🪦🩸part 24 ( END )

99 16 4
                                    

Taehyung;
9:00 pm
Wednesday

اینجا زیادی سرد و تاریکه در خونه رو باز کردم و واردش شدم صدای جیز جیز کف چوبی بدجوری روی مغزم رژه میرفت...
+اوما...آپا...کجایید...؟!
کل اتاقای خونه رو گشتم...
وسایلمون کجاست چرا هیچی ایجا نیست...
+اومااا...کجا رفتین...من برگشتم خونه...بدون من کجا رفتین...؟!
جلوی آینه توی اتاق ایستادم میتونستم خودمو توش ببینم...خودم نه اون من نبودم...
+چیکار کردی...باهاشون چیکار کردی...اونا کجان...!
خنده وحشتناکی توی خونه پیچید مثل اون شب...
سرم و تکون دادم انگار رگای مغزم داشت کشیده میشد...
"تو واقعا احمقی پسر...یادت رفته...تو کشتیشون...با دستای خودت...زیر برفا...اونا رو اونجا خاک کردی"
با چشمای درشت شده به انعکاس توی آینه خیره شدم...
+نه...امکان نداره...!
"امکان داره...واقعیه کیم تهیونگ...الان فقط منو توییم...اینجا کسی نیست خوب فکر کن...به اون شب خوب فکر کن...یادت میاد...چجوری کشوندیشون بیرون از خونه...یادته موقعی ک داشتن التماست میکردن تا بیاریشون بیرون چی بهشون گفتی...:
+من اینکارو نکردم...من کسی رو نکشتم...!
"تو کردی...کشتیشون...زجرشون دادی...کیم تهیونگ میخواستی اونا فقط برای تو بمونن...آره برای همین انجامش دادی...درست مثل کاری ک داشتی با نامجون میکردی...با هیونگ عزیزت..."
نفسام تند شده بود انگار هوایی برای نفس کشیدن نبود دستامو روی سینم گذاشتم...
+من...پشت اون کلبه...توی جنگل...من...!
"آرههه تو...گوش کن تهیونگ اونا هنوز اونجان میخوای نجاتشون بدی عجله کن...بدو...برو دنبالشون..."
+اونا زندن...آره اونا زندن...!
...

