🪦🩸paer 3

126 29 2
                                    

Kim taehyung;
2:00 AM
Friday

نفس عمیقی کشیدم و سرم و بیشتر به بالشت فرو کردم...
پتو رو دور خودم پیچیده بودم سردم نبود فقط اینجوری یکم احساس امنیت میکردم...
بالشت زیر سرم حسابی خیس بود و اینو پوست داغم میتونست به خوبی حس کنه...
اگه اون چیزایی که گفته بود واقعی بشه...
چیکار باید بکنم...
اگه راهم به زندان کشیده بشه...
نه نمیخوام بهش فکر کنم...
صدای تیک موبایلم بلند شد...
سرم و بلند کردم و با چشمای قرمز به ساعت زل زدم...
دستم و سمت گوشی دراز کردم و روشنش کردم...
از یه شماره ناشناس پیام داشتم...
نوتیف و لمس کردم و پیام باز شد...
یه عکس بود و یه نوشته ک تایپ شده بود...

"Don't be afraid, little one"
"ترجمه: نترس کوچولو"

عکس و بعد از لود شدنش باز کردم...
یه عکس از...از من...توی بیمارستان...کنار تخت استاد...
منکه تا الان اصلا به اونجا نرفتم...
این چجوری...
_تهیونگ...؟!
گوشی از دستم افتاد کف اتاق و با ترس به سایه‌ای ک روی دیوار بود نگاه کردم...
قبل ازینک بخوام عکس العملی نشون بدم چراغ اتاق روشن شد و بابا با چشمای نیمه باز اومد تو...
_این وقت شب چرا بیداری...؟!
پتویی که از ترس توی مشتم گرفته بودم و رها کردم...
+از خواب پریدم...آپا تو چرا بیداری...؟!
گیج به دورش نگاه کرد و بعد با حواس پرتی همونجوری ک چراغ و خاموش میکرد گفت...
_میخواستم برم آب بخورم...بخواب پسر...!
بدون هیچ حرفی زیر پتو خزیدم و چشمامو بستم...
...
همه‌جا تاریک بود حتی یه رده‌هم نور دیده نمیشد...
چشمام کم کم به تاریکی عادت کرد ولی هنوزم چیز مشخصی نمیدیدم...
_خب...توضیح بده کیم تهیونگ...؟!
دور خودم چرخیدم...
صدای کی بود...
_برای چی این کار و انجام دادی...؟!
+تو...کی هستی...؟!
یه قدم به جلو برداشتم...
_از جات تکون نخور...!
+من...من نمی‌فهمم چی میگی...!
دیگه تکونی نخوردم...
خواستم دستامو تکون بدم ک متوجه شدم بستس...
چیزی نمیدیدم اما حلقه‌ای شبیه به دستبند ک دور دستم پیچیده شده بود و خوب حس میکردم...
+چ...چرا...دستام بستس...!
ضربه‌ای پشت زانوهام خورد و انگار ک جلوی کسی زانو زدم...
_جُرم‌ت و میپذیری کیم تهیونگ...؟!
+چه جرمی...؟!
توی صدم ثانیه همه‌جا روشن شد...
پلکامو روی هم فشار دادم و وقتی تونستم خوب ببینم مردی رو دیدم که روبه‌روم روی یه صندلی نشسته بود...
_به قتل عمد محکومی کیم تهیونگ...!
سرم و تکون دادم...
+نه این دروغه...!
سرم و چرخوندم...
مامان و بابا با عصبانیت توی نگاهشون بهم زل زده بودن هیچکسی توی فاصله دو متریم حضور نداشت جز یه نفر...
که پشتم وایستاده بود و نمیتونستم ببینمش...
دستش و روی شونه‌هام احساس کردم...
_من کمکت میکنم...!
دستبندی که به دستام بود با یه زنجیر کشیده شد و روی زمین سر خوردم...
+نههه...کمکم کن...من بی‌گناهم...!
...
_تهیونگ...تهیونگ...بیدار شو داری خواب میبینی...!
توی جام پریدم و به مامان که کنارم رو تخت نشسته بود نگاه کردم...
_نگاه کن چقدر عرق کردی...!
پتو رو از روم کنار زد...
_بلند شو باید دوش بگیری تا حالت بهتر بشه...!
+اوما...همش خواب بود...؟!
_ته‌ری...بجنب دیر شد...او...تهیونگ...؟!
نگاهی به بابا انداختم...
_تهیونگ عزیزم...یه سفر کاری داریم...بهت که گفته بودم دو روزه برمیگردیم...مراقب خودت باش...به عموت هم گفتیم که بهت سر بزنه...!
مامان پیشونیم و بوسید و بعد از تموم شدن جملش از جاش بلند شد...
+اما...نمیشه نرید...؟!
بابا چند قدم سمت مامان اومد کیفش و از دستش گرفت و دستی هم روی سرم کشید...
_تهیونگ تو دیگه بزرگ شدی پسر...حواست به خونه باشه...زیادم با دوستات نگردیا...!
چشمکی زد و از دیدم خارج شد...
چطور میتونن یروز بعد از رفتنم به اداره پلیس منو تنها بزارن...
از فرط گرما وقتی بلند شدم لباسمو دراوردم و روی صندلی انداختم...
قبل از رفتن سمت حموم لبتاب و روشن کردم و سوالی که از دیشب تاحالا مغزمو درگیر کرده رو سرچ کردم...

مجازات قتل عمد چیست؟!

همه سایت‌ها دقیقا همون چیزی ک انتظارش رو داشتم نشون میدادن...
اعدام...
باید اعدام میشدم...
برای کاری که نکردم...
سرمو به دو طرف تکون دادم...
+من هیچ کاری نکردم...بخاطر یه تهمت الکی از جونم نمیگذرم...!
دستم و سمت گوشیم بردم...
باید از یکی کمک بگیرم...
ینی میتونم به کسی اعتماد کنم...
صدای زنگ خونه اومد...
+چیزی جا گذاشتن...؟!
با فکر اینکه شاید مامان یا بابا باشن در خونه رو باز کردم ولی در کمال تعجب با قیافه متعجب مردی ک روبه‌روم وایستاده بود مواجه شدم...
اون همون پلیسی بود ک اونروز اومده بود خونمون...
_هیونگ...چرا وایستادی...؟!
نگاهمو به کسی که از پشتش بیرون اومد دادم...
اون همون پلیس وحشی بود...
با قیافه پوکرش نگام کرد...
+چی...چیزی شده...؟!
پسر کوچیکتر دست هیونگش و کنار زد و وارد خونه شد...
_اگه دوست داری میتونی لباس بپوشی...!
نگاهی به خودم انداختم...
شت...
سمت اتاقم دویدم و همون لباسی که روی صندلی انداخته بودم و پوشیدم...
صدای شخصی و درست کنار گوشم حس کردم...
_نمیدونم چرا...همه شواهد درست بر علیه توعه...غیر از هیونگ...که با مجرم بودن تو موافق نیست...!
از جام پریدم و نگاهی بهش انداختم...
مرد دستش و روی شونه پسر کوچیکتر گذاشت و عقب کشیدش...
_جئون...اگر همینجوری ادامه بدی برت میگردونم همونجایی که بودی...!
با قیافه پوکر عقب کشید و روی صندلی کنار اتاقم نشست...
_کیم تهیونگ...پدر و مادرت کجان...؟!
+خو...خونه نیستن...رف...رفتن...!
دستش و روی شونم گذاشت...
_پسر نترس آروم حرف بزن خب...؟!
سرم و تکون دادم...
+رفتن...سفر کاری...!
سری تکون داد و نگاهی به صفحه روشن لبتاب انداخت...
بدون اینکه چیزی بگه دکمه افش و زد و سمت اونیکی چرخید...
_بلند شو جئون...!
_هیونگ...مگه قرار نبود دستگیرش کنی...؟!
_میبینی ک پدر و مادرش خونه نیستن...!
_هیونگ...تو دیوونه‌ای...!
پسر کوچیکتر از اتاق خارج شد و قبل ازینک در و پشت سرش ببنده رو بهم گفت...
_بالاخره به هیونگ نشون میدم توام یه مجرمی...فقط داری مظلوم نمایی میکنی...!
مرد دستشو روی شونه‌اش گذاشت و به بیرون هلش داد و قبل ازینک از دیدش خارج بشه لب زد...
_بهتره در و برای کسی باز نکنی...از خونه خارج نشو پسر...!
الان چه اتفاقی افتاد..‌.
بدون اینکه ببرنم رفتن...
اون مرد صفحه روشن لبتابمو دید ولی...
این یه معجزس مگه ن...
...

Un câlinWhere stories live. Discover now