🪦🩸part 20

68 18 4
                                    

Namjoon;
9:00 AM
Monday

پلکی زدم نور سفید مهتابی بالای سرم باعث شد دوباره چشمامو ببندم...
_هیونگ...؟!
نگاهم به جونگکوکی ک مثل پسر بچه ها بهم نگاه میکرد افتاد...
کمی روی تخت خم شدم با کمک دست کوک ک زیر بازوم فرود اومد تونستم بشینم...
دستش و روی پیشونیم گذاشت...
_انگار حالت بهتره...هیونگ...!
+کجاست...؟!
متعجب نگام کرد...
_چی...؟!
+تهیونگ کجاست...؟!
نگاهش و به جای دیگه ای داد انگشتاش و به هم فشار داد و چیزی نگفت...
+جونگکوک...!
قبل اینکه چیزی بهش بگم شروع کرد...
_نمیخوای تمومش کنی هیونگ...اون پسره واقعا ک... کم مونده بود به کشتنت بده داشت توی برفا تورو...!
+اینطوری نیست...!
_پس چطوریه...!
عصبی پلکامو بستم...
+من با تو هیچ رابطه ای ندارم کوک...نمیفهمم چرا باید برات توضیح بدم یه سوال ازت پرسیدم تهیونگ کجاست...؟!
در اتاق باز شد و جیهوپ بعد از نگاه کوتاهی که به بیرون انداخت در و بست...
_چه خبرتونه...صداتون تو کل بیمارستان پیچیده...!
+جانگ هوسوک...درست بهم جواب بده...!
_خیل خب رئیس چرا عصبی میشی...کیم تهیونگ به جرم اقدام به قتل دستگیر شده الانم توی بازداشتگاهه...!
+اقدام به قتل...؟!
...

Taehyung;
9:00 AM
Monday 9:00 AM
+بهش فکر نکن...اصلنم اینجوری نیست...امکان نداره هیونگ منو تنها بزاره اون هیچوقت تنهام نذاشت یادته ک...!
زانوهامو محکم تر بغل کردم هوا سرد بود داشتم یخ میزدم چرا اینجا هیچ پتویی پیدا نمیشد...
+ولی اون هنوز نیومده...!
سرم و روی زانوهام جابجا کردم...
"هیچ کس تورو دوس نداره..."
"دیدی داشتی چه بلایی سرش میاوردی..."
"تو یه قاتلی کیم تهیونگ..."
+خفه شووووو...!
"همه ازت متنفرن..."
"بخاطر تو دو نفر از هم جدا شدن.."
"تو کیم تهیونگ..."
_تهیونگ...صدامو میشنوی...؟!
بدون اینکه به فرد روبه روم نگاه کنم هلش دادم و عقب رفتم...
+من کاری نکردم...!
_تهیونگ...!
دستش روی گونم قرار گرفت...
+هیونگ...؟!
با دیدنش محکم بغلش کردم سرم و روی شونش گذاشتم...
+میترسم...!
_من اینجام...دیگه از چیزی نترس...!
جوری که نگام میکرد متفاوت نبود اون ازم متنفر نبود اصلا اگ ازم متنفر بود نمیومد...
+فکر کردم نمیای...!
سرش و به چپ و راست تکون داد تره مویی ک جلوی چشمم و گرفته بود کنار زد...
_حالت خوبه ببر کوچولو...به من نگاه کن...به نظر میاد تب داری...!
دستش و روی گونه و گردنم جابجا کرد سعی داشت دمای بدنم و چک کنه این یه چیز عادی بود نه...
+متاسفم هیونگ...!
متعجب سرش و تکون داد...
_تهیونگ...برای چی داری گریه میکنی...اتفاقی نیافتاده خب...هیچی تقصیر تو نبوده...!
+واقعا...؟!
سرش و تکون داد...
_بهتره بریم خونه...سردته هوم...بیا اینو بپوش...!
لبخند کوتاهی زدم...
+میخوام تو بغلت بمونم اینجوری گرم تره...!
با انگشت اشارش آروم روی بینیم ضربه زد...
_خیل خب کوچولو...!
...
به حرکت تندش نگاه کردم...
+واو هیونگ تو آشپزی بلدی...؟!
لبخندی زد و با سر تایید کرد بنظر میرسید کارش تقریبا تموم شده باشه...
سمتم چرخید و منو روی دستاش بلند کرد و حالا روی کانتر پشتم نشسته بودم...
+هیونگ...من...میخوام خوب باشم...ولی اون نمیذاره...!
دستش و روی موهام کشید...
_نگران چیزی نباش همه‌چی درست میشه هوم...؟!
+نامجونا...!
_جانم...؟!
+تو منو دوست نداری...فقط...داری ازش فرار میکنی...!
_چ...چی...؟!
+جونگکوک و میگم...داری ازش فرار میکنی...چون نتونستی انقدر ک عاشقت بود عاشقش باشی...تهیونگ به عشقت نیاز نداره به هرحال ک تا چند وقت دیگ نمیبینیش...!
_تهیونگ...!
دستاش روی گونم حرکت کرد...
_خودتی تهیونگ...هوم...؟!
+هیونگ چرا یهویی اینجوری میکنی...معلومه ک خودمم...!
صدای به سختی قورت دادن آب دهنش به گوشم رسید...
+چیزی شده...؟!
_اوه نه...برو سر میز بشین تا چند وقت دیگه غذا آمادست...!
+اوهوم باشه...منتظرت میمونم هیونگ....!
...

