🪦🩸part 23

64 15 11
                                    

Taehyung;
5:00 pm
Wednesday

بنظر میومد موهام بلندتر شده جلوی چشمامو میپوشونه کلاه هودیمو روی سرم کشیدم موندن اینجا چه فایده‌ای داره باید زودتر برگردم هیونگ منتظرمه مطمئنم ک اونم نمی‌خواست منو بیاره اینجا حتما مجبور شده..‌.
_چی میخوای بچه برو پی کارت...!
صدای خنده یه نفر دیگه اومد...
_یه نگاهی به اطراف بندازم درارو قفل کنم میرم هیونگ...تو زیادی حرص نخور...شوهرت تو خونه منتظرته دیر نکن...!
_مزه نریز...باید یه سر به بیمارم بزنم...!
_منظورت تهیونگه...؟!
با شنیدن اسمم کنار تو رفتگی گوشه اتاق پنهون شدم امشبم مثل همیشه بهم سر میزنه...
بعد از چند دقیقه صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد و در باز شد سکوت چند دقیقه‌ای و بعد...
_نیست...!
_یعنی چی که نیست...!
_تو اتاقش نیست...!
صدای پای نفر بعدی اومد و بعد هردوشون به بیرون دویدن درست بدون بستن در...
کوله‌مو که پر از وسایلی بود ک هیونگ برام فرستاده بود روی دوشم محکم کردم...
+من دارم میام پیشت هیونگ...!
از در بیرون رفتم تنها وقتی این راهرو دیده بودم ک وارد اینجا شده بودم الان باید کدوم وری برم...
انتهای سالن جایی ک بنظر میومد چنتا اتاق باشه رسیدم....
_همه جا رو قشنگ بگردید فکر نکنم رفته باشه بیرون...اونکه جایی رو بلد نیست...!
اگه منو اینجا میدیدن نمیدونم قرار بود چه اتفاقی بیافته در یکی از اتاقا رو باز کردم و واردش شدم...
باید تا کی منتظر بمونم اصلا چرا اومدم بیرون الان کجا برم...
نگاهی به روی میز انداختم عکس هیونگ با همون دوستش بود...
+من میترسم هیونگ...یچیزی بگو الان چیکار کنم...!
نگاهمو توی اتاق چرخوندم یه پنجره بود که بنظر نمیومد خیلی ارتفاع زیادیم داشته باشه...
درش و باز کردم و به پایین نگاه کردم چیزی نمیشه تهیونگ فقط بپر تو میتونی...
....

درست نمیدونم بعدش چی شد ولی هرجور بود ازونجا بیرون زدم آدرس خونه هیونگ و بلد بودم باید زودتر برسم اونجا اگه از هیونگ بخوام باهم فرار کنیم بریم یجایی ک هیچکس مارو نشناسه حتما باهام میاد مگه ن...
...

Namjoon;
5:30 pm
Wednesday

+خب راستش نمیخوام خیلی کشش بدم...!
سرش و تکون داد و مشتاق بهم نگاه کرد...
+راجب رفتار اشتباهم یا هر چیزی ک فکر میکنی غلط بوده متاسفم...نمی‌خواستم از من متنفر باشی یا حتی به فکر این باشی ک شاید بتونیم دوباره به هم برگردیم...!
_هیونگ...!
+راستش...فکر کنم ینی مطمئنم ک حق با تهیونگ بود من فقط نمیتونستم اونقدری ک تو منو دوست داشتی دوستت داشته باشم...!
_من خیلی دوستت داشتم این درسته ولی الان ک بهش فکر میکنم...من فقط خیلی بهت عادت کرده بودم نمیتونستم فکر جدا شدن ازت و توی سرم راه بدم از اینکه یروزی زندگیمو بدون تو تصور کنم میترسیدم...از وقتی ک اون اتفاقات افتاد و همه چیز خراب شد یا بهتره بگم درست شد...!
سرش و چندبار تکون داد انگار میخواست از حرفی ک میزنه کاملا مطمئن بشه بعد توی چشمام مستقیم نگاه کرد و حرفش و ادامه داد...
_باید ازت تشکر کنم هیونگ...من تازه تونستم زندگی کنم بابت دردسرهایی ک برات درست کردم معذرت میخوام...!
نفس عمیقی کشیدم انگار همه‌چیز خوب بود...
_هیونگ...میتونم برای آخرین بار یه خواهشی ازت بکنم...؟!
سرمو تکون دادم...
بدون اینک حرفی بزنه جلو اومد و بغلم کرد مثل قبل نبود خیلی دوستانه بود قبل ازینک بخوام پسش بزنم آروم گفت...
_برای خدافظیه...!
دستمو پشت کمرش گذاشتم و آروم بغلش کردم..
با لبخند از بغلم بیرون اومد...
_برای دیدن دوبارت خیلی خوشحالم هیونگ شاید بعدا دوباره سرنوشت مارو جلوی هم قرار بده...اما میخواستم بهت بگم ک حتی اگر برمیگشتم عقب دوباره این راه و با تو میومدم...!
+مراقب خودت باش...!
سرش و تکون داد و بعد از رسیدن ماشینی ک منتظرش بود رفت باید یکم دیگه اونجا میموندم بعد از چند وقت تونسته بودم هوای تازه به ریه هام برسونم...
اما انگار نمیشد تلفنم زنگ خورد و مانع تمام چیزی ک میخواستم ینی آرامش شد...
+بله...؟!
جین هیونگ ازون ور خط جواب داد..
_تهیونگ از آسایشگاه فرار کرده...!
+منظورت چیه ک فرار کرده...؟!
_احتمال دادم اومده باشه پیش تو کسی رو جز تو نداره...!
+بهت زنگ میزنم...!
تهیونگ تنها جایی ک میتونست بره خونه من بود باید برمیگشتم خونه...
...

