🪦🩸part 14

72 25 0
                                    

Jeon jungkook;
11:00 PM
Monday

هوسوک در پنجره رو باز گذاشت از نظرش دیوونه شده‌ بودم شایدم درست میگفت...
+رفت خونه...؟!
کنارم نشست و ساندویچی ک روی میز بود و سمتم گرفت...
_فکر کنم امشب تو اتاق من بخوابی بهتر باشه...!
+اون پسره‌ام تو خونشه نه...؟!
_اره خوبه میرم به نگهبان اطلاع بدم...!
+جانگ هوسوک...با توام...!
با دادی ک زدم از طفره رفتن پشیمون شد و توی چشمام زل زد...
_چه فرقی به حالت داره کوک...میخوای بیشتر عصبانی بشی...؟!
سرم و تکون دادم...
+پس تو خونشه...!
سرم و به عقب هل دادم و خنده کوتاهی کردم همین چند دقیقه پیش عین دیوونه‌ها خندیده بودم و بعدشم زده بودم زیر گریه آخه چرا هیونگ باید آدم دیوونه‌ای مثل منو دوست داشته باشه...
+میدونی هوسوکا...اگه ازینجا برم بیرون...پیدا کردن جنازش میفته گردنت...!
_جونگکوک...!
کنار پام روی زمین نشست و با اخم کوچیک روی صورتش گفت...
_اصلا شوخیشم خوب نیست باشه...نامجون به اون پسر علاقه‌ای نداره اون به همه متهما کمک می‌کرد یادت نیست...!
از جام بلند شدم...
+ولی هیچ آدم فاکی و نمی‌برد توی خونه‌ای ک حتی رمزش و بمنم نداده...!
پوفی کشید و از جاش بلند شد...
_نمیدونم کوک اصلا شاید تو درست میگی...فقط تمومش کن خب..‌.حقیقت لعنتی رو بنویس و وقتی آزاد شدی هر غلطی دلت خواست میتونی بکنی...!
سری تکون دادم حرفای منطقی از منطقی‌ترین آدم زندگیم سمت برگه‌های روی میز خم شد لازم به زیاد نوشتن نبود یه اسم کافی بود کل اداره اون نفر و میشناسن...
+خیل خب تموم شد...!
برگه رو از بین دستام بیرون کشید و با دیدن اسم اخم کرد نگاهش و بهم داد که شونه‌ای بالا انداختم....
+یک ساعت وقت داری هیونگ...برو دستگیرش کن... میخوام امشب تو خونه خودم بخوابم...!
...

Jung Hoseok;
11:50 PM
Monday
قدم اول و برداشتم میترسیدم...
_قربان حکم و برامون ارسال کردن...!
نگاهی به دست پسر کنارم انداختم و سری تکون دادم رفتن به اونجا دلم نمی‌خواست دوباره تجربش کنم...
زنگ در و فشردم در با صدای تیکی باز شد و مجبور شدم دوباره قدمی به داخل خونه برداشتم...
چرا همه‌جا همونشکلیه هوفی کشیدم و بعد از رسیدن به در اصلی با دری ک باز بود روبه‌رو شدم اون همینو میخواست قصد داشت بهم یادآوری کنه...
_خوش اومدی هوپی...!
خشک شده وسط سالن وایستاده بودم جرات نداشتم سرم و بلند کنم...
_نمیخوای نگام کنی عزیزم...؟!
عزیزم...
نگاه عصبیمو بهش دوختم دستش و جلوی دهنش گرفت و گفت.‌‌..
_عذر میخوام...یادم رفته بود...ما دیگه باهم نیستیم...!
دندونامو روی هم فشار دادم ولی تغییری توی چهرم ایجاد نشد...
+دستگیرش کنید...!
_هی هی...باید دلیل خوبی داشته باشی که اینوقت شب اومدی تو خونه اکست و سعی داری با دستبند ببریش...!
ماموری که همراهم اومده بود دستبند و به دستاش زد هرچند یونگی تقلایی هم نمیکرد...
+اطلاع بده به مرکز...مین یونگی رو دستگیر کردیم...!
...
توی ماشین هلش دادم و طرف دیگه دستبندش و به دست خودم زدم نمیزارم فرار کنی مین یونگی...
پوزخندی زد و کمی جابجا شد تا من بشینم ماشین حرکت کرد و هرچی می‌گذشت تازه میفهمیدم چه غلطی کردم اینهمه نزدیکی بهش چیزی نبود که میخواستم و داشتم به گوه خوردن می‌افتادم...‌
_قلبت چرا انقدر تند میزنه...؟!
کنار گوشم زمزمه کرد لبمو بین دندونام گرفتم و حتی سمتش نچرخید...
_میخوای نادیده‌ام بگیری...متاسفم کوچولو بدنت نمیزاره...!
دستش و روی روی پام گذاشت ناخواسته بدنم لرزید مجبور شدم کوتاه نگاهش کنم....
+فاصلت و حفظ کن...!
پوزخندی زد و صورتش و جلوتر آورد...
_اینجوری...؟!
چشماش هنوز مثل قبل بودن میخندیدن سیاه قشنگی ک میشد ستاره‌هارو توش پیدا کرد با یادآوری کاری که کرده بود دستم و روی سینش گذاشتم و محکم به عقب هلش دادم...
+نه...اینجوری..!
قبل ازینک دستم و پس بکشم با دست آزادش دستم و بین انگشتاش قفل کرد...
_دستات سرده...میخوای گرمش کنم...؟!
بهت زده نگاش کردم نفسش و توی دستام خالی کرد و بعد دو دستش رو با دستم تماس داد...
+سعی داری چیکار کنی...؟!
لبخندی زد که قبلا یادم بود هیچوقت تو جمع دوست نداشت اینطوری بخنده کیوت شدنش و به رخم کشید و لب زد...
_هیچی...!
دستم و به سرعت از بین دستاش بیرون کشیدم و شیشه رو پایین دادم باد سری که به صورتم خورد اجازه نداد پلکام بلرزه و اون قطره‌های اشک پایین بیفتن واقعا دلم براش تنگ شده بود...
...

Jeon jungkook;
00:00 AM
Monday

نگاهی به خونه‌ای که از بیرون همچنان چراغاش روشن رود انداختم نور زردی که به چشمم اشنا بود
من فقط یه شب و اینجا گذرونده بودم یه قدم سمت ساختمون برداشتم اون منو پس نمیزنه...
با خودم گفتم و زنگ در و زدم چیزی طول نکشید که خدمتکار در و باز کرد...
_ههههه...آقای جئون...چه بلایی سرتون اومده...؟!
و بعد با داد نامجون و صدا زد ثانیه‌ای بعد نامجون و پشت سرش اون پسر جلوی در ظاهر شدن...
_جونگکوک...؟!
...
دستم و کمی تکون داد ک صورتم از درد توی هم جمع شد باید وقتی می‌پریدم جلوی ماشین به درد بعدشم فکر میکردم...
_به جین زنگ زدم تو راهه...!
سرم و پایین انداختم و دستم و مشت کردم...
+نیازی نبود...!
_اگه دستت شکسته باشه چی...نیاز به چی نبود...؟!
نفسمو آروم بیرون دادم و از جام بلند شدم...
+فکر کنم مزاحمتون شدم‌‌‌...!
با چشمام به پسری که با موهای قهوه‌ایش به صفحه تلوزیون خیره شده بود خیره شدم...
_بشین...اجازه نداری جایی بری...!
پوزخندی زدم‌‌‌‌...
+قبلنم انقدر بهم اهمیت میدادی هیونگ...؟!
_جونگکوک...!
محتاطانه صدام زد و جوابش و با لبخند کمرنگی دادم...
+جانم...؟!
_تمومش کن‌...!
+متاسفم اگه‌‌‌...منظورت دوست داشتنته...نمیتونم...!
نفس عمیقی کشید و موهای لختش و مرتب کرد...
+اگه از اول میدونستم قرار نیست دوستم داشته باشی سعی می‌کردم انقدر بهت نزدیک نشم...ولی...!
حتی نگاهی هم بهم نکرد جوری انگار علاقه‌ای به ادامه دادن بحث نداره...
+چرا قبول کردی که دوست پسرم باشی...اگه نمیخواستی دوستم داشته باشی...؟!
_گفتم تمومش کن کوک...اگه میدونستم قراره باز این بحث و پیش بکشی...!
+در و باز نمیکردی...!
سرس از تاسف تکون دادم...
+نیازی نیست به روم بیاری...خودم میرم...!
با دست سالمم کت چرممو برداشتم و سمت در حرکت کردم اینکه مثل احمقا منتظر بودم هر لحظه جلومو بگیره ولی حتی خدافظی‌هم نکرد بدجوری عذابم می‌داد....
+اجازه نمیدم چیزی که مال منه رو همینجوری تصاحب کنی بچه...هرچی خوشحالی کشیدی از هلقومت میشکم بیرون...!
...

Un câlinWhere stories live. Discover now