🪦🩸part 13

75 22 0
                                    

Kim namjoon;
10:00 PM
Monday
برگه رو روی میز هل دادم...
+هنوزم تصمیم نداری بگی جونگکوک نه...؟!
بازم حرفی نزد و فقط نگام کرد کلافه موفی کشیدم و پیشونی عرق کردم و با کف دستم خشک کردم...
+هوسوک‌‌...جانگ هوسوک...!
بلند اسمشو داد زدم ثانیه‌ای طول نکشید ک از در وارد شد و با احترام نظامی ک گذاشت منتظر بهم نگاه کرد...
+اگر تا صبح نخواست چیزی بگه پروندش و بفرست دادسرا‌‌‌...دارم میرم خونه...!
دکمه اول لباس نظامیمو باز کردم و سمت در حرکت کردم...
_با اون پسر تو خونه بهت خوش میگذره نامجون...؟!
با اخم نگاهی بهش انداختم...
_اوه درسته ما دیگه باهم رابطه‌ای نداریم آخه من بهت...!
دستش و کنار لبش گذاشت و آروم گفت....
_خیانت کردم...!
چشمامو تو کاسه چرخوندم و خواستم دوباره از اتاق خارج بشم ک بلند شدنش و حرکتش سمتم باعث شد وایستم...
_میخوام اعتراف کنم...به همه چی...من استاد هان و کشتم من ماشینش و خراب کردم من اون پسر و کشوندم به بیمارستان...تهش چیه...اعدام...خیل خب...!
دستایی ک با دستبند بسته بودن و بلند کرد و جلوی چشمام تکون داد...
_همین الانم کمی از اعدام ندارم...تو یه اتاق تاریک روزمو میگذرونم...اینش مهم نیست....حتی برای رفتن به دستشوییم باید اجازه بگیرم اهمیتی نداره‌... میدونی چیه ک برام سخته...نمیتونم ببینمت هیونگ...!
یه قدم سمتم برداشت و دستاش و روی سینم گذاشت‌...
_دلم برات تنگ شده هیونگ...!
صورتش و به صورتم نزدیک کرد ک با عقب کشیدنم روی زمین افتاد خنده مسخره‌ای کرد ک کم کم به گریه تبدیل شد...
_فراموش کرده بودم...اونی ک تمام این مدت دوستت داشت من بودم ن تو...!
عصبی یقش و گرفتم و همونجوری از زمین بلندش کردم...
+عاره جونگکوک...اونیم ک بهم خیانت کرد ت بودی... اونم با کی...کسی ک یروز بهترین دوستم بوده...و حالا دشمنم...!
با داد بلندی ک کشید هوسوک بالاخره به خودش اومد و درو بست...
_چرا یه درصد...یه درصد فکر نمیکنی اون رابطه لعنتی به زور بوده‌‌...؟!
پوزخندی زدم و یقش و ول کردم...
+اگر میخوای خودت و قانع کنی بهتره یه دلیل پیدا کنی ک چرا بعد از اون دعوای کوفتیمون بجای اینکه برگردی میش خودم رفتی خونه اون عوضی...؟!
_جالبه‌...!
با کف دستش به شونه‌ام ضربه‌ای زد و کمی به عقب هلم داد زورش کم نبود پس همینم کافی بود...
_یجوری رفتار میکنی انگار تمام اون مدت توی خونه منتظرم نشسته بودی و من نیومدم‌.‌‌‌..تو حتی یادت نبود اون روز لعنتی تولد منه...توی عوضی حتی متوجه نشدی من برنگشتم خونه...!
استیناشو روی گونش محکم کشید و داد زد....
_صبح که با درد برگشتم خونه کجا بودی....وقتی تصمیم داشتم همه‌چیز و بهت بگم....کدوم گوری بودی...؟!
سری تکون داد و به اطرافش اشاره کرد...
_تو این اتاق کوفتی داشتی به یه بیگناه کمک میکردی...من چی...من به کمک احتیاج نداشتم...؟!
+بسه...!
_چیه تعارف نکن...بگو...بگو ک هیچ اهمیتی برات نداشتم بگو...!
با صربه ای که به گونش زدم به خودش اومد ساکت شد و به کف زمین خیره شد...
دستگیره در و بشدت پایین کشیدم و بعد از بیرون رفتنم از هوسوک خواستم ببرتش...
‌...

Kim namjoon;
11:15 PM
Monday
ماشین و توی پارکینگ گذاشتم به محض پیاده شدن کسی پشتم دوید و شروع به صدا زدنم کرد...
_آقای کیم...آقای کیم...جناب سرگرد...!
سر جام چرخیدم و متعجب نگاش کردم با نفس نفس پاکتی دستم داد...
_این...بسته‌...براتون...اومده...همین...چند دقیقه... پیش...منم...وقت...نکردم...!
+باشه باشه متوجه شدم...ممنون...!
پاکت و توی دستم چرخوندم و سمت در ورودی رفتم خانم شای امروز مرخصی بود و تهیونگ الان تو خونه تنها بود باید زودتر ازینا برمیگشتم‌‌‌...
نچی کردم و در خونه رو باز کردم...
+تهیونگ...؟!
نامه رو گوشه‌ای انداختم و وارد سالن شدم کسی نیست نگاهی به لبتاب که روی میز روشن مونده بود و انگار بازی ناتمامش و به نمایش می‌داد انداختم...
+تهیونگ‌‌...؟!
تقریبا کل طبقه پایین و گشته بودم آشپزخونه اتاقا و در آخر با استرس در اتاق خودمو باز کردم و با تهیونگی که روی تخت مچاله شده بود مواجه شدم...
+تهیونگ....؟!
با شنیدن صدام بیشتر توی خودش جمع شد سمتش رفتم دستم و روی شونش گذاشتم...
+تهیونگ خوبی...؟!
مثل دلقک‌های توی جعبه یکهو خودشو توی بغلم پرت کرد و محکم منو گرفت‌‌‌...
_اون....اونجاست...هنوز داره نگام میکنه‌‌...بگو بره...!
+تهیونگ...کسی اینجا نیست...منم نامجون...!
با نگرانی گفتم بار چندم بود از چیزی حرف می‌زد که وجود نداشت و واقعا داشتم پی می‌بردم ک توهم میزنه...
دستم و روی موهاش نوازش وار کشیدم چشماشو کمی باز کرد و دوباره بست...
_ببین هنوز اونجاست...هیونگ بگو بره ازش میرتسم...!
رومو سمت در چرخوندم و به کسی ک ظاهرا اونجا ایستاده بود توپیدم...
+زودباش برو...اذیتش نکن‌‌...حالا خوب شد...اون دیگه رفت...!
تهیونگ لباسم و چنگ زد و سرش و تکون داد‌...
_هیونگ همه‌شون اینجا بودن...میدونی چقدر ترسیدم اومدم تو اتاقت ولی نبودی...هرچی صدات زدم جوابمو ندادی...!
روی تخت نشستم و دستم و پشت کمرش حرکت دادم شاید این کار آرومش کنه...
+ببخشید...ازین به بعد تنهات نمیذارم خوبه...؟!
_قول دادی هیونگ‌...!
+اوهوم قول دادم...!
نفس عمیقی کشیدم باید با جین صحبت می‌کردم نمیدونم با این پسر چیکار کنم اولش فکر کردم فقط پدر و مادرش و با توهم میبینه ولی...
_من دیوونه شدم هیونگ‌‌‌...اینطور فکر میکنی...؟!
به نگاه متعجبش با تکون دادن سرم به چپ و راست جواب دادم....
+نه نه اینطور نیست...!
_میشه منو ببوسی هیونگ...!
با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کردم سرش جلو اومد و لباش و روی لبام گذاشت بعد از چند ثانیه تازه به خودم اومدم و عقب کشیدم..‌..
+این چه کاریه تهیونگ...؟!
سرش پایین انداخت و با صدای نازکی معذرت خواهی کرد این دومین بار بود ظهرم با هیمن صدا عذرخواهی کرد و من هوففف...
+عذرخواهی نکن...فقط دیگه تکرارش نکن...!
_باشه هیونگ...!
خودشو روی پام جلوتر کشید و مشتاق بهم زل زد...
+چیشده...؟!
_دروغ نگو...!
به جایی که نگاه میکرد چشم دوختم کسی نبود...
اینکارات واقعا ترسناکه تهیونگ داری میترسونیم...
+تهیونگ...؟!
_هیونگ...اون پسر میگه دوستم داری...!
تند شدن صربان قلبمو حس کردم...
_هیونگ دروغ میگه‌‌...تو دوستم داری...؟!
+بهتره بریم ازین اتاق بیرون...!
فکر نکنم بتونم شب اینجا بخوابم....
_هیونگ...!
دستم و کشید...
_تو که نمیمیری نع...؟!
...

Un câlinWhere stories live. Discover now