🪦🩸part 18

73 21 4
                                    

Kim namjoon;
10:00 AM
Sunday
در خونه رو باز کردم باید اینجا باشی تهیونگ...
با خودم زمزمه کردم قبل ازینک چشمامو باز کنم...
+لطفا...!
با خونه خالی و ساکت روبه‌رو شدم بعد از باز شدن در چند برگه از لای در پایین ریخت بدون توجه به اونها قدماموتوی خونه برداشتم صدای برخورد کفشم با پارکت بهم یادآوری میکرد کسی اینجا نیست...
در اتاق و آهسته باز کردم تخت مرتب شده تنها چیزی بود ک دیده می‌شد اون تمام وسایلشو به خونه من اورده بود قرار بود کنار من بمونه...
لبه تخت نشستم نفس عمیقی کشیدم و پتوی سفید رنگ و توی مشتم فشردم...
+بهت قول داده بودم گمت نکنم...!
سرم پایین افتاد و قطره‌های اشکم روی گونم راهش و پیدا کرد...
+من متاسفم تهیونگا...متاسفم ببر کوچولو...!
صدای هق هقم توی خونه حالی اکو میشد چیمیشد اگه از در میومد تو و کنارم می‌نشست میگفت فقط یه شوخی مسخره بوده...
نمیدونم چقدر گذشته یک ساعت دو ساعت شایدم بیشتر وقتی برگشتم خونه آشپز کارش و انجام داده بود و رفته بود روی میز یه یادداشت بود...

از غذای سال نو لذت ببرید آقای کیم
هوا داره سرد میشه
فکر کنم قراره اولین برف و همین امروز ببینیم
:)

اولین برف نمیتونه اتفاق بیافته...
من بهش قول دادم ما باید باهم تماشاش کنیم این تنها چیزی بود ک ازم خواسته بود...

به سوپ سرد شده و گوشت یخ زده‌ی استیک نگاه کردم دوتا کاسه برنج دوتا قاشق دوتا چاپستیک دوتا جام مشروب...
روی صندلی نشستم قاشق و توی دستم گرفتم و تا جایی که میتونستم برنج توی دهنم گذاشتم....

"فراموشش کن هیونگ اگه نوشیدنی بخورم باز مست میشم مجبوری بغلم کنی تا بخوابم...هه هه..."
"وای هیونگ تو موره سیب زمینیت و نمیخوری پس بدش به من میتونم استیکمو بهت بدم..."
"هیونگ قول دادی دیوارای اتاق و آبی کنیم..."

لبام میلرزید بغضی ک توی گلوم بود اجازه نمی‌داد برنج بدمزه رو قورت بدم دستم و جلوی دهنم گرفتم و به چشمام اجازه دادم بی‌صدا اشک بریزن...
چشمامو روی هم فشار دادم سرم دید میکرد این حجم از گریه برای منی ک تا بحال بخاطر هیچکس اینطوری نشده بودم زیادی بود...
+تو دیگه متهم نیستی ببر کوچولو...!
به صندلی خالی نگاه کردم...
_نامجون...پیداش نکردی...معلومه ک نه با این وضعت پرسیدن نداره...!
جین نگاهی بهم انداخت چجوری اومده بود تو...
_اینا چیه داری میخوری...خراب شدن بریزشون دور... پاشو پاشو ببینم...!
بدون حرف پسش زدم و سمت اتاقم برگشتم بدن بی‌حسمو روی تخت انداختم صدای ویبره تلفن همراهم بلند شد حوصله نداشتم به طرف دیگه‌ای چرخیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم به جای خالی تهیونگ نگاه کردم....
پشت خط ول کن نبود با سمجی بازم تماس گرفته بود تصمیم گرفتم جوابشو بدم شاید دست از سرم برداره دکمه اتصال و زدم...
_هیونگ...نمیخوای صدامو بشنوی که جواب نمیدی...؟!
چشمای گرد شدم و پرحرفی اون نذاشت چیزی بگم...
_هیونگ ببین داره برف میاد...نتونستیم باهم تماشاش کنیم...!
دیگه اجازه ندادم حرفش و ادامه بده....
+کجایی تهیونگ...حرف بزن...بگو کجایی...؟!
_خیلی سرده هیونگ...پاهام کبود شدن...دیگه نمیتونم حرف بزنم...باید برم...این آقاهه ک شبیه توعه میگه باید برفارو پارو کنم...اما اون مثل تو مهربون نیست هیونگ...!
+تهیونگ...نه خواهش میکنم....بگو کجایی... تهیونگ....؟!
_هیونگ یادته بهت چی گفتم...من گمشدم پس پیدام کن...!
صدای بوق توی گوشی پیچید با ترس دستمو روی قلبم گذاشتم تند میزد انگار میخواست از جاش بیرون بپره هیچی نمیفهمیدم...
+نمیفهمم تهیونگ...تو کجایی...نمیتونم پیدات کنم...!
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم تلفنمو برداشتم و دوباره شماره رو گرفتم بعد از یه بوق صدای ضبط شده بهم فهموند ک از یه تلفن عمومی باهام تماس گرفته از جام پریدم...
+یه شماره‌ای بود اون میتونست بهم بگه این تلفن کجا قرار داره فکر کن نامجون فکر کن....!
...
با بیشترین سرعت خودمو به باجه تلفن رسوندم برف تمام زمین پوشونده بود جلو رفتم شیشه یخ زده باجه رو لمس کردم...
دورتا دورش با زنجیر بسته شده بود تکونی بهش دادم...
+تهیونگ...این کارا جه معنی میده...؟!
با دادی ک زدم هیچ اتفاقی نیافتاد توی اون پارک خلوت کی قرار بود صدای منو بشنوه...
+میخوای منو دیوونه کنیییی...؟!
دور خودم چرخیدم هیچکس نیست هیچ موجود زنده‌ای موجود نداره...
دستکش توی دستم و خارج کردم دستمو روی قلبم گذاشتم و چشمامو بستم فکر کن تو میتونی باید بتونی بهم بگو اون کجاست بگو....
قلبم بی‌قرارتر به سینم میکوبید با اولین اسمی که توی ذهنم قرار گرفت به خودم اومدم یا سرعت دویدم قبرستون کنار این پارک آره....
هیچ اهمیتی به عابرایی ک باهاشون برخورد میکردم نمی‌دادم حتی عذرخواهی نمیکردم و فحشایی ک میشنیدم ذره‌ای مهم نبودن جلوی ورودی قبرستون از حرکت وایستادم شماره هوسوکو گرفتم و به محض مطلع شدن از جایی ک قبر پدر و مادر تهیونگ وجود داشتن قدمامو تند کردم...
قبرستون ساکت بود هیچکس نبود مثل اینک یه پرده برای هیچکس اونقدری ارزش نداشت ک از خواب روز تعطیلشون بزنن و بیان اینجا...
فقط پسری ک با تی‌شرت سفید و ساپورت مشکی رنگی پاروی آهنی و دستش گرفته بود و سعی داشت برفارو کنار بزنه دیده می‌شد زیر لب اسمش و زمزمه کردم...
+تهیونگ...!
جوری سمتش رفتم ک انگار پرواز میکردم بازوهاشو گرفتم...
+تهیونگ...!
با چشمای اشکی بهم نگاه می‌کرد بدنش یخ کرده بود پاهاش...
"خیلی سره هیونگ....پاهام کبود شدن"
پابرهنه توی برفا ایستاده بود از روی زمین بلندش گرفتم و کف پاهاشو روی بوت‌های قهوه‌ای نرمم گذاشتم کت مخملمو دور شونه‌هاش انداختم و سفت فشردمش...
+هیچ میدونی داری باهام چیکار میکنی...؟!
_هیونگ...!
بینی یخ زده و قرمزش و به شونم مالید...
_باهام میای...؟!
سوالی بهش نگاه کردم...
+کجا...؟!
_زودباش هیونگ بیا بریم...اینجا خیلی سرده...!
دستمو دور کمرش حلقه کردم و بلندش کردم باید مقصدی که اون میخواست بره رو انتخاب کنم...
...
تاکسی ما رو جلوی خرابه‌ای پیاده کرد همچنان اجازه نمی‌دادم روی زمین بایسته...
_در و باز کن هیونگ...!
باشه‌ای گفتم و با اولین ضربه‌ای ک با پام به در زدم در باز شد اونجاهم پر از برف بود نگاهی به بالا انداختم انگار سقف نداشت...
_منو بزار پایین...!
+اما...!
_بزار هیونگ....!
روی زمین گذاشتمش دور خودش چرخید و لبخندی زد...
_من اومدم خونه اوما...آپا...هیونگ...!
روبه تابلویی این حرفارو میزد لبخندش هرلحظه وحشتناک‌تر میشد به کتم ک روی برف‌ها فرود اومد نگاهی انداختم و بعد سمت من چرخید‌‌‌‌...
_خودت رو معرفی کن...!
گیج نگاهی به تابلو انداختم یه خانواده چهارنفره مگه تهیونگ برادر داشت یعنی این عکس خانوادگی اونهاست...
_گفتم خودت و معرفی کن...!
...

Un câlinWhere stories live. Discover now