🪦🩸part 8

88 24 0
                                    

Jeon jungkook;
11:00 AM
Sunday

+من اون کاری ک گفتی و انجام دادم عوضی پس فیلم لعنتی رو پاک کن...!
_چرا انقدر عصبی میشی...؟!
+میخوای بدونی چرا...چونک من فاکی یجوری تو روی نامجون دروغ گفتم ک خودمم باور کردم...درسته ازون بچه بدم میاد...ولی من یه پلیسم اونو به اشتباه متهم کردم...!
_نچ نچ نچ...تو فقط میخواستی خودتو نجات بدی... میدونی ک اینجا یا باید بخوری یا خورده میشی...!
+واقعا نفرت انگیزی مرد...اگه یبار دیگه تهدیدم کنی...!
_من اون فیلم و پاک میکنم بچه ولی اگه بخوام بازم میتونم تهدیدت کنم...با چیزای دیگه...!
+لعنت بهت...!
تلفن و قط کردم و توی جیبم گذاشتمش نگاهی به نامجون انداختم هنوزم داشت پرونده‌ها رو زیرو میکرد در اتاق و باز کردم و بعد از وارد شدنم پرده رو کشیدم...
+خسته نباشی هیونگ...!
نگاهی بهم نکرد کلافه میز و دور زدم و دستم و روی دسته‌ی پهن صندلی گذاشتم و سمت خودم چرخوندمش...
_چیکار میکنی کوک...نمیبینی کار دارم...؟!
دستم و از روی شونش تا بین قفسه‌های سینش حرکت دادم...
+تو هیچ توجهی بمن نمیکنی...!
بازومو توی دستش فشرد و منو ست خودش کشید...
_متوجهی که این پرونده قتل متعلق به ی بچه‌ایه ک حتی به سن قانونی نرسیده...!
نفسشو تو صورتم رها کرد و ادامه داد...
_و اگر تو دروغ گفته باشی شاید از نظر قانون فقط از نظام کنار گذاشته بشی ولی از نظر من اعدام برات کمه جئون جونگکوک...!
+چرا اینطوری باهام صحبت میکنی نامجونا...؟!
دستم و روی سینش فشار دادم و سعی کردم از لیز خوردن کفشم روی پارکت سر اتاقش جلوگیری کنم...
_چون فقط من میدونم ک وقتی دروغ میگی چه بلایی سر لبات میاری...!
با شنیدن حقیقتی ک گفت لبمو بین دندونام بردم و تکه دیگه‌ای از پوستش و کندم...
_میخوام بدونم چرا...هوم...؟!
+من...!
ابروشو بالابرد و سوالی نگام کرد....
_تو بردیش اونجا...اگه نه پس اونجا چیکار میکردی درست تو اون ساعت...همون شب دلت برای هیونگت تنگ شده بود...؟!
+منک...منک بهت گفتم...تو نمیخوای حرفمو باور کنی...!
بازومو رها کرد مقاومتم دربرابر افتادن شکست خورد و بین پاهاش روی زانوهام افتادم...
_تو سعی داری چه بازی شروع کنی...چرا میخوای به اون آسیب بزنی...؟!
دستم و روی رون پاش گذاشتم و با محکم کردم مشتم بهش ثابت کردم قدرتم ازون چیزی کمتر نیست...
+چون زیادی داری بهش نزدیک میشی...هیونگ من دوستت دارم...میدونی ک قابلیت کشتن هرکی کنارت باشه رو دارم...!
دستش دور گردنم حلقه شد و صورتم و به صورت خودش نزدیک کرد...
_رابطه عاشقانه ما به کار هیچ ربطی نداره...همین الان حرفت و پس میگیری و جلوی بقیه اعتراف میکنی ک اونشب همراهش بودی کوک...!
دستم و روی مچش گذاشتم و با اشکی ک توی چشمام جمع شده بود لب زدم...
+اونوقت این منم ک آسیب میبینم از نظرت این... مشکلی نداره...؟!
_نگران آسیبی ک بهت میرسه نباش...برای اون میتونم یچیزی سرهم کنم...تا وقتی ک قاتل پیدا بشه...!
سرم و با شدت عقب کشیدم...
+مدل دوست داشتنت عجیبه هیونگ...بیشتر حس میکنم ازم متنفری...!
از جام بلند شدم و بدون توجه به رد اشکی ک روی گونم بود جواب دادم....
+من چیزی و اعتراف نمیکنم...بزار ببینم دوست پسرت و به اون پسر غریبه میفروشی یا ن...؟!
در و باز کردم و جوری جملم و گفتم ک مطمئن باشم شنیده....
+هرچند اگه منو بهش بفروشی چیز تعجب آوری نیست...!
...

Jeon jungkook;
00:00
Sunday

_کوک...یه آرزو کن...زودباش...!
بی‌حوصله نفسمو بیرون دادم...
_کردی بگو ک کردی...؟!
+هوسوک هیونگ...!
با جدیت اسمشو صدا زدم حالت چهره اونم تغییر کرد و جدی از بالکن به بیرون چشم دوخت...
_رد دست نامجونه...؟!
بی‌اراده دستمو روی گردنم کشیدم چرا از صبح توجهی بهش نکرده بودم باید میدونستم جاش میمونه...
_اینبار چه شرطی گذاشتی...اگه اینبار انتخابت نکنه... چیکار میکنی هان...؟!
+بیخیال هیونگ...!
_تو ک نمیتونی بدون اون زندگی کنی...چرا به حرفش گوش ندادی...؟!
+چه انتظاری داری هیونگ...؟!
سمتش چرخیدم...
+اگه برم به کاری ک کردم اعتراف کنم...اون تا تهش پیش میره...میخواد ببینه کی پشت این قضیس...اگر بفهمه ک یونگی بوده...اگر اون فیلم و ببینه...حتی اگ یونگی یه کلمه ازون شب چیزی بهش بگه...بازم از دستش میدم...!
_هوم...!
ناراحت شدنش و به وضوح حس کردم هربار صحبت اون شب لعنتی میشد هوسوک هیونگ ناراحت میشد و دلیلش و نمیدونم...
+دارم میرم خونه...شب بخیر...!
_مواظب باش...!
باشه‌ای گفتم و از اونجا بیرون زدم موقع برگشت نامجونو توی اتاقش دیدم ک همچنان مشغول بود...
حتی اگه منو انتخاب نکنی نامجونا ی شانسی دارم اونموقع تو کسی نیستی ک عصبی و شاکی میشه...
در ماشین و باز کردم و پشت فرمون نشستم...
+گوشیم...بیخیال...!
...

Kim namjoon;
00:15 AM
Monday

صدای ویبره آرومی توی اتاق پیچید نگاهی به صفحه گوشیم انداختم خاموش بود از جام بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم روی میز کنار در یه گوشی بود گوشیه جونگکوکه شماره فرد ناشناس بود جواب دادم ولی حرفی نزدم...
_اوه جئون...قرار بود دیگه کاری باهات نداشته باشم نه...ولی پشیمون شدم...نظرت چیه حضوری صحبت کنیم هوم...؟!
تلفن و قط کردم...
مرتیکه عوضی نمیخواد از زندگی من بره بیرون...
گوشی رو توی جیبم چپوندم و راه خونش و پیش گرفتم بهت حالی میکنم مین یونگی...
در خونه رو باز کردم مثل اینک قصد عوض کردن رمزش و نداشت چند سال گذشته ولی هنوز همون عدداست.‌‌..
_دارم صدای پات و می‌شنوم...خب میخوام قبلش بدونم ددیتو چجوری پیچوندی...؟!
+تو بگو دوست داشتی چجوری بپیچونتم...؟!
بالاخره صندلی رو چرخوند سمتم و با بالا انداختن ابروهاش از جاش بلند شد...
_خودش کجاست...نگو ک بدون اجازش تلفنش و جواب دادی...!
+بهت گفته بودم از زندگیم فاصله بگیری...اما انگار دلت میخواد جور دیگه‌ای بهت بگم...؟!
شونه‌ای بالا انداخت و جام توی دستش و روی میز وسط سالن گذاشت‌‌‌...
_خیلی وقته اینجا نیومدی...فکر میکردم دلت نمیخواد وارد خونه آدم عوضی‌ای مثل من بشی...اینو تو گفتی نه...؟!
+تا وقتی ک با زندگی من کار نداشته باشی دلم نمیخواد حتی اسمت و بشنوم مرتیکه...!
_خیلی بامزه‌ای کیم نامجون...از زندگیت...اوه ن منظورم ازون پسری ک نقش خیلی کوچیکی تو زندگیت داره خبر داری...میدونی الان کجاست...؟!
سری به نشونه تاسف تکون داد....
_نمیدونی...درست مثل اونشب...اونشب کجا بودی... امممم توی اتاق کوچیک مسخرت داشتی پرونده‌های مسخره ترت و میخوندی...!
با پوزخند مزخرف روی صورتش ادامه داد...
_و من و اون چیکار میکردیم...توی خونم دوتایی...!
دندونامو روی هم فشار دادم...
+از چی حرف میزنی...؟!
...

Un câlinWhere stories live. Discover now