Namjoon;
9:30 pm
Wednesday

دوباره اون شب داره تکرار میشه...
ترسم بیشتر شده اینبار میخواد چیکار کنه کیم تهیونگ با عذاب دادن من خوشحال میشی پسر کوچولو چرا اینکارو میکنی...
دوباره برگشتم بها ون خونه قدیمی اما خبری ازش نبود ولی مطمئنا اونجا بوده تنها دلیل خرد شدن اینه میتونست اون باشه کس دیگه‌ای نبود...
پس باید مرحله بعد رو طی میکردم برشت به اون کلبه اینبار تنها نبودم قرار نبود بلایی سر من بیاد اما این برام مهم نبود اگر اون شخصیتش بلایی سر می‌آورد چی...
باید چیکار میکردم اگر دیگه نمیدیدمش...
تا رسیدن به اونجا به قبل فکر میکردم چیزهایی ک باهم تجربه کردیم اتفاقاتی ک بعد از اومدن اون بچه به زندگیم افتاد و احساساتی ک توی من بوجود اومد من نمیتونم از دستش بدم اون تنها کسیه ک بیشتز از خودم برام اهمیت داره...
اون بهم یاد داد به صدای قلبم گوش بدم بهم یاد داد چجوری دوست داشته باشم اون بهم بزرگترین چیز توی دنیا رو هدیه داد...
ولی من از دستش دادم من اعتمادش و از دست دادم برای برگردوندنش باید چیکار کنم باید چجوری پسش بگیرم درحالی ک حتی نمیتونم درک کنم اون با چی سر و کله میزنه...
حق با اون بود نباید میفرستادمش به اون ساختمون نباید از جین کمک میخواستم نباید زندگیمونو کوتاه‌تر میکردم...
_رسیدیم...ما اینجاییم نامجون...کمک خواستی صدامون بزن...!
صدای جین بود ک برای اروم کردنم گفته بود اما نمی‌دونست ک اهمیتی برام نداره...
درخت ها شکوفه داده بودن زندگی داشت آخرین روزمون و قشنگ بهمون نشون میداد دنیای فانی درست مثل داستان ها بود...
+تهیونگ...کجایی...؟!
توی کلبه نبود باید جنگل و بگردم هر قسمتش و ذره به ذره گشتم اول خوشحال بود چونک اثری ازش پیدا نکردم ینی اینجا نبود ینی بلایی سر خودش نیاورده اما بعد با هودی توی دستم به راهم ادامه دادم...
چرا اینو درآورده بود چرا سعی داشت منو دیوونه کنه اون پسر زیادی زجر کشیده بود اینا ک چیزی نبود باید تحملش کنم اما چطوری بیشتر زجر کشیدنش و تحمل کنم...
+تهیونگ...من تنها اومدم اینجا...خواهش میکنم بگو کجایی...خواهش میکنم اگه صدامو میشنوی جواب بده...!
چند دقیقه گذشت و دریغ از صدای پر زدن پرنره‌ای چیزی به گوش نرسید روی زمین زانو زدم و چشمامو بستم دنبال قلبش بودم توی این جنگل بزرگ منتظر یه نشونه‌ ازش تلاش میکردم تا بتونم پیداش کنم...
_دنبال من میگردی هیونگ...؟!
با شنیدن صدا سرم و بلند کردم...
+تهیونگ...!
لبخند قشنگی زد و دستش و روی شونم گذاشت...
_هیونگ...از دستش راحت شدم...الان من خودمم...!
توی چشماش زل زدم بنظر نمیومد هذیون بگه...
_الان میتونی دوستم داشته باشی هیونگ..خود خود واقعیمو از ته قلبت...!
+ببخشید تهیونگ نباید اونا رو همراه خودم به خونه می‌آوردم...!
_نه هیونگ میدونم ک فقط میخواستی کمکم کنی...من اونموقع عصبی بودم...!
دستش و به سمتم دراز کرد و ازم خواست بلند شم...
_میخوام ینفر و بهت نشون بدم...!
منو دنبال خودش کشوند سمت جایی از جنگل ک تاحالا ندیده بودمش پس اونموقع هم اینجا قایم شده بود...
بالای یه سکو وایستادیم و ازم خواست به آسمون نگاه کنم...
_من همیشه دلم میخواست پرواز کنم هیونگ...توی آسمون کنار ابرا...تو بهم یادش دادی داشتم بال میگرفتم...اوج گرفته بودم با شتاب میومدم سمتت...اما دیدی چیشد هیونگ سقوط کردم...!
نگاهمو از آسمون گرفتم و به پسری ک کنارم بود دادم...
+تو سقوط نکردی من هنوز اینجام هنوزم می‌تونیم باهم پرواز کنیم میتونی بیشتر اوج بگیری...بالاتر بری من هواسم بهت هست...!
سرش تکون داد جلوتر رفت و دستاشو از هم باز کرد...
_پس بیا پرواز کنیم هیونگ...منو از پشت بگیر...میخوام جوری بال بزنم ک  تمان توجهت فقط به من باشه...!
دستامو دور کمرش حلقه کردم پسر کوچولوی من کی یاد گرفته بود اینطوری فلسفی حرف بزنه...
سرم و به گوشش نزدیک کردم و آروم لب زدم...
+دوستت دارم...!
_پرواز کن هیونگ...!
چشمامو باز کردم به تصویر زیر پام نگاه کردم پسر کوچولوی من روی زمین افتاد بود و رنگ قرمز روی چمن ریخته بود...
لبخند تلخی زدم ک همراه با اون قطره اشک مزاحمی ک دیدمو تار کرده بود روی گونم سر خورد...
+تهیونگ...!
بدون وقفه اسمشو صدا زدم کی اینجوری شد چیشد ک اینجوری شد چرا راهمون به این مقصد رسید...
پزشک قانونی تشخیص داد ک نیم ساعت قبل از رسیدن من به محل اون پسر جونشو از دست داده بود حتی اگ یکم فقط یکم زودتر میرسیدم الان به جای سردخونه توی بغل گرم من جاش امن بود...
دستمو روی شیشه سرد بیمارستان گذاشتم و چشمامو بستم...

پروانه من!
بالتو شکستم؟
کاش دستم بشکنه...

؛ پایان داستان

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 20, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Un câlinWhere stories live. Discover now