🪦🩸part 7

86 26 0
                                    

Kim taehyung;
8:25 PM
Saturday

نگاهی به اطراف انداختم چرا باید بیام اینجا...
+استاد بهوش اومده...؟!
پسری ک کنارم وایستاده بود بدون حرف وارد بیمارستان شد...
پشتش حرکت کردم حس میکردم اگه به خودش بود همراهم به اینجا نمیومد...
_جونگکوک...؟!
دکتری که کنار پذیرش ایستاده بود با لبخند فاصله گرفت و سمت ما اومد...
_دونسنگ کوچولو مریض شدی یا اومدی ی سر به هیونگ جذابت بزنی...؟!
نگاهی به قیافه جونگکوک انداختم لبخند نصفه نیمه‌ای زد و جواب داد...
_هیچکدوم...!
مرد لبخندشو جمع کرد...
_تو هنوز یاد نگرفتی با من چطوری رفتار کنی بچه... باید به نامجون بگم تربیتت کنه...!
دست پسر آستینم و کشید...
_منم دوستت دارم...!
شاید برای مدت کوتاهی فکر کردم ک چیمیشد اون دکتر جذاب منو دونسنگ صدا میزد شاید خوشحال میشدم و تحویلش میگرفتم...
در اتاقی رو باز کرد و همراهم وارد اتاق شد استاد روی تخت خوابیده بود و دستگاه علائمی از زنده بودنش نشون میدادن...
صحنه‌ی تصادفی ک از تلوزیون پخش شده بود توی سرم میچرخید و این حس که اگر من گناهکار باشم ولی چرا برای کار نکرده همچین حسی دارم عذاب وجدان مزخرفی ک کل وجودمو گرفته...
_همینجا باش...!
از اتاق بیرون رفت و منو تنها گذاشت ترس توی تموم سلولای بدنم موج میزد جلوتر رفتم و نگاهم به کبودی‌های روی صورتش افتاد چجوری این بلا سر استاد اومده فقط با یه تصادف‌...
رد شدن کسی و از پشت سرم حس کردم سمتش چرخیدم مرد سفید پوشی ک به نظر پرستار بود بدون هیچ حرفی آمپولی توی سرم تزریق کرد کمی ملافه‌ها رو جابجا کرد نگاهی به دستگاه انداخت و از اتاق بیرون رفت‌‌...
ینی منو ندید...
چرا من تنها اینجا وایستادم اون پلیس کجا رفت...
خواستم از در اتاق بیرون برم ک صدای بوق ممتدی از دستگاه بلند شد ترسیده نگاهی به استاد ک بدنش روی تخت میلرزید انداختم...
"چیمیشه اگه به عنوان قاتل بندازنت زندان..."
"اعدام..."
"توبه قتل عمد محکومی...جرمت و میپذیری..."
زانوهای شل شد و روی زمین افتادم میخواستم کسی رو صدا بزنم یکی باید صدامو میشنید اما فقط دهنم باز مونده بود صدایی از گلوم خارج نمیشد...
_هی بچه...چیکار کردی...؟!
...

