🪦🩸part 12

82 23 1
                                    

Kim taehyung;
11:00 AM
Monday
مرتیکه جذاب بی‌شعور...
"تهیونگ..."
برو بابایی به مغزم گفتم و توی ماشین نامجون بی‌صدا نشستم وقتی سوار شد هیچ حرفی نزدم تا اینکه خودش شروع کرد...
_ناراحت شدی...؟!
لبای باد کردمو خالی کردم و پشت هم گفتم...
+من اون نقاشی و خیلی قشنگ کشیده بودم اون بهم گفت تاحالا همچین نقاشی زشتی ندیده اصا مگه برای اون کشیده بودم بی‌شعور حقش بود نسخه‌های رو میزشو پاره میکردم می‌ریختم جلوش....!
صدای خنده نامجون توی ماشین پیچید...
_باشه فهمیدم...جین زیادی رُکه...به دل نگیر...!
+ازش خوشم نیومد جونگکوک آدم قابل تحمل تریه...!
شیشه رو پایین دادم و سعی کردم بدون فکر به نقاشی که حتی از نظر خودمم مضخرف بود به آسمونی ک رنگ آبیش زیادی قشنگ بود نگاه کنم...
+واو...!
_فکر کنم این زمستون از برف خبری نباشه...!
سمتش چرخیدم و با ذوق گفتم...
+هیونگ میای اولین برف سال و باهم تماشا کنیم...؟!
_هوم...؟!
سوالی پرسید پس چیزی ک تو ذهنم بود و گفتم...
+اوما میگه اولین بار آپا رو توی اولین برف 18 سالگیش دیده ازون به بعد دیگه از هم جدا نشدن رابطه اونا خیلی قشنگه هیونگ...منم دوست داشتم یکی رو داشته باشم ولی...!
وقتی نگاه خیره‌شو روی خودم دیدم ساکت شدم دستمو پشت گردنم کشیدم و خجالت زده گفتم...
+فکر کنم زیادی حرف زدم...!
_با پدر و مادرت حرف نزدی...؟!
شونه‌ای بالا انداختم...
+عمو گفت که حالشون خوبه منم نخواستم مزاحمشون بشم پس زنگ نزدم بهشون...بنظرت بهشون زنگ بزنم هیونگ...؟!
سرش و تکون داد...
_چرا که نه...؟!
به موبایل خودش اشاره کرد بی مقدمه برداشتمش و صفحه‌شو روشن کردم چرا رمز نداشت بدون اینکه چیزی بپرسم شماره پدر و مادر و گرفتم و منتظر موندم...
بوق پنجم بود ک با ناراحتی قطع کردم...
+میدونستم جوابمو نمیدن...سرشون خیلی شلوغه...!
_پدر و مادرت چیکارن تهیونگ...؟!
به برجی که از کنارش رد شدیم اشاره کردم...
+اینو میبینی هیونگ اوما و آپا هردوشون توی این ساختمون کار میکنن وقتی بچه بودم زیاد میومدم اینجا...!
_کمپانی xxx...چه جالب..‌.!
+چرا اینو پرسیدی هیونگ...؟!
شونه‌ای بالا انداخت و پشت چراغ قرمز ترمز کرد....
_همینطوری فقط کنجکاو بودم...فکر کنم پدر و مادرت برگشته باشن خونه میخوای یه سر بزنیم...؟!
با خوشحالی سرمو تکون دادم و منتظر به عددایی ک به 0 نزدیک میشدن خیره شدم...
...
در خونه رو که باز کردیم حجمی از گرما به صورتم برخورد کرد درسته هوا زیاد سرد نبود ولی گرمای خونه واقعا دوست‌ داشتنی بود...
با ذوق سمت اتاق دویدم و تقریبا کل خونه رو گشتم ولی مامان بابا رو پیدا نکردم...
+فکر کنن هنوز برنگشتن...!
به تابلوی بزرگی که عکسی از من و مامان و بابا بود خیره شدم نامجون با گفتن اوهوم تایید کرد و بعد مدت کوتاهی که اونم به عکس خیره بود پرسید...
_این پسر توی عکس کیه...؟!
چشمم به بچه‌ای ک گوشه کادر نشسته بود افتاد متعجب نگاش کردم مطمئنم قبلا اینجا نبود...
+این...نمیدونم...چرا تاحالا ندیده بودمش...!
_مگه میشه اون باید عضوی از خانوادت باشه...اوه راستی تو یه برادر داشتی درسته...؟!
کمی فکر کردم و سمتش چرخیدم...
+از چی حرف میزنی نامجون‌شی...من هیچ برادر یا خواهری ندارم...!
_خب...حتما اشتباه کردم...!
چند قدم سمت اتاقم رفت...
_اگر وسیله‌ای احتیاج داری بردار...باید خونه من بمونی تا روز دادگاه...!
+هیونگ...؟!
روی صندلی جلوی میز کامپیوترم نشست و بله‌ای گفت...
+چرا...چرا جونگکوک‌شی رو آزاد نکردی...بهرحال شما...یه رابطه...نزدیکی...ینی...!
_این یه تصمیم بود ک راجبش فکر کردم پس نیازی نیست تو دلیلش و بدونی...!
سرم و پایین انداختم و کوتاه معذرت خواهی کردم انگار دویت نداشت ازون حرفی بزنم در کمدمو باز کردم و بعد از برداشتن جعبه موسیقی چند دست لباس و در آخر لبتابم همه رو توی کوله‌ای ریختم...
+من حاضرم...!
سری تکون داد و جلوتر از من از اتاق و حتی خونه خارج شد نگاهم به کنار درخت بزرگی ک روبه‌روی خونمون بود کشیده شد...
یه پسر بچه وایستاده بود و با اخم بهم زل زده بود چند قدم جلو رفتم و لبخند بزرگی زدم...
+سلام...!
_با کی حرف میزنی تهیونگ...؟!
کولمو توی ماشین گذاشتم و دوباره سمت درخت برگشتم.‌‌...
+اونجا...عه کجا رفت...؟!
متعجب به اطراف نگاه کردم ولی در آخر پیداش نکردم...
‌...

