🪦🩸part 21

60 18 5
                                    

Namjoon;
10:00 pm
Monday

+تهیونگ...تهیونگ کجایی...؟!
اتاق خواب و دور زدم و با چشمای نیمه باز دنبال ردی ازش گشتم بعد از برگشت از اون بازداشگاه هیچوقت نشده بود شب رو بیدار بشه یا اتاق و ترک کنه حتی وقته تشنه میشد ازم میخواست براش آب بیارم...
چشمم به سوسو نور کمی ک از آشپزخونه بیرون میومد خورد...
با فکر اینکه شاید گشنه شده باشه وارد آشپزخونه شدم پشتش به من بود و انگار چیزی زیر لب زمزمه میکرد....
+تهیونگ...!
چندباری صداش زدم ولی حتی تکونی نخورد دستم و روی شونش گذاشتم ک سمتم چرخید تازه میتونستم چاقوی نقره‌ای رنگ توی دستش و ببینم با سکوت و بهت زده نگاش کردم...
_هیونگ...زودباش برو...نمیخوام اذیتت کنه...!
متعجب به اطراف نگاه کردم بازم توهم زده بود...
چاقو رو توی هوا چرخوند و جوری ک انگاری داره کسی رو هدف میگیره حرکت کرد...
_بهت گفتم دیگه نیا برو....!
سعی کردم با آرامش باهاش حرف بزنم دستم و روی مچش دستش گذاشتم...
+تیهونگ یادت نرفته ک...تا وقتی من پیشت باشم اون نمیاد...!
_نه نه هیونگ....این فرق داره....این یکی میخواد اذیتت کنه ولی من نمیذارم....باید بکشمش...!
قبل ازینک بخوام دوباره چیزی بگم یه قدم جلو برداشت ولی طولی نکشید و دوباره همونو برگشت...
_برو عقب...اگه بیای جلو میکشمت....!
بعد از مکث کوتاهی لب زد...
_من تو رو نکشتم...ولی اگه بخوای به هیونگم آسیب بزنی...!
سکوت کل فضا رو فرا گرفت کاش میتونستم وارد ذهنش بشم بفهمم با چه توهمی سر و کار‌ داره شاید بتونم بهش کمک کنم...
یاد حرف جین افتادم....
"اگر دوباره حرفی زد یا رفتاری نشون داد که انگار داره توهم میزنه حواسش و پرت کن...مثلا با توراکی مورد علاقش..."
+تهیونگ...ببین برات چی گرفتم...بستنی توت‌فرنگی...!
با ذوق خاصی سمتم اومد و انگار اصلا یادش رفته بود تا همین چند دقیقه پیش چی داشت میگفت...
_کجاست....بستنی توت‌فرنگی...!
در فریزر و باز کردم تا چیزی رو که میخواد بهش بدم...
_بهت گفتم گمشو...!
هیسی از برخورد چاقو با بازوم کشیدم اما قبل اینک واکنش دیگا‌ای نشون بده چاقو رو از دستش بیرون کشیدم...
اول متعجب بهم زل زده بود با چشمای گردش انگار هنوز توی توهماش سیر میکرد اما بعد از چند ثانیه خوشحال بستنی رو توی دستش گرفت....
_اخجون...!
نفسی از سر آسودگی کشیدم...
فردا صبح باید با جین حرف بزنم مطمئنم مشکلش انقدرام جدی نیست....
...

Namjoon;
9:30 Am
Sunday

_عقلت و از دست دادی کیم نامجون...؟!
+من فقط ازت میخوام بیای خونه و درمانش کنی همین...!
از پشت میزش بلند شد و جلوم قرار گرفت...
_میفهمی چی داری میگی...اون بچه یه بیماری روانی داره فهمیدن توهماتش و سر کردنش باهاشون انقدری ک فکر میکنی اسون نیست...!
+انقدرا مبیماریش هاد نیست جین...اون فقط با یه بستنی همه‌چی و فراموش میکنه...!
_آره اما بعد اینک بهت حمله کرد...گوش کن نامجون اون پسر یه سرماخوردگی ساده نداره ک من با تجویز دوتا قرص بتونم درمانش کنم برای اینک بهتر بشه و راحت‌تر زندگی کنه تنها راهش اینه بیاریش اینجا...!
+جین...!
_همینی ک بهت گفتم کیم نامجون...الانم برو و خوب فکراتو و بکن یا فردا صبح باهاش برمیگردی اینجا یا تا آخر هفته جنازه‌ خودت و اونو از توی خونه پیدا می‌کنیم....!
نفس عمیقی کشیدم و اتاقش و ترک کردم راید خوب فکر کنم اینکه چه تصمیمی بگیرم به زندگی اون وصله باید چی کار می‌کردم....
روی صندلی چوبی پارک نشسته بودم فکر کنم دومین بطری سوجو حسابی مغزم و از کار انداخته بود اما هنوز مست نبودم صدای زنگ گوشیم منو به خودم آورد...
+بله...؟!
_هیونگ...میشه بیای دنبالم...!
امروز صبح قبل ازینک به مطب جین برم تصمیم گرفته بودم با خواسته‌ای ک ازم کرده بود اونو به مدرسش ببرم اما...
ماشین و جلوی در مدرسه نگه داشتم و سمت دفتر مدرسه حرکت کردم...
قبل ازینک بتونم تهیونگ و ببینم مدیر جلوم ایستاد...
_متاسفم آقای کیم...درخواستتونو قبول کردم ک امروز میتونه اینجا بمونه اما  این اولین و آخرین بار بود...بهتره ببریدش پیش روانشناس اصلا اوضاع روحیش خوب نیست...!
+اتفاقی افتاده...؟!
_ناگهانی وسط حیاط به یکی از بچه‌ها حمله کرده و حسابی دعوا راه انداخته...حتی وقتی ناظم خواسته جداشون کنه با مشت توی صورتش جوابشو داده...متاسفم ک میگم اما لطفا دیگه نیاریدش اینجا...!
سرم و تکون دادم و سمت تهیونگ رفتم با دیدنم از جاش بلند شد...
_هیونگ...متاسفم...!
نگاهی به صورت زخمیش انداختم دستم و جلو بردم و زخمشو نوازش کردم...
+خوبی...؟!
سرش و تکون داد...
_اوهوم...!
+خیل خب بریم...!
...

Taehyung;
11:00 pm
Sunday

هیونگ امروز منو برد یه رستوران بعدشم برام بستنی خرید فکر کنم از اول بدیدبا اون زندگی میکردم بهترین روزای عمرم و وقتی کنار اونم میگذرونم....
+هیونگ تو از دستم عصبانی نیستی...؟!
نگاهشو از صفحه تلوزیون گرفت و بهم داد...
_برای چی...؟!
+فکر کروم وقتی بیای مدرسه دنبالم قراره تنبیه بشم...!
لبخندی زد و دستی ک دورم حلقه شده بود و تنگ‌تر کرد...
_باید ی چنتا قانون بزاریم...شاید بعد ازینک بیدار شدی...!
+هیونگ امروز رفتارت عجیب شده...!
بوسه‌ای روی سرم گذاشت منم خودمو بیشتر تو بغلش جم کردم...
+فک کنم خوابم میاد...!
_اوهوم...!
خب راستش یادمه ک وقتی چندبار نصفه شب از خواب پریدم هیونگ نبود اما هربار ک نگاهمو میچرخوندم میدیدم کنار پنجره وایستاده بوی سیگار کل اتاق و پر کرده بود تا امروز نمیدونستم ک اونم سیگار میکشه...
اما صبح وقتی از خواب بیدار شدم کنارم بود و درست به صورتم زل زده بود انگار بعد از مدت طولانی به هم رسیده باشیم...
صبح بخیری گفتم ک لبخندی بهش تحویل دادم امروز روز خوبی بنظر نمیومد زیر چشمای هیونگ سیاه بود حتی لبخندم نمیزد...
+هیونگ...خوبی...؟!
_اوهوم بلند شو باید بریم یجایی...!
...
نگاهی به راهروی طولانی و کسایی ک با روپوش سفید جلوم وایستاده بودن کردم دست هیونگ و محکم‌تر  گرفتم اینجا...
+خیلی ترسناک چرا اومدیم اینجا...؟!
...

Namjoon;
9:00 pm
Tuesday

جلوش زانو زدم و جوری ک انگار داشتم لباسش و مرتب میکردم بدون هیچ صحبتی مدتی رو گذروندم بعد نگاهمو سمت صورتش کشیدم...
+تهیونگ...قول میدم زود بیام دنبالت...!
_هیونگ...چی...چرا...نکنه نکنه از دیروز ازم عصبانی‌ الان میخوای اینجوری تنبیه کنی...من هرکاری بگی انجام میدم خواهش میکنم هر تنبیه دیگه‌ای...!
+تهیونگ بهم گوش بده...!
_دیگه تکرارش نمیکنم...معذرت میخوام هیونگ...خواهش میکنم منو اینجا تنها نزار من بدون تو میترسم...!
دستمو روی گونه‌هاش گذاشتم و سعی کردم بغض بزرگی ک گلومو بسته بود و قورت بدم...
+بهت قول میدم فقط چند روز اینجا بمونی هر روز میام بهت سر میزنم و کلی برات خوراکیای ک دوست داری و میگیرم...هوم...!
لباشو آویزون کرد و پیرهنم چنگ زد....
_هیونگ اینجا ترسناکه...نمیخوام اینجا بمونم قول میدم دیگه دردسر درست نکنم..دیگه ازت نمیخوام شبا بغلم کنی...دیگه غر نمیزنم ک شبا زودتر برگردی خواهش میکنم...!
نفسمو لرزون بیرون دادم....
+تهیونگ...خواهش میکنم اینطوری نکن...بهت قول میدم زود تموم میشه...خیلی زود فقط قوی باش خب...؟!
سرش و به چپ و راست تکون داد و خودشو توی بغلم انداخت میتونستم خیس شدن پیرهنم بخاطر اشکاش حس کنم سرش و محکم تر به خودم چسبوندم...
+ببر کوچولوی من گریه نکن...میدونی چقدر دلم برا تتنگ میشه میدونی ک چقدر زجر کشیدم تا به خودم اجازه بدم ازت دور بمونم....خواهشومیکنم سخت ترش نکن...نمیخوام ازت خدافظی کنم اینجوری مجبور میشیم دوباره همو ببینیم...!
دستی رو شونم قرار گرفت و مدتی بعد تهیونگ با صدای گریه‌های توی راهرو ناپدید شد...
+زیاده‌روی کردم نباید به حرفات گوش میدادم باید برش گردونم...!
_نامجون آروم باش...تو داری کمکش میکنی...مطمئن باش وقتی بیاد بیرون حسابی ازت تشکر میکنه...!
مشتم و محکم کردم...
+کی میتونم دوباره ببینمش...!
_فردا 9صبح...!
+لعنت بهت کیم سوکجین...!
_مراقب خودت باش مرد یکم به زندگیت سرو سامون بده...!
بدون تهیونگ زندگی مگه وجود داشت...
:))))

Un câlinWhere stories live. Discover now