🪦🩸part 6

96 25 0
                                    

Jeon jungkook;
10:00 PM
Saturday

اون زیادی به اون پسر داره نزدیک میشه...
_کوک...باز چیکار کردی پرتت کرد بیرون...؟!
چشم غره‌ای به هوسوکی ک توی ماشین جلوی در نشسته بود رفتم و از کنارش رد شدم...
سوار موتور خودم شدم ولی قبل ازینک روشنش کنم نوشته‌ای ک روش چسبیده بود نظرمو جلب کرد...

برات متاسفم کوک
تو هنوزم موفق نشدی
:_)

نوشته رو توی دستم مچاله کردم و سمت جایی ک مدنظرم بود حرکت کردم...
وقتی خواستم از موتور پیاده بشم صدای زنگ موبایلمو شنیدم و با خاموش کردنش خودمو راحت کردم...
+من با تو حرفی ندارم...آقای کیم...!
تلفنمو گوشه‌ای پرت کردم و وارد خونه شدم...
اهمیتی نداشت یه تیکه آهن بود...
در و باز کردم و توی سالن دیدمش ک نشسته بود و
پسری توی بغلش بود ک سرش و توی گردنش فرو کرده بود...
بدون هیچ حرفی جلوش وایستادم و با دندونای چفت شده بهش زل زدم‌‌...
+همین...فقط خواستی بیام اینجا ک اینو ببینم...؟!
پسر توی بغلش و کنار زد و از جاش بلند شد چند قدم سمتم اومد...
_توام میتونی امتحانش کنی.‌‌‌‌..!
دستش و روی پهلوم گذاشت و فشاری داد دستش و پس زدم و عقب رفتم...
+حرفت و بزن...!
پوزخندی زد و کمربند لباس خواب توی تنش و محکم کرد سمت میز گوشه سالن حرکت کرد سیگار نیمه روشن و بین لباش گذاشت...
_گفته بودی کمکم میکنی...!
+در قبال هیونگ...!
سمتم چرخید و دوباره روی صندلیش نشست...
_اون دست من نیست میتونی سعی کنی دوباره برای تو باشه...من یچیز دیگ ازت میخوام...!
چشمامو توی کاسه چرخوندم...
+بگو تا از اومدنم پشیمون نشدم...!
_اون پسر و ببرش ب بیمارستان...امشب...!
+برای چی باید اینکار و بکنم...؟!
_در قبال نگه داشتن رازت چطوره...حشری کوچولو...؟!
گلدون کنارم و با پا پرت کردم‌...
+فاک یو مین یونگی...!
_متاسفم...اما هیچکس قدرت ب فاک داد منو نداره...!
یه قدم سمتش برداشتم یقشو تو مشتم گرفتم و تو صورتش غریدم...
+این آخرین باره...آخرین بار..‌!
سمت در برگشتم و بدون هیچ سوال دیگه‌ای ازونجا بیرون رفتم...
توقع دیدنش و نداشتم اونم درست جلوی در اینجا...
کنار موتورم و کنار لاشه گوشی شکستم...
_نمیخوای جواب تماسم و بدی جونگکوک...؟!
چیزی نگفتم و نگاش کردم...
مچ دستم و گرفت و منو سمت خودش کشید...
_با اجازه کی دوباره اومدی اینجا...؟!
سعی کردم مچمو از دستش بیرون بکشم...
+خودت گفتی نمیخوای منو ببینی هیونگ...!
_اگر من اینو بگم...ینی تو اجازه داری بیای دم خونه این عوضی...؟!
سرم و پایین انداختم و جوابی بهش ندادم...
یه قدم سمتم برداشت جوری ک پای چپش با قدمش بین دوتا پام قرار گرفت...
+هیونگ...؟!
_

میریم خونه...جئون جونگکوک...!

...
بسته شدن در خونه کافی بود تا منو به دیوار پشتم بچسبونه و ساعدش و روی سینم بزاره...
_مگه قول نداده بودی اونجا پیدات نمیشه کوک...؟!
+ببخشید هیونگ...من فقط عصبانی...!
لبم و بین دندوناش گرفت و دیگ اجازه حرف زدن بهم نداد...
بعد از گازی ک گرفت عقب کشید و سمت اتاق راه افتاد...
همیشه باید این اتفاق می‌افتاد همیشه باید منو جلوی در ول میکرد و تنهایی سمت اتاق میرفت...
قبل ازینک وارد اتاق بشه دستشو کشیدم...
+میخوای بدونی چرا رفتم اونجا...؟!
دستش و از روی دکمه اول تیشرتش برداشت و بهم زل زد...
+تو هیچوقت هیچ اهمیتی بمن نمیدی...برعکس اون...!
ب

ا دیدن اینک عکس‌العمل خاصی نشون نداد ادامه دادم...
+هیچوقت مثل یه دوست پسر باهام رفتار نمیکنی... تو حتی جلوی بقیه سر اینکه چرا اسمت و صدا میزنم توبیخم کردی...توی ماموریت فقط بخاطر اینک ازت دفاع کردم و جلوی زخمی شدنت و گرفتم جلوی همه سرم داد کشیدی...!
با چشمایی ک کاملا میدونستم از اشک پر شده و میلرزه تو صورتش نگاه کردم...
+تاحالا اصا دوستم داشتی...؟!
دستش و پشت گردنم گذاشت و لباشو محکم به لبام کوبید جوری میبوسید ک انگار تمام عصبانیتش و قراره سر لبام خالی کنه‌...
دست دیگش و روی رون پام حرکت داد پامو از روی زمین بلند کرد و روی کمر خودش گذاشت...
این اولین باره اون ازم میخواد واقعا انجامش بدم با تردید دستمو روی پهلوهاش گذاشتم و محکم بغلش کردم...
اونیکی دستش از پشت گردنم برداشت و مجبورم کرد هردو پامو دور کمرش حلقه کنم...
با وارد کردن زبونش به دهنم چشمامو بستم و حرکتش و سمت تخت حس کردم و بعد کوبیده شدنم به تشک زیرم باعث شد قوسی به کمرم بدم...
دستامو روی بدنش حرکت دادم و توی موهاش فرو کردم درست همونموقع سرش و عقب کشید و کنار گوشم لب زد...
_راجب من چی فکر کردی جونگکوک...؟!
زبونشو از گوشم تا گردنم کشید و گازی ک رد کبودیش قطعا صبح دیده می‌شد و جا گذاشت...
سرش و به گوش اونطرفم نزدیک کرد و اینبار با صدای بم‌تری حرفش و زد...
_دلت میخواد چطوری دوست داشتنم و نشونت بدم...؟!
لاله گوشم و بین دندوناش گرفت...
برخورد نفساش با حساس‌ترین نقطه بدنم کافی بود تا خیس شدن سوراخم و حس کنم...
دستش ک حرکت کرد و روی عضوم قرار گرفت میتونست تیر آخر به حساب بیاد اما من میخواستمش خودشو...
ناله‌ای از دهنم خارج شد و باعث شد انگشتامو بیشتر توی موهاش فرو ببرمو بکشمشون...
+من...اههه...!
_هووم...بگو...چیزی ک میخوای و بگو تاینی بیب...!
حرکت انگشتاش و روی کمر خیسم حس کردم و وقتی ک همزمان با باز کردن دکمه شلوارم انگشتاش و از باکسرم رد کرد لبامو روی هم فشار دادم اون از شنیدن ناله‌ کنار گوشش خوشش نمیومد پس مجبور بودم بی‌صدا پیش برم...
یه لپ باسنمو توی دستش گرفت و از هم فاصله داد انگشت اشارش و روی سوراخم حرکت داد...
+همم نامجون‌...!
با وارد شدن دوبند انگشتش فراموش کردم چی میخواستم بگم...
با حرفش انگار دنیا رو بهم داده باشن تونستم نفس راحتی بکشم...
_امشب میتونه شبی باشه ک اجازه داری ناله کنی بیب...!
بعد از مکثی ک با صدای ناله‌های من پر شد دوباره گفت...
_میتونی اسمم و صدا بزنی بیب...!
بعد از تموم شد حرفش انگشت دومش و واردم کرد و گازی از شونه سمت چپم گرفت...
+اهه نامجوناااا...!
دستمو روی عضوش گذاشتم و با التماس به چشماش نگاه کردم...
+من خودت و میخوام...ههه...این...خوب نیست...!
پوزخندش نشون میداد چیزی ک میخواسته رو شنیده...
امشب میتونه همون شب رویایی باشه...
شاید باید از مین یونگی ممنون باشم...
...

Un câlinWhere stories live. Discover now