Kim taehyung;
7:50 AM
Sundays
_قربان جواب پزشک قانونی رسیده‌‌‌...!
_سرگرد شاکی میخواد سریعتر به پرونده رسیدگی بشه...!
_این یه قتله رئیس...هنوزم فکر می‌کنید گناهکار نیست...؟!
چشمامو روی نقطه‌ای ثابت نگه داشتم رنگ سفیدی ک مطعلق به سقف بود نور زیاد لامپ بالای سرم باعث شد دوباره چشمامو ببندم...
_باید صبر کنیم تا بهوش بیاد...!
_رئیس چشماشو باز کرد...!
راجب من حرف میزدن...
دوباره چشمامو باز کردم شخصی که بالای سرم بود همون پلیس بود کیم نامجون...
دستش و پشت کمرم گذاشت تا مجبورم کنه بشینم گیج به اطراف نگاه کردم چه اتفاقی افتاده بود...
_فراموشش کن هوسوک ینفر سرگرد و طلسم کرده الان خودشو میزنه به اون راه و یجوری رفتار میکنه انگار فراموشی گرفته...!
صدای جونگکوک بود...
+من کجام...؟!
کیم نامجون متفکر به صورتم زل زده بود پس جوابی نداد سکوتش ترسناک بود عجیب بود دیشب توی بیمارستان بودم درسته اون منو برد بود به اونجا حال استاد بد شد و اونا فکر میکنن کار منه...
_باید توضیحی برای اتفاقی که افتاده داشته باشی کیم تهیونگ...!
بالاخره حرف زد ولی فکر نمی‌کردم اینو بگه...
چیزی مثل من باور میکنم کار تو نیست فقط راستش و بگو ولی...
+من کاری نکردم...!
_تحویل بگیر...!
نگاه عصبیمو به جونگکوکی که به میز تکیه زده بود انداختم از روی تخت پایین پریدم جوری ک انگار مدرک محکمی توی دستم دارم داد زدم...
+تو خودت منو بردی اونجا...!
نگاه نامجون سمتش کشیده و صورت جونگکوکی ک انگار ن انگار میدونه راجب چی حرف میزنم جدی شد...
_از چی حرف میزنی...چیه هیونگ نکنه حرفش و باور کردی...اونطوری بهم زل زدی...اینبار بیا از درجم خلعم کن...تو در هر حالت حرفای منو باور نداری...!
در و بهم کوبید و از اتاق خارج شد پسری ک کنارش وایستاده بود روبه نامجون لب زد...
_حق با اونه نامجون...!
چه حقی چی میگن...
من کاری نکردم...
چرا جوری رفتار میکنی انگار هیچی نمیدونی...
یچیزی بگو جانگکوک‌شی...
دست مرد روی شونم قرار گرفت و دوباره منو روی تخت نشوند...
_اینبار از کلمه نمیتونم استفاده نکن کیم تهیونگ... کامل باید توضیح بدی...کلمه به کلمه...!
+من...نمیدونم دیروز ساعت 6 بعدازظهر بود از خونه عمو که برگشتم اون پسر با موتورش جلوی در منتظرم بود...بهم گفت...گفت باید جایی بریم...اون یه پلیسه خب منم همراهش اومدم...رفتیم بیمارستان...منو برد اتاق استاد و بعد تنهام گذاشت...نمیدونم چه اتفاقایی افتاد ولی من کاری نکردم قسم میخورم نامجون‌شی...!
ترسیده و امیدوار بهش نگاه کردم باور میکرد مگه ن منک دروغی نگفته بودم چیزی رو ازش پنهون...
_بهم گفته بودی کارتت و گم کردی...!
آب دهنمو به سختی قورت دادم...
دستشو از جیبش بیرون آورد و جلوی صورتم کارتم و نشونم داد...
_از تو جیب دوستت پیداش کردم...!
+من...کاری نکردم...!
سرم و پایین انداختم با مشت شدن دستام درد بدی از فرورفتن ناخونم ب کف دستم وارد شد و چیزی نگفتم...
_متاسفم پسر...میخواستم کمکت کنم...ولی تصمیم گرفتی با دروغ ادامه بدی...!
جملش که تموم شدن سمت در حرکت کرد...
+اون ازم خواست بهش بدمش...کار خودشه...!
...
روبه‌روی میونگ‌دا روی صندلی نشسته بودم با شنیدن حرفایی ک میزد هر دفعه چشمام گردتر میشد چجوری انقدر راحت دروغ میگفت...
+دروغگو...این تو بودی ک ازم خواستی کارتمو بهت قرض بدم...!
_من کی همچین چیزی ازت خواستم چطور میتونی همچین چیزایی به زبون بیاری تهیونگ...ما قبلا باهم دوست بودیم من میدونم ک از استاد متنفر بودی ولی لازم نبود این بلا رو سرش بیاری...!
+چی...چی داری میگی...میونگ‌دا...چرا میخوای منو گناهکار نشون بدی...؟!
_اگر تو گناهکار نبودی پس چرا کارتت و اونشب دادی تا برات نگهش دارم بهم گفتی ک برای کلاس فردا حاضری بزنم جوری حرف میزدی انگار مطمئن بودی امتحان برگزار نمیشه...!
از روی صندلیم بلند شدم...
+تو واقعا خیلی نفرت انگیزی...چرا داری این دروغارو میگی تمومش کن...!
_این حرفای توعه که دروغن...اگر نه پس ثابت کن...!
ثابت کردن حرفام اون عوضی میدونست مدرکی ندارم...
صدای نامجون از پشت سرم فقط عصبی‌ترم کرد اون توجهی به حرفام نکرده بود نه....
_میتونی برگردی خونه...ممنون...!
به اون پسر گفت اون دروغاشو باور کرده بود...
دستش و روی شونم فشار داد و دوباره روی صندلی آهنی نشستم خودش میز و دور زد و جای میونگ‌دا نشست...
_مدرکی برای اثبات حرفات داری کیم تهیونگ...؟!
+پدر و مادرم اونا میدونن من خونه بودم من اونشب جایی نرفتم فقط توی اون ساعتی ک اون ازم خواست کارت و براش بب...!
خیلی جدی حرفم و قط کرد و جواب داد...
_پدر و مادر نمیتونن شاهد باشن...خونتون و گشتیم هیچ دوربین مداربسته‌ای نبود...!
دستامو روی میز گذاشتم و سمتش خم شدم بالاخره نگاهشو بهم داد...
+اونشب بهم پیام داده بود وقتی ازم خواست براش کارت و ببرم...پیاماش هست پاکش نکردم...!
با تاسف خاصی نگام کرد و از جاش بلند شد...
_دنبالم بیا...!
در کنار اتاقی ک توش بودیم رو باز کرد اتاق پر از مانیتور بود و فقط یه پسر پشت اون مانیتور‌ها نشسته بود نامجون از کنار دستش گوشیم و برداشت و سمتم گرفت...
با عجله بازش کردم واتساپ شماره میونگ‌دا و...
هیچ پیامی نیست...
+یعنی چی...من خودم دیدم بهم پیام داد مطمئنم باور کن نامجون‌شی قسم میخورم...!
گوشی رو از دستم گرفت و دوباره کنار دست پسر برگردوند...
_بابت این چی...توضیحی داری...؟!
روی مانیتور بزرگ روبه‌روم فیلمی پخش شد من بودم وارد اتاق استاد شدم توی بیمارستان یه قدم سمتش برداشتم و فیلم بریده شد من روی زمین افتاده بود...
+این...!
_درسته فیلم بریده شده ممکنه همدستت انجامشون داده باشه...هرچند فرقی به حالت نداره بازم مجرمی...!
یقه‌ی لباس نظامیشو توی دستم گرفتم...
+میگم کار من نیست...چرا باور نمیکنی...چجوری باید ثابت کنم...!
کسی از پشت منو کشید...
_ببرش سلول انفرادی...!
+نهههه...نامجون‌شیییی...!
...

Un câlinWhere stories live. Discover now