Kim taehyung;
11:00 PM
Monday
خوابیدن اینجا یکم ترسناک نیست اونم وقتی ک من توی این خونه بزرگ تنهام چرا نامجون‌شی زودتر برنمیگرده‌...
روی کاناپه‌ای ک به در نزدیک بود نشسته بودم و سعی داشتم با لبتابم خودمو سرگرم کنم دستم و سمت دکمه اینتر بردم و یهو کل صفحه شروع کرد به نویز دادن سیاه و سفید میشد و هرچی دستم و روی دکمه‌ها حرکت میدادم تغییری نمیکرد...
صدای موسیقی از کنار گوشم بلند شد نگاهی به جعبه موسیقی که درش باز بود و دستش درحال چرخش انداختم من مطمئنم روشنش نکرده بودم و در کمال ناباوری تلوزیون با صدای بلندی روشن شد...
با جیغ خفه‌ای که کشیدم به پشتی کاناپه چسبیدم وقتی به خودم اومدم نفسی کشیدم کنترل و از کنارم برداشتم و تلوزیون و خاموش کردم...
_داشتم میدیدم‌‌‌‌...!
سرم و سمت صدا چرخوندم...
+چطوری اومدی تو‌‌‌...؟!
در خونه بسته بود و حتی نامجون بهم یادآوری کرده بود بعد از گذشت مدت کوتاهی قفل میشه پس نترسم و همینجا منتظرش بمونم...
+تو همون بچه‌ای...!
نبود...
سرم و اطراف خونه چرخوندم‌‌....
+کجا فرار کردی...بیا اینجا و بگو چطوری اومدی تو نامجون هیونگ از دستت عصبانی میشه...!
_این و تو کشیدی اصلا قشنگ نیست...!
نگاهی به مرد سفید پوش انداختم ک کنار میز وایستاده بود...اون دکتره....
_بیا باهم بازی کنیم دونسنگ کوچولو...!
بازم سرم و چرخوندم اینبار بچه‌ای ک بهش می‌خورد حدودا 11 ساله باشه با توپ پاره توی دستش بهم نزدیک میشد‌...
_بهم بگو چجوری منو کشتی تهیونگ‌...میخوام بشنوم‌...!
با چشمای گرد شده به استاد هانی ک با لباسای خونی و دست شکستش ک لنگون لنگون جلو میومد نگاه کردم...
+اینجا چخبره...!
_بگو تهیونگ....!
نفسامو پشت هم و تند تند کشیدم‌...
+چ...چی...؟!
_تو گناهکاری‌...اعتراف کن...!
دستامو روی گوشام گذاشتم چرا باهم حرف میزدن چرا انقدر ترسناکن چرا همه اینجا جمع شدن ازم چی میخوان...
جیغ بلندی کشیدم و خودم و جمع کردم‌‌‌...
+نهههه‌...!
‌...

Un câlinWhere stories live. Discover now