🪦🩸part 10

84 23 2
                                    

Jeon jungkook;
2:00 AM
Monday

_هرچی بینمون بود تموم شد جونگکوک...!
همونطور خوابالو بهش نگاه کردم دستمو بین موهام کشیدم و از روی تخت بلند شدم...
+چیمیگی هیونگ...؟!
در کمد و بست و لباسایی ک مچاله‌طور توی ساک ریخته بودن و با دستش فشار داد و زیپ ساک و بست دستم و روی بازوش گذاشتم و سمت خودم چرخوندمش...
+هیونگ...این چه کاریه...ماموریت داری...؟!
_اره...ماموریت دارم تو رو از زندگیم بیرون کنم...!
صورتم و با شنیدن جملش تو هم جمع شد کنایه زدنش جواب داده بود یه دردایی تو قلبم حس میکردم...
+فک میکردم اگر منو بفروشی به اون پسره بازم کمکم میکنی هیونگ...!
_هیچ ربطی به اون نداره...؟!
+اگه ربطی بهش نداره چرا داری میری...؟!
با لحنی ک سعی می‌کردم بغضمو مخفی کنم پرسیدم...
_شب تولدت کجا بودی...؟!
با ترس آب دهنمو قورت دادم اون چیزی میدونست چجوری کی بهش گفته بود...
+مین یونگی رو دیدی...؟!
پوزخندی زد و سرش و به طرفین تکون داد...
_ببین...انقدر ضایع است ک با همون سوالم همه‌چیز و فهمیدی...!
+نه...!
دستامو روی شونه‌اش گذاشتم و سرم و به شدت تکون دادم...
+نه هیونگ اینطوری نیست...بهم گوش بده نمیدونم چی بهت گفته ولی...!
_با چشمای خودم دیدیم لازم نیست چیزی بشنوم...!
دستام شل شد و کنار بدنم افتاد لبمو بین دندونام گرفتم عادت کندن پوست لبم دوباره برگشته بود‌...
_همین...دیگه نمیخوای توجیهم کنی...؟!
با صدای آرومی زمزمه کردم...
+من دوستت دارم هیونگ...!
_اگه دوستم داری به چه علت فاکی‌ای اونشب باهاش خوابیدی...؟!
میدونستم اون یه دروغگو عوضیه...
+اینطوری نیست...!
با داد جوابشو دادم...
دست به سینه جلوم وایستاد و منتظر نگام کرد...
_منتظرم کوک...ولی انگار نمیخوای چیزی بگی...!
+اونشب...!

" 3 ماه پیش:
Jeon jungkook;
2021/9/1
11:50 PM
+هیونگ....منم درو باز کن...!
وارد خونه شدم بعد از دعوایی ک با نامجون داشتیم تنها جایی که میتونستم بیام اینجا بود...
_چیشده بچه...نصفه شبی تصمیم گرفتی سر بزنی به من...؟!
شونه‌ای بالا انداختم و روی اولین کاناپه نشستم...
_فک کنم یه چیزی برای بعد از دعوا داشته باشم...!
از بین قفسه‌های بزرگ نوشیدنی یه شیشه زرشکی رنگ روی میز گذاشت...
بدون اینکه اجازه بدم پیکارو روی میز برعکس کنه در شیشه رو برداشتم و یک سومش و سر کشیدم..‌..
_باز جلوی بقیه دعوات کرده...؟!
پوزخندی زدم و قطره‌های شرابی که کنار لبم ریخته بود و با گوشه استینم پاک کردم...
+دلت خوشه...کیم نامجون...هر سری توبیخ جدید از خودش در میاره...!
کنارم روی کاناپه نشست و یه پیک خورد...
_بهت گفته بودم ازش بکش بیرون بچه...ببینم چند شبه نکردتت...!
برو بابایی گفتم و بقیه نوشیدنی و توی شکم خالیم جا دادم...
_آروم بخور یه پیکش آدم و میبره رو ابرا...!
شیشه رو روی میز کوبیدم...
+پس چرا من هنوز اینجام...؟!
_معلومه...!
دستم و از روی رون پاش برداشتم و از جام بلند شدم پام به گوشه میز گیر ‌کرد روی زمین افتادم ولی بازم  از جام پا شدم تلو تلو خوران اطراف خونه رو دید زدم...
+چیشد ک...دیگه مث قبل نیس...؟!
بدون اینکه اجازه بدم جوابی بهم بده به قسمتی از خونه ک هایلایت بنفش رنگ تابیده بود اشاره کردم...
+عکسایی ک اونجا گرفتیم و چاپ کردم...!
به خنده بلندم ادامه دادم...
+وقتی فهمید توام توشی...همه رو پاره کرد...!
دستی که روی شونم قرار گرفت بهم فهموند ک شاید نامجون اشتباه نکرده...
+هی دیگه زیاده روی نکن...!
دستش دور کمرم حلقه شد و منو سمت خودش کشید...
_شاید باید فراموشش کنی هوم...میخوای کمکت کنم...؟!
+نمیخوام...!
سعی کردم دستش و کنار بزنم ولی الکل فشار زیادی آورده بود قدرتم کم شده بود و زانوهامم کم کم داشت شل میشد...
_زودباش پسر...گرمت شده نه...بزار کمک کنم لباساتو دربیاری...!
+یونگی...سعی داری...چیکار کنی...؟!
نفساش و پشت گوشم رها کرد به بدنم قوسی دادم...
_کیم نامجونم باید شکست بخوره...یبار مثل من مچاله بشه...اونوقته ک میفهمه چ بلایی سرم اومده...!
..."

_تلاشت برای درست کردن رابطمون خوب بود...هر کاری میخوای بکن فردا باید بری زندان جئون جونگکوک...!
+نامجون...صبر کن...این...این ربطی به اون پسر نداشت پس..‌.چرا باز میخوای اون بحث و بکشی وسط...؟!
نامجون دسته ساکش و توی دستش گرفت...
_اگه حقیقت و بگی مجبورت نمیکنم که اونتو بمونی... پس بهتره با شریکت حرف بزنی...!
از در اتاق بیرون رفت اون واقعا داشت میرفت من حقیقت و بهش نگفتم شاید هیچوقت نگم ولی...
سمتش رفتم قبل ازینک از در خارج بشه لباسش و کشیدم تا توجهش و جلب کنم وقتی سرش و سمتم چرخوند دستامو دور صورتش قاب کردم و بوسیدمش طعم آخرین بوسمونو فراموش نمیکنم هیچوقت...
با شدت خودشو عقب کشید...
+هیونگ بزار آخرین بوسمونو یادم بمونه...!
دوباره سرمو جلو بردم و عمیق‌تر بوسیدمش چند ثانیه بعد وقتی قطره اشکمو روی گونش راه پیدا کرده بود خودمو عقب کشیدم و پشت بهش وایستادم...
صدای بسته شدن در و شنیدم بدون هیچ حرفی از طرفش...
+از همین الان دلم برات تنگ شده هیونگ...!
سرمو روی زانوهام گذاشتم و همونجا نشستم چرا رابطه من با کسی که دوستش دارم همیشه اینطوری بود...

"بهتره بجای این از خودت بپرسی
چرا بهش حقیقت و نگفتی..."

اشکامو کنار زدم و بلند شدم الان فقط یچیزی میخوام بپرسم اونم ازون عوضی...
...

+مین یونگیییییی...!
_واو زلزله اومد...خوش اومدی عزیزم منتظرت بودم...!
+خفه شو...!
با دست جوری به سینش کوبیدم ک کف دست خودم درد گرفته بود ولی اون تنها دو قدم عقب رفت و دستای بازش و پایین آورد...
_ازم عصبانی‌ای...؟!
+عوضی لجن...تو بهم گفتی پاکش میکنی...تو گفتی همه‌چی تموم شده...چه غلطی کردی هان...؟!
خنده مزخرفی کرد...
_جونگکوک عزیزم...من اون فیلم و نگرفته بودم ک تو رو اذیت کنم اون مخصوص نامجون بود اگه قبل از پاک کردنش به نامجون نشونش نمی‌دادم ک مزش از بین میرفت...!
+میدونی تو...تو...!
ابروهاشو بالا داد و صورتش و کمی به صورتم نزدیک کرد...
_من چی...بی‌شعور...نفهم...عوضی...بگو راحت باش... اینا نظر لطفته...میدونی ک از اولم قصدم همین بود...!
+نه هیچکدوم ازینا نیستی...تو فقط احمقی احمق... میدونی نامجون از اولم منو دوست نداشت تیرت به سنگ خورد نه...اون فقط دنبال یه بهانه بود زودتر منو از خودش دور کنه میخواست با پسر جدیدی ک پیدا کرده خوشحال باشه...حالا برو به حماقتت فکر کن...!
لگدی به شکمش زدم و از خونه‌اش بیرون اومدم لااقل اینجوری راحت میشدم...
من فرار نمیکنم کیم نامجون برای دوباره دیدنت حتی حاضرم برم زندان...
...

Un câlinWhere stories live. Discover now