Taehyung;
‌8:00 pm
Wednesday

+ولی من فقط میخواستم با هیونگ بمونم...!
"چرا فکر کردی اون تو رو میخواد همین الانشم رفته خوش بگذرونه"
+ساکت شو...!
"فکر میکنی چرا تو رو برد توی اون اتاق"
+برای اینک از دست تو خلاص بشیم...!
"اشتباه میکنی...یادت رفته داشتی اونو به کشتن می‌دادی...چرا باید یه قاتل و توی خونش نگه داره"
دستامو روی گوشم گذاشتم تا دیگه صداشو نشونم اما مثل اینک فراموش کردم اون درون منه نمیتونم از دستش راحت بشم...
صدای خنده مزخرفی توی سرم پیچید...
"اون برنمیگرده دنبالت پسره احمق"
+خفه شو...خفه شو...!
_تهیونگ...تهیونگ...؟!
+از من دور شو تنهام بزار...!
مچ دستام توی دست کسی قفل شد با ترس یه فردی ک روبه‌روم بود نگاه کردم...
+هیونگ...!
دستم و روی یقه لباسش گذاشتم و خودمو توی بغلش انداختم...
+هیونگ چرا انقدر دیر اومدی...!
_اینجا چیکار میکنی تهیونگ...؟!
بدون اینک چیز دیگه‌ای بگه اینو پرسید با تردید از توی بغلش بیرون اومدم بنظر میومد ترسیده بود شایدم عصبانی بود...
+من...!
_چرا ازونجا اومدی بیرون...میدونی تا وقتی برسم اینجا چقدر ترسیدم ک بلایی سرت بیاد...!
+هیونگ...نمیخواستی بیام اینجا...؟!
_من اینو نگفتم تهیونگ...چرا بهم نگفتی چرا بهم زنگ نزدی خودم میومدم پیشت...!
وقتی ک سعی داشت بغلم کنه دستش و پس زدم...
+من چندبار ازت خواستم منو ازونجا بیاری بیرون...حق با اون بود چرا باید از یه قاتل خوشت بیاد...؟!
_تهیونگ...!
قبل ازینک حرف دیگه‌ای بزنه ماشینی جلوی در وایستاد و دوست هیونگ از ماشین پیاده شد...
+تو اینکارو کردی هیونگ...من نمیخوام برگردم اونجا...!
_یلحظه بمن گوش بده...برگردوندنت اونجا بهترین تصمیمه ته...خواهش میکنم...نمیخوام اذیت بشی...!
+اگر نمیخواستی اذیتم کنی الان اون اینجا نبود...دیگه بهت اعتماد ندارم هیونگ...!
به عقب هلش دادم انقدر یهویی بود ک روی زمین بیفته و نتونه مانع من بشه با هرچی توان داشتم دویدم نباید اونجا میموندم دیگه کسی برای من اونجا نبود حق با اون بود هیونگ دوستم نداشت الان فهمیده بودم ک چه اشتباه بزرگی کردم دلم برای پدر و مادرم تنگ شده کاش برگردم خونه...

...

پارت آخر و زود میزارم :)
ببخشید .

Un câlinWhere stories live. Discover now