🪦🩸part 9

85 22 0
                                    

Kim taehyung;
5:35 AM
Monday

دستامو روی شکمم قلاب کردم کی قراره ازینجا بیرون برم دیگه نمیتونم بیشتر ازین اینجا بمونم از صبح انقدر جیغ زده بودم و از هرکی ک میشناختم کمک خواسته بودم ک دیگه صدام در نمیومد...
به صدای کلیک در توجهی نکردم هربار ک باز می‌شد نگهبان برای دید زدنم میومد بار اول وقتی سر و صدای زیادم و دید با حجم زیادی از فحش و کتک روبه‌رو شدم...
بیشتر توی خودم جمع شدم و نگاهمو از نقطه‌ای ک بهش خیره بودم برنداشتم...
_بیا بیرون...!
صدای کیم نامجون بود...
مثل پروانه از جام پرواز کردم و بدون مکث پشت سرش بیرون رفتم نگهبان کنار در وایستاده بود و با احترام نظامی که گذاشته بود به من خیره شده بود بدن نامجون و دور زدم و اونطرفش ایستادم اون مرد دیوونه بود شایدم مریض...
دست نامجون پشت کمرم قرار گرفت و منو جلوتر از خودش از اون میله‌های مشکی بلند و پهن بیرون فرستاد بعد از امضا کردن برگه‌ای ک نمیدونم چی توش نوشته شده بود و برای چی بود دوباره کنارم برگشت و اینبار از اون اداره خارج شدیم...
+ک...کجا میریم...؟!
لبخند خسته‌ای زد...
_خونه...!
...
تمام راه نگاهمو ازش نگرفتم چشماش قدری قرمز بودن ک میتونستم بگم نقاشش کمی زیادی از رنگ قرمز استفاه کرده...
وقتی ک رسیدیم تازه متوجه شدم منظورش از خونه خونه‌ی خودش بود نه خونه‌ی من نگاهی به اطراف انداختم بزرگ بود به اندازه‌ای که میتونستم بگم فقط توی یه طبقش بیشتر از 3 اتاق داره‌...
در اتاقی رو باز کرد و از جلوی در کنار رفت...
_اینجا استراحت کن...میتونی دوش بگیری...!
و بدون هیچ حرف دیگه‌ای غیب شد...
دلم میخواست بپرسم چرا منو اورده اینجا...
چرا انقدر ناراحت بنظر میاد...
ولی فکر نکنم دوست داشته باشه الان جوابی بهم بده...
روی تختی ک وسط اتاق گذاشته شده بود نشستم و اتاق و ورانداز کردم...
"ینی من دیگه متهم نیستم؟!"

ذهنش با مطرح کردن سوالی بهش اجازه کنکاش بیشتر اتاق و نداد جوابی برای سوال نداشت تا وقتی ک با نامجون حرف نمیزد چیزی نمیفهمید‌‌...

تقه‌ای به در خورد نگاهم و به زنی ک با چند دست لباس بین چارچوب ایستاده بود و اجازه ورود میخواست دادم...
+بله...؟!
زن چند قدمی وارد اتاق شد...
_آقای کیم خواستن اینا رو براتون بیارم...گفتن فعلا ازین لباس‌ها استفاده کنید تا بعد بتونید وسایلتون و بیارید اینجا...!
+ممنون...ب...ببخشید...شما میدونید چرا من اینجام...؟!
_نمیدونم آقا...باید از آقای کیم بپرسید...شبتون بخیر...!
وقتی ک از اتاق خارج میشد گفت...
_اوه یادم رفت...حموم رو براتون آماده کردم در دومی سمت راست...اگر چیزی احتیاج داشتید میتونید منو صدا بزنید...!
لباس‌ها رو روی تخت کنارم گذاشت و با لبخندش از اتاق خارج شد...
خودمم به حمام کردن احتیاج داشتم پس بدون وقفه وارد همون جایی شدم ک زن مهربون بهم گفته بود مدتی رو زیر دوش گذروندم و بعد از بهتر شدن اوضاع ازونجا بیرون اومدم لباسایی ک بهم داده بود زیادی بزرگ بودن...
بوی آشنایی می‌داد یاد شبی ک رفته بودم بار افتادم توی بغلش بودم یعنی این عطر اونه کاش میتونستم برای همیشه داشته باشمش...
اگر بگم ازش عصبی نبودم دروغ گفتم ازینک همون اول حرفمو باور نکرده بود عصبی بودم ولی چرا اونک با من نسبتی نداشت همینک الانم داره کمکم میکنه خودش کلیه...
پس تقریبا کل خونه رو گشتم تا بتونم پیداش کنم انگار اونم دوش گرفته بود ک با صورت قرمز و موهای خیس روی صندلی چوبی توی ایوون نشسته بود منظره خاصی جلوش نبود اما یه جایی خیره شده بود شاید داشت ماه رو نگاه میکرد...
+ممنون نامجون‌شی...!
لبخندی زدم وقتی نگاهش و روی خودم دیدم تا تشکرم و بیشتر نشون بدم...
_بیا بشین...هع...!
سکسکه‌اش گرفته چقدر قیافش کیوت بنظر میاد این مرد میتونه همون کسی باشه ک توی اداره پلیس کار میکنه منک باورم نمیشه این همون کسی نیست ک اولین بار از دیدنش انقدر ترسیدم ک چند روز بیشتر خودمو به مریضی زدم تا دوباره نبینمش...
+نامجون‌شی میخواستم بپرسم...من...ینی...من دیگه متهم نیستم...؟!
_فعلا...هع...با امضای من آزادی...!
سری تکون دادم دوباره به چشمای قرمز نگاه کردم اینبار نگاهم سمت بطری مشگی رنگی ک توی دستش بود کشیده شد نوشیدنی می‌خورد...
+شما...از چیزی عصبانی‌اید...؟!
سکسکه‌ای کرد و سرش و بالا پایین کرد...
_از...خودم...!
اگه بهش بگم هیونگ ناراحت میشه...
+برای چی هیونگ...؟!
نفس عمیقی کشید و با چشمایی ک به زور سعی داشت باز نگهشون داره نگام کرد...
_معشوقه خوبی براش نبودم...همش تقصیر من بود...!
سکوت کردم تا ادامه بده...
_بیخیال...هع...!
از جاش بلند شد و دست منم پشت سرش کشید هیسی از درد کشیدم انگار صدامو شنید ک سمتم چرخید...
_محکم کشیدمت...ببخشید...!
+نه اینطور نیست...فقط...!
بدون اینک اجازه بده حرفمو کامل کنم استینمو بالا زد و با کبودی روی ساعدم مواجه شد...
_هیییین...انقد بد بود...؟!
خنده کوتاهی کردم واقعا مست بود...
+نه نه...این کار شما نیست هیونگ...!
اخمی کرد و انگشتش و روی کبودی کشید...
_پس کار کیه...؟!
+اون...نگهبان...!
ابرویی بالا انداخت...
_شاید مست باشم...ولی تا جایی ک میدونم نگهبانی نبوده...!
+توی بازداشتگاه....اون نگهبان وقتی دید زیادی جیغ میزنم اومد و این بلا رو سرم آورد...فکر کنم زیادی عصبی شده بود...ولی قیافش ترسناک بود...!
_از کی حرف میزنی تهیونگ...؟!
+هیونگ...تو مستی فکر کنم بهتره بری بخوابی...!
سری تکون داد و راه افتاد دیدم ک اتاقش درست کنار اتاق منه با لبخند وارد اتاقم شدم و منم تو تخت جا گرفتم شاید این خونه رو دوست داشته باشم تختش ک راحته‌...
...
_تهیونگ...!
با ترس عقب رفتم و به دختری ک موهای فرش توی صورتش ریخته بود نگاه کردم لباس سفید بلندی داشت که اجازه نمی‌داد پاهاش دیده بشن دستاشو سمتم دراز کرده‌ بود و بهم نزدیک میشد...
+نیا نزدیکتر...ازم چی میخوای...؟!
_تهیونگا...منو نمیشناسی...؟!
لحنش بچه گونه بود جثه‌اش کاملا کوچیک بود و معلوم بود ک بیشتر از 6 سال سن نداره...
_منو میشناسی...نگام کن...!
سرم و تند تند تکون دادم...
+نمیشناسمت...خواهش میکنم برو...!
_میشناسی ته ته...ما باهم بازی کردیم...تو حیاط دبیرستان...یادته...؟!
دندونام بهم می‌خورد و نمیتونستم درست حرف بزنم...
+ن...نه...نه یادم نیست...!
کمرم با دیوار سردی برخورد کرد...
_تو فراموشش نکردی...تو بهم اجازه دادی هیونگ صدات بزنم...هه هه...یادته تهیونگ هیونگ...؟!
با بلندترین صدای ممکن داد زدم....
+یادم نیستتتتت....دست از سرم بردار...چیزی یادم نمیاددد...!
_بابا فقط به تو اعتماد داشت...تو دانش آموز مودرعلاقش بودی...!
قلبم با نزدیک شدن هر سانتش تندتر میزد...
+نمیدونم نمیدونمممم...!
_هانا...بهم بگو هانا...بیا بازی کنیم...بیا...!
جیغ خفه‌ای کشیدم...
_تهیونگ...تهیونگ...!
با ترس به شخصی ک کنارم نشسته بود خیره شدم بدنم از ترس میلرزید و حتی کمی سردم شده بود قیافه اون دختر از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت...
_چیزی نیست خواب دیدی منو نگاه کن...!
گوشه لباس نامجون و توی مشتم گرفتم و سرم و به سینش چسبوندم عطری ک روی لباسش بود و الان میتونستم به خوبی حس کنم عمیق‌تر....
+هانا...اون میخواست باهام بازی کنه...!
_کسی نبود تهیونگ...اون یه خواب بود آروم باش...!
+اون میخواست همراهش برم...اگه بیدارم نمیکردی...!
_هیشششش...!
دستش روی موهام و کمرم حرکت کرد و نوازش‌وار حرکاتش و ادامه داد تا وقتی ک چشمام دوباره از خستگی روی هم افتاد...
...

Un câlinWhere stories live. Discover now