🪦🩸part 5

100 27 0
                                    

Kim taehyung;
8:00 PM
Saturday

با حس گلودرد چشمامو باز کردم چشمامو تو اتاق چرخوندم دیشب کی اومده بودم خونه...
از روی تخت بلند شدم...
دستم و روی شکمم گذاشتم کاملا میتونستم خالی بودنش و حس کنم از کی چیزی نخوردم...
بزاق دهنم زیاد شد و مایعی به دهنم هجوم آورد...
سمت دستشویی دویدم و روی زمین زانو زدم هیچی توی شکمم نبود جز مایع زرد رنگ چیزی از دهنم خارج نمیشد...
دستی که روی شکمم قرار گرفت توجهم و جلب کرد...
دهنم و با پشت دستم پاک کردم و سمت شخص چرخیدم حرکت دستش و روی شکمم ادامه داد مجبور شدم دوباره سرم و بچرخونم...
_چیزی نیست...بخاطر نوشیدنی‌هایی ک دیشب خوردی...!
نفسمو آروم بیرون فرستادم...
دستشو دور شکمم آروم حلقه کرد و بلندم کرد...
دستم و روی ساعدش گذاشتم و سمتش چرخیدم...
_بیا یچیزی بخور...!
موقعی ک سمت آشپزخونه حرکت میکردیم نگاهی به لباساش انداختم...
شلوار مشکی ک مخصوص فرمش بود و تی‌شرت مشکی رنگی ک کاملا بهش چسبیده بود...
روی صندلی نشستم و نگاش کردم انگار اینجا خونه خودشه تک به تک هرچی میخواست از کابینتا در می‌آورد و چیزی طول نکشید ک یه سینی پر از غذا جلوم گذاشت...
_همه‌شو بخور...!
دستم و سمت قاشق بردم و قبل ازینک چیزی بخورم زمین گذاشتمش...
_چرا نمیخوری...؟!
دستم و جلوی دهنم گرفتم دوباره حس حالت تهوع داشتم خیلی حس مزخرفی بود....
از جاش حرکت کرد و کنارم روی صندلی نشست...
یه تیکه از نون تست و کند و مربا رو روش مالید دستم و از جلوی دهنم کنار برد و به زور گذاشتش تو دهنم...
_اگه هیچی نخوری معده دردت بدتر میشه...!
خواست لقمه دیگه‌ای به خوردم بده ک جلوشو گرفتم و با تعجب پرسیدم...
+شما اینجا چیکار میکنید...؟!
_مثل اینکه یادت نیست دیشب تو بغل هیونگ خوابیدی...!
سمت صدا چرخیدم...
_جونگکوک...!
_اوه یادم نبود هیونگ...دهنم و میبندم...!
لباس اون فرق داشت با شلوار جین و پیرهن مردونه سفید رنگی روی کاناپه نشست و سرش و توی گوشیش برد...
لقمه بعدی توی دهنم جا گرفت...
متعجب سمتش چرخیدم من تو بغلش...
نگاهی به عضله‌هاش ک کم مونده بود لباس و پاره کنه و بیرون بزنه انداختم...
چشمام و بستم و رومو اونور کردم...
+من...چیزی یادم نیست...!
آخرین لقمه رو دستم داد و از جاش بلند شد...
_طبیعیه...تو برای اولین بار 4 تا لیوان وودکا خوردی بچه...!
یاد دیشب افتادم...
من برای صحبت با میونگ‌دا به اونجا رفتم و یه لیوان نوشیدنی خوردم خوشمزه بود پس بازم خوردم و خوردم و دیگه یادم نیست...
مرد کاسه سوپ و جلوم گذاشت و قاشق و توی دستم جا داد...
_این سوپ خماری و بخور...بعدش کم کم یادت میاد...اونموقع شاید برامون تعریف کردی ک برای چی به اونجا رفتی...!
آب دهنم و به سختی قورت دادم اگه یادم میومد باید میگفتم و صحبت کردن از میونگ‌دا چیزی نبود ک به نفع من تموم بشه...
قاشق و توی سوپ بردم تکه‌های گوشت و صدف باعث می‌شد دوباره بخوام سمت دستشویی حرکت کنم کاسه رو به سمت خودش برگردوندم...
+نمیخوام بخورمش...!
_سمی نیست بچه...بخور...میخوام بدونم تو بار رفته بودی مخ کی رو بزنی...؟!
با غیض به پسر رو مخم ک روی کاناپه لم داده بود و دست به سینه بهم نگاه میکرد چشم دوختم وقتی که از جام بلند میشدم خواستم با داد چیزی بهش بگم ک بی‌ هوا دستم به کاسه خورد و بعد از کثیف کردن تقریبا کل لباسام با صدای تقی شکست...
+یااا...!
پسری ک بعد از شنیدن چندبار حالا میدونستم اسمش جونگکوکه شونه‌ای بالا انداخت و بیشتر لم داد...
پرد از پشت کانتر آشپزخونه اخطار داد ک از جام تکون نخورم وقتی نزدیک شد منو روی دستش بلند کرد و روی کانتر نشوند...
_حواست کجاست پسر...عاه جونگکوک نمیتونی زبونت و نگه داری...؟!
نگاهی به مرد رو به روم انداختم...
اون مرد...
دلم نمیخواست جمله سرزنشگرانه‌ای ازش بشنوم اون واقعا کسی بود ک حس عجیبی بهش داشتم...
من دیشب اسمش و پرسیدم...
با لباس بهم چسبیده بهش زل زدم...
گفت اسمش...
+کیم نامجون...؟!
_پس دیشب و یادشه فقط میخواد نقش بازی کنه میدونستم...!
وای ن بلند گفتمش...
کاش میشد اون پسر و از خونم پرت کنم بیرون اصلا از حضورش توی این خونه کوفتی خوشم نمیاد...
+فقط...همین یادمه...!
صورتش و جمع کرد و بهم زل زد...
_چونک اتفاق دیگه‌ای نیافتاده بچه...!
+اما...!
سمت نامجون چرخیدم...
+من دروغ نمیگم اجوشی...!
ابروهای توهم رفته مرد نشون میداد ازین لقب خوشش نیومده...
_اجوشی‌...اوه دست گذاشتی روی نقطه ضعفش...!
نامجون از کنارم رد شد و بازوی جونگکوک و توی دستش گرفت‌...
_جئون...همین الان برت میگردونم به تعطیلات جذابت...!
جونگکوک با اخم روی صورتش تقریبا داد زد...
_نامجوناااا...همش میخوای اینو تکرار کنی...؟!
جو خیلی بدی بود و حس میکردم دلیل همه اینا منم...
همونجوری ک سمت اتاق حرکت میکردم شنیدم ک نامجون از بین دندوناش غرید...
_اجازه نداری منو به اسم صدا بزنی...!
در اتاق و بستم و روی تخت نشستم...
شت...
اینجا چخبره...
اونا تو خونه من چیکار میکنن...
چرا پلیس دست از سرم برنمیداره...
لباسی ک بودی گند چربی می‌داد و توی سبد گوشه اتاق پرت کردم و با یه دست لباس تمیز عوضشون کردم...
مدت کوتاهی بود ک صدای بحث قطع شده بود صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم و بعد در اتاقم باز شد...
_متاسفم پسر...!
از جام بلند شدم و با دستای تو هم قفل شده و خجالتی طور گفتم...
+فکر کنم تقصیر من بود...!
_اون فقط زیاد حرف میزنه...!
صندلی جلوی میزمو بیرون کشید و روش نشست منم جای قبلیم برگشتم...
_من میخوام کمکت کنم...پس بهم بگو...چه اتفاقی افتاده...کامل بگو...!
با چشمای متعجبم بهش زل زدم...
+اتفاقی...نیافتاده...!
این دروغا کم کم داره بزرگ میشه...
اگه دیگه کسی حرفمو باور نکنه...
بهتره بگم...
اگهاوندیگه حرفمو باور نکنه چی...
+فقط یه پیام...!
_دیدمش...و میدونم ک تو اون فرد نیستی...فقط بگو... چرا فکر کردی ک کار اون پسره...!
چشممو تو اتاق چرخوندم و سعی کردم نگاهمو ازش بدزدم...
اما دستی ک زیر چونم قرار گرفت این اجازه رو بهم نداد...
_تهیونگ...تو نمیتونی به من دروغ بگی...من اینو متوجه میشم...درست مثل دروغایی ک روی اون برگه نوشته بودی...!
چشماش جوری مجبورم میکرد انگار جادویی یا همچین چیزی داشت‌...
باید براش تعریف میکردم یا...
_تهیونگ...!
چرا اینطوری صدام میکنه...
حس میکنم اثر الکلای دیشب هنوز از بین نرفته...
+نامجون‌شی...من...!
لبامو روی هم فشار دادم...
یه صدایی تو ذهنم میگفت...
عجله کن بهش بگو همه‌چیو...
+نمیتونم...!
...

Un câlinWhere stories live. Discover now