Namjoon;
11:00 AM
Monday
اون اتفاقی ک افتاد چه کوفتی بود...
اگه اون درست بگه...
چی میگی کیم نامجون بهتره به کارت برسی...
_هیونگ میشنوی چی میگم...؟!
+ها...؟!
_عاه پس یک ساعته دارم برای دیوارا توضیح میدم...!
+شنیدم شنیدم...مین یونگی چیشد...؟!
برای مدت کوتاهی ساکت بود و ادامه داد...
_خب...طبق دستور قاضی توی انفرادی میمونه تا روزی ک حکمش برسه...!
+انفرادی...؟!
_زیاد با آدما نمیسازه نزدیک بود یکی از زندانیا رو خفه کنه...به موقع رسیدیم وگرنه جرم قتل به پروندش اضافه میشد...!
سرم و تکون دادم...
+راجب پرونده تهیونگ...ببندش فقط...شکایتی وجود نداره....!
_هیونگ چی میگی...ینی چی ک پرونده‌ رو ببندم این نیاز به دستور قاضی داره...!
+خیل خب پس بده قاضی هونگ امضاش کنه...امروز زودتر برمیگردم خونه...!
_انگار بقیه روزا تا آخر شب میموندی...!
+چی گفتی...؟!
_گوش کن نامجون...از وقتی اون پسر و پیدا کردی زده به سرت دیوونه شدی...به کارات نمیرسی... پرونده هارو قاطی کردی اصلا ب حرف کسی توجه نمیکنی و میدونی مهم ترینش چیه... کوک چه گناهی داره ک این بلا رو سرش اوردی...!
+منظورت چیه هوسوک...من فقط یه رابطه‌ای ک مطمئن بودم به جایی نمیرسه رو تموم کردم...!
_نه اینطور نیست تا قبل از اومدن اون پسر همه چی خوب بود...حتی اونموقع ما باهم دوست بودیم جناب سرگرد...ولی الان مثل یه همکار عادی باهام رفتار میکنی...!
دستم بی هوا توی صورتش فرود اومد عصبی بودم اون حق نداشت همه چیز و تقصیر تهیونگ بندازه...
+حق نداری راجبش اینجوری حرف بزنی هوسوک... فقط به کارت برس سروان!
...

Un câlinWhere stories live. Discover now