟

_راستش حرفی برای گفتن ندارم

+پس بی دلیل به رستوران دعوت شدم؟

_یعنی نمیتونم بی دلیل شمارو به شام دعوت کنم؟

+(خنده ی دندون نمایی کردم) جواب سوال رو با سوال جواب نمیدن.
ولی من فکر کردم هدف این کار برای کارمون هست.

_آره درسته.ولی فکر نکنم حرفی برای کار مونده باشه.

+صحیح!

______________________

غذا رو که خوردیم یکم راجب شرکت صحبت کردیم. با اینکه قرار بود صحبت نکنیم.
بعد از صحبتمون منو به خونه رسوند.
ازش تشکر کردم و خدافظی کردم که با حرفی که زد یکم شوکه شدم.

_خوشحال میشم به غیر از دیدار های کاری هم همو ببینیم.

+ببینم چی میشه.

شاید شوکه شدنم برای این بود که دلیل حرفشو نمیدونستم.اما مهمم نبود.یعنی...به ظاهر مهم نبود، بلکه تو مغزم طوفان میشد و خیلی عمیق به فکر میرفتم.

سمت در خونه رفتم. کلیدو از کیفم در آوردم و قبل اینکه درو باز کنم سایه ای پشت سرم دیدم..
نفسی داغ پشت گردنم حس کردم که باعث خشک شدن تک به تک اعضای بدنم شد.
همین که با ترس برگشتم و پشت سرمو دیدم، با شدت عقب رفتم و محکم به در خونه خوردم و به نفس نفس افتاده بودم

+وای جیمین!سکتم دادی!!!

_عاممم...ببخشید..
الان تو منو با اسمم صدا کردی؟

+عا!!نفهمیدم..ببخشید

_از این به بعد منو با اسمم صدا کن

+سعیمو میکنم

همینطوری تو چشای هم زل زده بودیم و من نفس نفس زدنام آروم تر شد.

+راستی چرا نرفتین؟

_متأسفانه ماشینم روشن نمیشه.نمیدونم چش شده.اگه ممکنه برای من یه تاکسی بگیرید تا برم خونه و بگم بیان ماشین رو بیارن.

+بفرمایید داخل (با اشاره به در)

_نه بیرون منتظر میمونم

بعد از کلی اسرار اومد داخل.دوتا لیوان شربت آوردم و خوردیم.

+(لبخندی از سر خجالت زدم) ببخشید خونم یکم بهم ریخست

_نه بابا اوکیه..
تاکسی نیومد؟

+متأسفانه هرچی زنگ میزنم کسی تلفن رو بر نمیداره

_مشکلی نیست.
پس من میرم..خدافظ

داشت به سمت در میرفت که با سرعت سمتش رفتم و جلوش وایسادم.

+(با تعجب پرسیدم) آقای پارک کجا؟

_خونه دیگه

+پیاده؟

_آره

+مگه میشه این موقع شب؟

_دختر نیستم که از چیزی بترسم

+(خندیدم) اول اینکه با این حرفتون بهم برخورد. بعدم اینکه چه ربطی داره شاید یه قاتل کشتتون

_(خندید و ابروهاشو بالا برد) فیلم ترسناک هم زیاد نگاه میکنیا

(باهم زدیم زیر خنده)

_الان میگید امشب رو اینجا بمونم؟

+آره به یکی هم بگید ماشین رو ببره تل فردا تعمیرش کنن

بالاخره بعد از کلی حرف زدن قرار شد که جیمین شب بمونه.
بهش گفتم که روی تخت بخوابه تا من روی کاناپه بخوابم اما قبول نمیکرد.و همینم شد. اون روی کاناپه خوابید و منم روی تخت توی اتاق خودم..

 اون روی کاناپه خوابید و منم روی تخت توی اتاق خودم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(استایل میا)
_________________

بنظرتون شب تا صبح اتفاقی نمیوفته؟😂

ووت یادتون نره...

پارت هارو میخام طولانی تر کنم تا زودتر تموم شه...
احتمالا بوک جدید راجب کاپل تهکوک بنویسم:))
.
.

FireflysWhere stories live. Discover now