🪦🩸part 2

136 31 4
                                    

Kim taehyung;
11:00 AM
Tuesday
+من...من کاری نکردم...!
مرد ابرویی بالا انداخت...
_منک چیزی نگفتم...!
دستای عرق کردم و زیر پتو بردم و به‌ هم چسبوندم...
حس بدی داشتم حس سقوط از یه ارتفاع بلند اونم وقتی ک خودم پایین پریدم...
+آپااا...!
در اتاق باز شد و مامان بابا با ترس اومدن تو...
نگاهی به مرد که از جاش حتی کوچیکترین تکونی نخورده بود انداختن...
_چیشده تهیونگ...؟!
مامان با نگرانی کنارم نشست...
دستامو دور بازوش حلقه کردم و آروم لب زدم...
+من چیزی نمیدونم...!
نوازش آروم مامان روی موهام از استرسم کم کرد...
_متاسفم آقای کیم...بهتره وقتی پسرتون کاملا خوب شد بیاید اداره پلیس...انگار تحت تاثیر قرص‌هایی ک خورده حالش خوب نیست...!
بابا سری تکون داد...
_بله...در اولین فرصت...!
وقتی مرد از خونه بیرون رفت تازه تونستم نفس حبث شدم و آزاد کنم...
...

Kim taehyung;
9:30 AM
Thursday

چند روز گذشته دو روز یا سه روز نمیدونم...
اما بالاخره باید به اون اداره پلیس برم...
دست بابا رو توی دستم گرفتم...
+آپا...حتما باید بریم...من که چیزی نمیدونم...!
بابا سری تکون داد و قدماش و آرومتر برداشت...
_نگران نباش تهیونگ...بعد از چندتا سوال ساده برمیگردیم خونه...!
لبم و بین دندونام گرفتم و شروع به گاز گرفتنش کردم عادت داشتم پوستش و بکنم انقدر ک خون بیاد...
چند دقیقه بعد از حضورمون توی اون مکان به طرز افتضاحی ترس و نگرانی سراغم اومد...
اگر اون چیزی به پلیسا گفته باشه چی...
اگه از قصد منو مقصر جلوه بده...
بابا جلوی دری ایستاد...
_برو تو تهیونگ...من اجازه ندارم ازین جلوتر بیام...!
دل‌درد بدی گرفته بودم...
در و باز کردم و رفتم تو...
یه اتاق کوچیک که فقط یه میز و دوتا صندلی برای نشستن توش بود...
نفسمو آروم بیرون دادم وروی صندلی نشستم...
در دوباره باز شد و کسی وارد اتاق شد...
صندلی روبه‌رو منو بیرون کشید و نشست...
_کیم تهیونگ...؟!
سرم و تکون دادم...
+ب...بله...؟!
نگاهی بهم انداخت و چیزی یادداشت کرد...
_چرا روزی ک برای بازجویی اومدن مدرسه تو حضور نداشتی...؟!
+من...مریض بودم...نمیدونستم ک باید بیام...!
جدی نگاهی بهم انداخت...
_ترسیدی...؟!
چیزی نگفتم و لبامو توی دهنم بردم...
_از چی ترسیدی...چیزی میدونی ک نمیخوای بگی...؟!
سرمو به دو طرف تکون دادم...
_از کجا فهمیدی ک امتحانت کنسل شده...؟!
+دو...دوس...هه...!
نفس عمیقی کشیدم...
+یکی از بچه‌ها بهم زنگ زد و گفت...!
_چی گفت...دقیق بگو...!
دستم و لبه میز گرفتم...
+بهم گفت استاد تصادف کرده و برگه‌ها دزدیده شده...!
_هوم...از کجا میدونست...؟!
+نمیدونم...چیزی ازش نپرسیدم...!
سمتم خم شد...
_اگه ازش نپرسیدی...پس بلافاصله بعد از خبری که شنیدی کجا رفتی کیم تهیونگ...؟!
آب دهنمو به سختی قورت دادم...
+من مث همیشه رفتم پارک بغل مدرسه...همیشه وقتی امتحان کنسل میشه اینکارو میکنم...!
عقب رفت و صاف نشست...
_کیم تهیونگ تو چیزی رو مخفی نمیکنی مگه ن...؟!
+ن...نه...!
بنظر عصبانی میومد از جاش بلند شد و با قدمای اروم دورم حرکت کرد...
_کارت دبیرستانت کجاست کیم تهیونگ...؟!
با چشمای درشت شده سمتش چرخیدم...
_اونو به کی دادی...وقتی ک ساعت ورود به مدرسه برات ثبت شده تو توی خونه بودی...!
نفس لرزونمو بیرون فرستادم...
_خب...نمیخوای چیزی بگی...؟!
+نمی...نمیدونم...گمش کردم...!
کف دستشو محکم روی میز کوبید...
_کیم تهیونگ...!
بلند اسمم و صدا زد...
اولین بارم بود ک از ترس به سکسکه می‌افتادم...
داغی اشکمو روی گونم حس کردم...
صدای در و شنیدم...
_جونگکوک...!
سمت فردی ک از در تو اومد چرخیدم همون فردی ک اونروز اومده بود خونمون...
شخصی که کنارم بود صاف وایستاد و احترام گذاشت...
_بهت گفتم اگه عصبانیتت و کنترل میکنی اجازه میدم بری تو...!
مرد بزرگتر قدماشو سمتم برداشت در بطری آبی که روی میز بود و باز کرد و سمتم گرفت...
_بخور...بابت رفتارش عذر میخوام...!
_ولی...!
پسری ک کنارم وایستاده بود با نگاه مرد از اتاق خارج شد و در و پشت سرش بست...
بطری و بیشتر سمتم گرفتم...
_بخور...سکسکه‌ت بند میاد...!
کمی از آب خوردم و روی میز گذاشتم...
یه برگه‌ و خودکار جلوم گذاشت...
_هرچی که میدونی رو اینجا بنویس...بعدش میتونی بری...!
سری تکون دادم و خودکار و برداشتم...
_کیم تهیونگ...!
وقتی اسمم و انقدر آروم صدا زد ناخودآگاه سمتش چرخیدم...
_کاری نکن ک بیشتر گیر بیفتی...دروغ ننویس...حتی یه کلمه...!
بعد از تموم کردن جمله‌اش از در بیرون رفت و اینبار در و باز گذاشت...
چیز زیادی روی برگه ننوشتم فقط چند خط...
انقدر دستم عرق کرده بود ک خودکار از بین انگشتام سر می‌خورد...
بعد از تموم کردنش از اتاق بیرون رفتم...
کنار در دیدم که هردو اون‌ها دارن باهم بحث میکنن...
فقط نگاه کوتاهی بهشون انداختم و وقتی ک سمت بابا میرفتم شنیدم ک پسر کوچیکتر با عصبانیت گفت...
_همینجوری میزاری بره هیونگ...کلی شواهد برای گناهکار بودنش وجود داره...!
قدمامو تندتر برداشتم باید سریعتر ازینجا بیرون برم...
باید با اون عوضی حرف بزنم...
اگه اون بهشون نگفته پس اونا از کجا می‌دونستن کارت مدرسه‌م و به کسی دادم...
_تهیونگ من باید برگردم سرکار میتونی تنهایی بری خونه...؟!
سرم و تکون دادم...
+اره آپا...سر راهم یه سر به کتابخونه میزنم...!
_پس به اومات بگو ک نگران نباشه...!
+باشه...!
وقتی که از دیدش خارج شدم کنار یه دیوار وایستادم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم...
شماره‌شو گرفتم و بعد از چندتا بوق صداش که با خنده حرف می‌زد شنیده شد...
_اوه تهیونگ...چیشده به من زنگ زدی...؟!
+کجایی عوضی...؟!
_این طرز حرف زدنت حس خوبی بهم میده...بیا جای همیشگی...!
و تلفن و قط کرد...
...
اطراف پارک و دید زدم...
کدوم گوری میونگ‌دا...
_هی بچه‌...!
سمت صدا چرخیدم...
_واو نگاش کن...از ترس لاغر شدی...زیر چشاتم گود رفته...طفلکی...!
یقشو توی دستم گرفتم...
+مگه نگفته بودی به کسی چیزی نگم...؟!
لبخند مزخرفی زد...
_خب...؟!
+پس تو چه غلطی کردی...؟!
منو به عقب هل داد...
از پشت روی زمین افتادم...
پاشو روی سینم گذاشت و مجبورم کرد بخوابم...
_حواستو جمع کن داری با کی اینجوری حرف میزنی بچه کوچولو...آره...گفته بودم به کسی چیزی نگی...!
پوزخندی زد و سرش و سمتم خم کرد این باعث شد فشار پاش بیشتر بشه...
_ولی ترسیدنت حس خوبی بهم میده...دلم میخواد ببینم چجوری قراره نجات پیدا کنی...چیمیشه اگه استاد این وسط بمیره...چیمیشه اگه تو همون موقع اونجا باشی...!
صداشو آرومتر کرد...
_چیمیشه اگه به عنوان قاتل بندازنت زندان...؟!
دستمو دور مچش پاش حلقه کردم...
+اهه...ولم کن...!
فشار پاشو بیشتر کرد و با دندونای روی هم فشرده گفت...
_حالا بدو تا خودتو نجات بدی کیم تهیونگ...!
...

Un câlinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora