🪦🩸part 4

111 30 0
                                    

Kim taehyung;
11:15 PM
Friday

کلاه هودیمو روی سرم کشیدم...
بیرون زدن از خونه یواشکی کار سختی بود...
اونم درست وقتی ک به دروغ به عمو گفتم قرص سرماخوردگی خوردم و قراره بخوابم...
و اون مرد بهم گفته بود از خونه بیرون نرم...
سرم و به چپ و راست تکون دادم...
باید جواب اون پیام و میدادم...
مطمئنم کار میونگ‌دا...
باید به بار یه سر بزنم...
در باری ک میدونستم اونجا کار میکنه رو باز کردم...
سنم قانونی نبود پس نمیتونستم وارد بشم...
وقتی ک مرد جلوی در سرش با کس دیگه‌ای گرم بود از کنارش رد شدم و سمت قسمت مخصوص جلوی بار رفتم...
روی پای یکی نشسته بود و معلوم بود که داره لاس میزنه...
+چجوری اون عکس و درست کردی...؟!
متعجب نگام کرد و از جاش بلند شد...
_چی میگی...؟!
+حالا‌ میخوای بگی تو نبودی...؟!
دستش و روی شونم گذاشت و سمت در کنار اونجا هلم داد...
_کیم تهیونگ...صداتو بیار پایین...!
_مشکلی پیش اومده...؟!
صدای شخص دیگه‌ای اومد ک میخواست به اون عوضی کمک کنه ولی اون ردش کرد...
_نمیدونم راجب چی حرف میزنی تهیونگ...!
یقشو توی دستم گرفتم...
+تو تهدیدم کردی...گفتی جرم قتل میندازی گردنم حالا میگی نمیدونی از چی حرف میزنم...؟!
_هییس...آره من گفتم...ولی چ ربطی داره...من هیچ کار دیگه‌ای جز تهدیدت انجام ندادم...!
گوشیم و از تو جیبم دراوردم و سمتش گرفتم...
+پس این عکس چیه...میخوای بگی کار تو نیست...؟!
نگاهی به عکس روی صفحه انداخت و بعد نگاهی به من انداخت....
_این...کار من نیست...اگه کار من بود...چرا باید با شماره ناشناس بهت پیام میدادم...؟!
متفکر به شماره بالای صفحه نگاه کردم...
یجورایی حق با اون بود...
_میونگ‌دا...مشتریارو معطل کردی...!
دستم و سمت در کشید...
_اگ میخوای ببینی موضوع از چه قراره تا وقتی کارم تموم بشه منتظرم بمون...!
روی صندلی نشستم و بهش نگاه کردم...
+چرا باید بهت اعتماد کنم...تو بودی ک همه اینارو شروع کردی...!
لیوانی جلوم گذاشت...
_بعدا باهم حرف می‌زنیم...چطوره یکم بخوری...؟!
نگاهی به مایه زرد رنگ توی لیوان انداختم...
اگه میخوردمش بلایی سرم نمیومد...
نگاهی به بقیه افراد اونجا انداختم...
ولی اونام هیچیشون نشده...
لیوان و توی دستم گرفتم...
دوست دارم تستش کنم...
زبونم و روی لبم کشیدم و بدون هیچ فکر دیگه‌ای یه قلپ ازش خوردم...
صورتم از مزه تلخ و خنکش تو هم پیچیده شد...
بعد از چند ثانیه حس کردم باید بیشتر بخورم...
فقط حسی بود ک داشتم و دلیلی براش نبود...
تقریبا کل لیوان خالی شده بود...
با چشم تار به میونگ‌دا نگاه میکردم...
_هی پسر...چرا اینشکلی شدی...؟!
دستم و زیر چونم گذاشتم و به کسی ک کنارم بود نگاه کردم...
+بازم میخوام...!
_اوو مث اینکه اولین بارت بوده...میونگ‌دا...!
میونگ‌دا لیوان جلوم و دوباره پر کرد...
_هیونگ...حواست بهش باشه یه سر به میز اون پشت میزنم...!
لیوان و به لبام نزدیک کردم...
_اسمت چیه پسر...یواشکی اومدی تو...بهت نمیخوره سنت قانونی باشه...!
گیج بهش نگاه کردم...
اون دیگه کی بود نمیشناختمش...
+من...!
نفسمو بیرون دادم و دیگه چیزی نگفتم در اصل چیزی ک میخواستم بگم یادم نمیومد...
لبم از برخورد یخای تو لیوان سر شده بود....
این لیوان سوم بود...
شایدم چهارم...
دستی ک پشت کمرم حرکت کرد و نمی‌شناختم...
پسش زدم و چرخیدم...
+بمن دست نزن...!
گفتم ک نمیخواد بهم دست بزنه اما نیاز داشتم به گرمای دست یکی که بدنم و باهاش بپوشونه...
سردم نبود آخه کدوم احمقی وسط تابستون بعد از خوردن اینهمه نوشیدنی الکل دار سردش میشد...
قطعا من اون احمق بودم...
مرد کنارم دستش و بالا برد...
_خیل خب...این اجباری نیست تو خودتم میخوای کوچولو مگه ن...زودباش...دنبالم بیا...!
درحالی ک هر لحظه ممکن بود بیفتم خودمو عقب کشیدم...
گفتم ک به گرما نیاز دارم اما نه اون مرد...
+اگه...بهم دست بزنی...!
با ابروهای بالا رفته نگام کرد...
صدامو آروم کردم و لب زدم...
+میدونی دوس پسرم یه پلیسه...؟!
خنده بلندی کرد دستش و روی سرم کشید...
_فانتزیت با لباس پلیسه...هوووم شاید یکی تو خونه داشته باشم...میخوای ببینیش...؟!
متعجب بودم ینی اون مرد مهربون و میشناخت کاش میتونستم الان اون مرد و ببینم...
احمق نباش کیم تهیونگ...
+واو توام پلیسی‌...؟!
سرش و تکون داد...
_اگه دوست داری میتونم پلیس باشم...!
با کف دستم محکم روی سینش کوبیدم...
+ولی جذاب‌تر از دوست پسرم نیستی...!
دوست پسرم باور کرده بودم که‌ اون دوست پسرمه ولی حتی تاحالا از فاصله نزدیکی هم ندیده بودمش...
نگاهی به پشت سرم انداخت و با لبخند ادامه داد...
_تو هیچ دوست پسری نداری...میخوای بازی دربیاری تا با من نیای...نمیتونی کوچولو...!
با صدای بلندی تو صورتش داد زدم...
+یااااا....!
_پس اسم دوس پسرت چیه...؟!
اسمش...
نمیدونم...
سمت مخالف چرخیدم...
_کجا...؟!
دستم و سمت خودش کشید...
نگاهم روی مرد آشنایی ک چند تا صندلی اونورتر نشسته بود کشیده شد...
+میخوام برم پیش دوس پسرم...!
دستم و از دستش بیرون کشیدم و سمتش رفتم...
دستامو روی شونه‌هاش گذاشتم و روی پاش نشستم...
نگاهش جوری بود ک بنظر عصبی میومد...
+کمکم کن...!
کنار گوشش لب زدم دستش و پشت کمرم گذاشت و بیشتر سمت خودش کشیدتم...
_همم...مگه نگفته بودم از خونه بیرون نرو...!
تو چشماش دنبال ردی از شوخی گشتم...
اما خبری نبود...
دست دیگش و زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد...
مردی ک اونموقع تاحالا بهمون زل زده بود جلو اومد و روبه‌رومون وایستاد...
_این پسر و بمن سپردن...میخوای کجا ببریش...؟!
دستامو دور گردنش حلقه کردم و خودمو بالاتر کشیدم...
+دروغ میگه...!
_این پسر مال منه...!
فشرده شدن خودمو به بدنش حس کردم و وقتی ک حرفش و زد ازونجا خارج شد...
توی ماشین که نشست هنوز همونجور توی بغلش بودم...
_جات راحته بچه...؟!
سرم و سمت صدا چرخوندم...
همون پسر عصبی...
زبونمو براش دراز کردم و سرم و روی سینه مرد گذاشتم...
اسمش...
اره درسته...
+اسمت چیه...؟!
میتونستم بدون نگاه کردن به اون پسر چشمای گردش و ببینم و برعکس اون مردی ک تو بغلش بودم با کمال خونسردی اسمش و به زبون آورد...
_کیم نامجون...!
_هیونگگگگ...چرا باید به یه بچه اسمتو بگی...؟!
چشمام داشت گرم میشد و نمیتونستم ببینم چیکار میکنن هرچی ک بود پسر کوچیکتر و مجبور کرده‌ بود ساکت باشه...
+نامجون...!
بعد از صدا کردن اسمش حس بهتری داشتم...
انگار اون اصلا غریبه نبود...
دستش توی موهام حرکت کرد و سرم بیشتر توی سینش فرو رفت...
یچیزی و میتونم خیلی خوب به یاد بیارم.‌‌..
اون گفت...
"این پسر مال منه"
...

Un câlinTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang