🪦🩸part 11

81 25 0
                                    

Kim taehyung;
8:30 AM
Monday
خمیازه‌ای کشیدم و پلکامو از هم فاصله دادم دلم میخواست بازم بخوابم نگاهی به شیدی ک پنجره رو پوشونده بود انداختم آفتاب سعی داشت وارد اتاق بشه ولی جلوش گرفته می‌شد...
مشتمو روی چشمام کشیدم و چرخی زدم با دیدن نامجونی ک کنارم روی تخت خوابیده بود متعجب بهش نگاه کردم اینجا چیکار میکنه...
تازه تونستم به مغزم فشار بیارم و بفهمم ک دیشب چه اتفاقی افتاد و الان کجام لبامو توی دهنم بردم تا برخورد نفسم با صورتش باعث نشه بیدارش کنم...
_بهتری...؟!
با شنیدن حرفش نفسمو رها کردم...
+بله‌...؟!
چشماش و باز کرد و بهم زل زد دوباره سوالشو تکرار کرد...
_بهتری...؟!
نگاهم سمت مچ دستم کشیده شد لبخندی زدم و سرم و تکون دادم...
+چیز مهمی نیست...فقط کبود شده...!
با ابروهای بالا رفته مچ دستمو جلوی صورتش گرفت...
_ازین حرف نزدم ولی...دیشبم اینطوری بودی...متوجه نشدم...!
سوالی پرسید با گنگی جوابش و دادم...
+گفتم که کار نگاهبان بود...ولی پس چرا پرسیدی حالم بهتره یا ن...؟!
_یه لحظه صبر کن پسر...اولا ک تو کابوس دیشبت و یادت نیست...؟!
+کابوس‌‌‌...؟!
اون دختر با لباس سفید و موهای فر درسته اسمش هانا بود...
کمی بهش نزدیکتر شدم...
+هانا...؟!
_فکر کنم اسمش همچین چیزی بود...اوهوم...!
سرم و آروم تکون دادم و نگاهمو پایین بردم...
+هانا دختر استاد هان‌ه...من نمیدونم چرا اومده بود توی خوابم...خیلی وحشتناک بود هیونگ...!
_الان دیگه تموم شده خب...بهش فکر نکن...حالا بگو ببینم از کدوم نگهبان حرف میزنی تهیونگ...؟!
روی تخت نشستم اونم به تبعیت ازم نشست دستم و توی موهای بهم ریختم کشیدم...
+نامجون‌شی...دیشب مست بودی فکر کردم شوخی میکنی...تو واقعا اون نگهبان و ندیدی...؟!
انگار ک داشت فکر می‌کرد بعد از چند ثانیه اهانی گفت و سمت در اتاق رفت...
_اگر گشنته بهتر بیای بیرون...!
شونه‌ای بالا انداختم و پشتش راه افتادم تازه میتونستم خونه رو کامل ببینم واو اون واقعا خوش سلیقه‌است به تابلوهایی ک روی دیوار بود نزدیک شدم از یکی ازون‌ ها بوی قهوه بلند میشد و کل اتاق و پر کرده بود دستم و روی کاغذش کشیدم دانه‌های ریز قهوه رو میشد از نزدیک دید و اون منظره توی تابلو بنظر آشنا میومد...
همه‌ی نقاشی سفید بود انگار که برف زمین و پوشونده بود درختای بریده شده رو میشد اطراف نقاشی دید و پسر بچه‌ای ک انگار داشت از چیزی فرار میکرد و سمت تاریکی انتهای جنگل میدوید...
_قشنگه...؟!
+آره ولی‌...عجیبه...!
صدای روشن شدن گاز اومد و بعد حضورشو پشت سرم حس کردم...
_چیش عجیبه...؟!
+نمیدونم اینجا آشناست ولی فکر نکنم دیده باشمش‌... تازه بوی قهوه میده عجیب نیست...؟!
_تهیونگ...؟!
سمتش چرخیدم و منتظر نگاش کردم...
_هیچی بیا یچیزی بخوریم...!
چرا انقدر عجیب رفتار میکنه جلوش روی یکی از صندلیای کنار اپن نشستم...
+نامجون‌شی...پدر و مادرم کی برمیگردن...شما باهاشون تماس گرفتین...؟!
نفس عمیقی کشید و سرش و تکون داد...
_میان...بخور...!
...
پاهامو تند تند تکون دادم پس کیم نامجون کی قراره ازون اتاق بیاد بیرون...
_هی بیگناه...دیشب خونه‌ی نامجون هیونگ بهت خوش گذشت...؟!
متعجب به جونگکوک ک با چشمای قرمز بهم زل زده بود نگاه کردم همون دکتری ک اونروز توی بیمارستان ملاقاتش کرده بودیم و انگار هیونگ جونگکوک بود عقب کشیدش تا بلایی سر من نیاره...
_هی آروم باش کوک...میخوای بیشتر ازین نامجون و عصبی کنی...؟!
_هیونگ...نگاش کن مث گربه‌ها نشسته اونجا و یجوری داره بهمون نگاه میکنه انگار اصلا نمیدونه از کی حرف میزنم...!
دوباره خواست سمتم حرکت کنه ک از روی صندلی بلند شدم و به دیوار کنارم چسبیدم دستاش و دوطرف صورتم گذاشت و با عصبانیت توپید...
_نمیذارم همینطوری پیش بره...نمیذارم ازم بگیریش...!
_جونگکوک...!
توسط نامجون پس زده شد روز بازجویی درست همینطور ازم دفاع کرده بود وقتی میدیدم طرف من و میگیره لذت میبرم ازینک اون منو بی‌گناه میدونه خوشحال بودم...
_جین...ببرش توی اون اتاق...!
بدون هیچ حرفی ساعد نامجون و گرفتم و به کشیده شدن جونگکوک تو اتاق نگاه کردم چه صحنه آشنایی اینکه یکی رو سمت اتاق میشکن و اون داد میزنه ک نمیخواد بره...
_خوبی...؟!
با لبخند جوابش و دادم...
_کارمون اینجا تموم شده بریم...!
+هیونگ...!
وقتی ک سمت بیرون ازونجا حرکت میکردیم ازش پرسیدم....
+تو و جونگکوک‌شی باهم چه رابطه‌ای داشتین...؟!
جایی که برای تحویل گرفتن وسایلش ایستاد با ابروهای توهم جواب داد‌‌‌...
_برای چی میپرسی...؟!
+جونگکوک‌شی ازینک منو کنار شما میبینه خوشش نمیاد...منک کاری نکردم...!
_اهمیتی نداره هرچی که بوده تموم شده...خیل خب...بریم...!
اینبار مقصدمون کجا بود دلم میخواست زودتر برگردیم خونه فکر کنم دلم برای اتاقم تنگ شده‌ بود...
...

Kim namjoon;
10:43 AM
Monday
نگاهی به جین انداختم...
_خب نامجون...می‌شنوم...!
+بزار از اول بگم هیونگ...!
نگاهی به تهیونگی که توی اتاق شیشه‌ای مشغول بود انداختم...
+اون پسر...از روزی توجهم و جلب کرد ک توی پارک دیدمش...تنها روی نیمکت نشسته بود و با خودش حرف می‌زد...!
_اوهوم...!
+اولش فکر کردم شاید یکی باشه مثل بقیه شاید داره با ذهنش حرف میزنه یا یه همچین چیزی...ولی بعد عجیب بودنش و حس کردم انگار داشت با چند نفر حرف می‌زد بعضی وقتا می‌خندید و حتی یهو روی هوا مشت مینداخت یا نمیدونم انگار ک توهم زده باشه...!
_شاید نوشیدنی خورده...!
+آره منم همین فکر و کردم ولی اونشب توی بار وقتی دیدمش یچیزایی شنیدم از خودش و دوستش انگار ک بار اولش بود می‌خورد...!
جین سری تکون داد و بعد از یادداشت کوچیکی ک کرد دوباده نگاهش و بهم داد...
+بار دوم وقتی برای بازجویی ینفر به خونش رفته بودم دیدمش اون همون بچه‌ای بود ک فردای حادثه به مدرسه نیومده بود...حالا کاری به این ندارم اون روز بخاطر حال بدی ک داشت بازجویی و عقب انداختم و خلاصه‌...!
نفس عمیقی کشیدم...
+اون بچه یه کاری کرده بود که کوک بهش شک داشت بخاطر همین دوباره برای دیدنش به اون خونه رفتیم توی مانیتورش دیدم ک چیزایی راجب به قتل و اعدام سرچ کرده بود...اینا هیچکدوم عجیب نبود اوکی...!
صدامو پایین آوردم...
+دیشب با امضای خودم آزادش کردم و بردمش خونم اونموقع مست بودم و خب یادمم نمیاد کار عجیبی کرده باشه...ولی نزدیکای صبح کابوس وحشتناکی دید ک کل خونه رو گذاشته بود رو سرش میگفت دختری رو توی خواب دیده که اسمش هانا بوده یچیزایی زمزمه میکرد انگار ک می‌گفت نمیخوام باهات بازی کنم ولم کن یا یه همچین چیزایی صبح وقتی بیدار شد گفت ک هانا دختر استاد هان‌ه...میدونی چی عجیب تره هیونگ...؟!
_هوم...؟!
+از یه نگهبان حرف میزنه که کتکش زده ولی همچین کسی وجود نداره...هیونگ...اون....اون از پدر و مادرش پرسید گفت ک کی از سفر برمیگردن...و من فقط گفتم ک میان...!
جین کلافه پرسید...
_حس میکنم این تویی ک توهم زدی این چیش عجیبه نامجون...؟!
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم...
+اینجاش که پدر و مادرش مردن هیونگ...مردن...!
_چی...؟!
+وقتی بار سوم دیدیمش بهمون گفت ک پدر و مادرش خونه نیستن و رفتن سفر اهمیت خاصی به حرفش ندادم گفتم شاید چون از ما ترسیده اینجوری میگه و خب الان دارم میفهمم ک اینا عادی نیست...!
_حق با توعه...اصلا عادی نیست...چیزی راجب به مرگ پدر و مادرش میدونی...؟!
دوباره روی صندلی برگشتم و سمتش خم شدم...
+خیلی تحقیق کردم فقط یه پرونده وجود داشت ک بررسی زیادی هم نشده بود...روز کریسمس همراه خانوادش به یه سفر رفته بودن...انگار که توی یه جنگلی یا ی همچین چیزی بودن نصفه شب تهیونگ تنها برمیگرده به یه پاسگاه و بهشون میگه ک توی جنگل پدر و مادرش و گم کرده...!
هیونگ سری تکون داد...
+اونا هم کل جنگل و گشتن اما چیزی پیدا نکردن حتی نشونه‌ای ازینک اونها اونجا بودن یا ن...؟!
...

Un câlinWhere stories live. Discover now