🪦🩸 part 17

70 22 0
                                    

" a week later "

Kim taehyung;
9:00 AM
Sunday
_تهیونگا...تهیونگ...؟!
بینی‌مو توی بالش زیر سرم فشار دادم عطر هیونگ هنوز روش بود چشمامو به سختی باز کردم و چرخیدم...
+هیونگ...؟!
_میخوای اولین روز سال نو رو بخوابی...زودباش پاشو...!
خوابالو روی تخت نشستم...
+واقعا هیونگ...انقدر زود سال نو رسید...؟!
دستم و سمت در کشید...
_زودباش پسر اینطوری راه بیفتی از کادو خبری نیستا...!
توی سالن وایستادم با لبخند به درخت کاجی ک تزئین شده بود نگاه کردم دورش پر از کادوهای رنگارنگ بود شومینه گوشه سالن روشن بود و چنتا بالش رنگی کنارش چیده شده بود با وجد یه قدم به جلو برداشتم...
پسر بچه‌ای که از کنارم دوید و زودتر از من کنار کادوها نشست توجهمو جلب کرد تند تند کاغذارو پاره کرد...
_اومااا...امیدوارم امسال برام اون چیزی ک میخواستم رو گرفته باشید...!
زن جوون دیگه‌ای با ستاره طلایی تو دستش کنار درخت وایستاد...
_هیوری...باید صبر میکردی تا پدر و برادرت برسن...!
_اومااا اذیتم نکن...!
+اونا...!
دستی که روی شونم بود کمی منو عقب کشید...
_هیشش تهیونگ...نگاه کن...!
انگشت اشارش و که سمت درخت گرفت نگاهمم همزمان باهاش چرخید اینبار مردی همراه با بچه کوچیکتری با لباس‌های بیرون رسیدن و کنارشون قرار گرفتن...
_اومااا...هیونگ بدون من کادوها رو باز کرد...؟!
پسر کوچیکتر گفت و زن هم در جوابش سعی کرد آرومش کنه...
_اون منتظر تو بود الان میتونید بازشون کنی زودباش ببینم کی زودتر باز میکنه...؟!
پسر بچه‌ها با ذوق مشغول پاره کردن کاغذ کادوها بودن مرد دستش و دور کمر همسرش حلقه کرد و ستاره رو از دستش گرفت با صدای تقریبا کلفتش بچه‌ها رو مخاطب قرار داد...
_کی میخواد ستاره رو بزاره رو درخت...؟!
هردو دویدند قبل ازینک لبخندمو جمع کنم دستی صورتم و چرخوند با ذوق به هیونگ ک جدی نگام میکرد گفتم...
+اونا کین هیونگ...آشنا بنظر میان...!
نامجون سرش و تکون داد و با جدیتی ک تغییر نکرده بود گفت...
_خانوادت...!
دستم و سمت در خروجی کشید با ملایمت راه می‌رفت و زمزمه کرد..‌.
_میخوام چیزی رو نشونت بدم...همراهم بیا...!
...

Kim namjoon;
9:00 AM
Sunday
خمیازه‌ای کشیدم و دستم و روی تخت حرکت دادم برخورد پوستم با خنکی تشک حس خوبی بهم می‌داد بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و زیر لب زمزمه کردم...
+تهیونگ...؟!
لای چشمام و بی‌میل باز کردم ولی در کمال تعجب کسی رو کنارم ندیدم اون دیرتر از من بیدار میشد پس چرا نیست...
نگاهمو روی ساعت چرخوندم وقت برای آماده‌ کردن مراسم سال نو ندارم امروز دادگاهه ولی اون از دادگاه منع شده و نیازی نیست ک توی دادگاه شرکت کنه فکر کنم این خبر و به عنوان هدیه بهش بدم...
همونجوری ک توی خونه میچرخیدم تا پیداش کنم با خودم فکر کردم باید یه هدیه کوچیک هم براش بگیرم مثل یه ماشین ولی اونک بچه نیست هوووف هیچ ایده‌ای برای خرید هدیه ندارم...
+تهیونگ...کجا قایم شدی...؟!
به آشپزخونه سر زدم آشپز جدید لبخندی زد و بعد ازینک غذاهارو روی میز چید تعظیم کوتاهی کرد...
_آقای کیم...بهتره صبح سال جدید و با غذای مورد علاقتون شروع کنید...!
نگاهی به صندلی‌های خالی انداختم...
+کیم تهیونگ چی...اونو ندیدی...؟!
کمی خودشو متفکر نشون داد...
_این شخصی که میگید رو نمیشناسم ولی یه پسری رو دیدم ک با دسته گل جلوی در منتظرتون بود...!
ابرویی بالا انداختم...
+الان کجاست...؟!
_بهشون گفتم توی سالن منتظرتون بمونن...بنظر خیلی بهم میاید...!
لبخند کوچیکی زد و برای ادامه کارش چرخید گوشه لبم ناخداگاه بالا رفت از تصور اینک تهیونگ توی سالن نشسته باشه و دسته گلی دستش باشه توی ذهنم خندیدم...
در بزرگ سالن و کنار زدم و با وارد شدنم لب زدم...
+صبح زود رفتی تا برام گل بخری ببر کوچولو...؟!
قامت بزرگی ک جلوم وایستاده بود سمتم چرخید با خنده خرگوشی جونگکوک مواجه شدم و دسته گلی از رز‌های صورتی ک با نخ کنفی بهم پیچیده شده بود...
_صبخ بخیر هیونگ و...سال نو مبارک...!
با گیجی بهش نگاه کردم...
یه دستش و آروم لبه کتش کشید و جوری ک انگار خجالت کشیده گفت...‌
_تاحالا هیچوقت اونطوری صدام نزده بودی...!
تهیونگ...
کجاست...
سمت اتاق خواب راه افتادم دوباره نگاهی انداختم...
+تهیونگ...اصلا شوخی جالبی نیست...!
در سرویس و برای دومین بار باز کردم ولی باز هم نبود بدون توجه به جونگکوکی ک با گیجی نگام میکرد نگاهی به طبقه بالا انداختم...
+کیم تهیونگ...بهتره خودتو نشون بدی...میدونی ک اصلا از شوخیت خوشم نمیاد...!
....

Me;
9:30 AM
Sunday

بعد از گشتن کل خونه برای صدمین بار دست‌های جونگکوک بازوشو فشردن و نگهش داشتن پاهای خسته‌اش برای کاری ک جونگکوک کرده‌ بود حاضر بودن جلوش زانو بزنن.‌..
_هیونگ...!
دستش و پس زد و خواست دوباره حرکت کنه ک کوک روی کاناپه هلش داد تا شده حتی یکمم استراحت کنه...
نامجون با فکری ک ذهنش و مشغول کرد از جاش پرید و یقه جونگکوک و فشرد...
+کار توعه...چه بلایی سرش آوردی...؟!
جونگکوک بدون اینک خودشو عقب بکشه اخم کرد و لب زد...
_نه...!
+بهت میگم چه بلایی سرش آوردی...؟!
نامجون با تکون شدیدی ک به بدن جونگکوک داد این و پرسید و جونگکوک فقط سرش و پایین انداخت....
_فقط برای عذرخواهی اومده بودم...!
دست نامجون و از یقش کند و کتش و توی بدنش صاف کرد...
_برات متاسفم ک بعد اینهمه مدت بهم اطمینان نداری...!
نامجون دستش و تهدید وارد جلوی صورت جونگکوک تکون داد...
+وای به حالت اگه بهم دروغ گفته باشی...!
با عجله سمت اتاقش دوید و بعد از پوشیدن لباسای سرسری از خونه خارج شد طولی نکشید تا با اون سرعت رانندگی به اداره رسید...
نفس نفس زنان در اتاق هوسوک و باز کرد...
+هوسوک...تهیونگ اینجاست...؟!
پسر از همه‌جا بی‌خبر از روی صندلی بلند شد و یه قدم سمت در رفت‌‌‌‌...
_تهیونگ...کیم تهیونگ...؟!
نامجون نفسش و با استرس بیرون داد...
+نیست...!
بدون اینکه صبر کنه تا جوابی به هوسوک بده برگشت سمت ماشین و اینبار راه مطب جین و پیش گرفت منشی بهش اخطار داد ک وارد نشه ولی براش اهمیتی نداشت در و با شدت باز کرد...
_دکتر کیم بهشون گفتم ک...!
جین دستشو برای سکوت بلند کرد دقیقه بعد دوتایی توی اتاق تنها بودن نامجون با استرس پاشو تکون داد...
+نیستش جین...نیست...اون کجا میتونه رفته باشه...؟!
جین لیوان آبی جلوی نامجون گذاشت...
_آروم باش پسر.‌..!
نامجون از آرامش جین حرصش گرفت و عصبانی یه قلپ از آب خورد...
_خونشون رفتی...شاید اونجا باشه...!
+نه...!
چرا به فکر خودش نرسیده بود...
...

Un câlinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora