🪦🩸part 19

76 24 5
                                    

Me;
12:00 PM
Sunday
نامجون کم‌کم از رفتارای عجیب تهیونگ می‌ترسید...
اون از اول ک ازش خواسته بود خودشو به یه تابلو معرفی کنه و حالاهم پشت خونه مشغول‌ پارو کردن برف‌ها بود...
+چقدر باید ادامه بدم تهیونگ...این...این کارا برای چیه...؟!
با عروسک توی دستش به نامجون نزدیک شد و کیوت گفت...
_نگاش کن هیونگ...اون و باید اینجا خاک کنیم پس یه قبر قشنگ براش درست کن...!
فاصله کوتاهی بین جمله‌اش انداخت با لحنی کم ترسناک نبود زمزمه کرد...
_روزی ک اوما و آپا و هیوری رو زیر برفا گذاشتم خیلی سردشون شده‌ بود...؟!
با جمله آخری ک از دهنش بیرون اومد پارو از دست یخ زده مرد پایین افتاد و ترسیده به پسر روبه‌روش نگاه کرد...
وقتی اون اوایل پرونده‌ای درباره پدر و مادر پسر کوچیکتر پیدا کرده بود توش نوشته شده بود توی جنگل بزرگی گم شدن درست روز سال نو...
چشماشو اطرافش چرخوند اینجا شبیه جنگل نبود...
_دنبال درختا نگرد هیونگ...اونا گفتن ک زیادی تو چشم آدمن برای همین قطعشون کردن...!
منظور پسر و نمیفهمید کسایی ک درخت و قطع کردن کی بودن و نمی‌دونست فقط میدونست ک آی‌تی ک داره باهاش حرف میزنه تهیونگ نیست...
نامجون تو شوک بود چه اتفاقی قرار بود بیافته...
+تهیونگ...چی داری میگی...؟!
تهیونگ انگشت اشارش و دراز کرد و به جایی پشت نامجون اشاره کرد...
_نگاه کن هیونگ...اونجاست...هیوری خیلی التماس میکرد ک ازون زیر بیارمش بیرون...!
سرش و تند تند تکون داد و عروسک و روی برفا پرت کرد...
_لعنتی همش گریه میکرد...ساکت نمیشد...!
نامجون قدمی سمت تهیونگ برداشت بازوهای تهیونگ و توی مشتش گرفت و فشرد....
سعی کرد آرومش کنه شاید بعد از بردنش به خونه میتونست از جین کمک بگیره و مشکل پسر و بفهمه...

+منو نگاه کن تهیونگ تو الان پیش منی...فراموش کن چه اتفاقی افتاده...بیا برگردیم خونه...!
تهیونگ سر افتادش و بلند کرد و با لبخند بزرگی به نامجون نگاه کرد دستش و روی سینه نامجون گذاشت و جوری به عقب هلش داد ک نامجون دقیقا توی اون گودی ک کنده بود افتاد...
چطوری یه پسر بچه میتونست انقدر زور داشته باشه قفسه سینه نامجون درد میکرد سرش و به عقب سر داد و آخ کوتاهی از بین لباش خارج شد...
_چرا همش میگی تهیونگ...چرا همش اونطوری صدام میزنی‌‌...تو فقط اونو دوست داری.‌‌..اون پسره عوضی... اون نمیذاشت برادرش و خفه کنم...!
صدای خنده بلندش توی مکان ساکت و خالی ک به گفته خودش جنگل تخریب شده بود پخش شد...
_اما من انجامش دادم...باید می‌دیدی هیونگ...صورت کبودشونو می‌دیدی وقتی داشتن یخ میزدن اما حتی نمیتونستن یه کلمه حرف بزنن...دوست داری ببینی هیونگ...بزار بهت نشونش بدم...!
تهیونگ خم شد و پاروی کنار بدن نامجون و برداشت و مقدار قابل توجهی برف رو روی شکم نامجون ریخت چرا بلند نمیشد چیزی نمی‌گفت ساکت بود با اخم به تهیونگ نگاه میکرد...
_یه چیزی بگو هیونگ...التماسم کن ک انجامش ندم...!
نامجون بی‌حس شدن بدنش و از سرما حس میکرد ولی باز هم تکون نمی‌خورد این پسر روبه‌روش و نمیشناخت نمیتونست بفهمه که اصلا تهیونگ هست یا نه پس یبار دیگ اسمش و صدا زد...
+تهیونگ...!
پسر جوری ک انگار واقعا دیوونه شده‌ باشه خودشو روی مرد انداخت و مشتاشو توی سینه بزرگش فرود آورد...
_بهت...گفتم...اینجوری...صدام...نزن...!
مرد دستای پسر و بین دستاش قفل کرد و با دست آزادش سرش و به خودش نزدیک کرد پیشونیش و روی پیشونیش گذاشت...
+آروم باش عزیزم...منو نگاه کن...تو تهیونگ منی...ببر کوچولو...به خودت بیا...!
پسر برای چند ثانیه آروم گرفت انگار به خودش اومده بود توی چشمای مهربون روبه‌روش زل زد و سعی کرد بغضش و کنترل کنه...
آروم زمزمه کرد...
_اون...اون نمیزاره من تهیونگ باشم...!
+من پیشتم تهیونگی...تا وقتی من هستم اون نمیاد...!
تهیونگ خواست سرش و به آرومی تکون بده خواست همراه اون مرد از اونجا بره اما صدایی که توی گوشش پیچید نذاشت...
"تو کشتیشون تهیونگ.‌.."
از مرد فاصله گرفت و دستاشو روی گوشش فشار داد...
"پدرت...مادرت...برادرت..."
جیغ بلندی کشید...
"تو کشتیشون...همینجا...تو یه دیوونه‌ای..."
_نههههه...!
"کارِت و تموم کن تهیونگ کوچولو..."
"بکشش...باید انجامش بدی..."
نفساش و تند تند از سینش بیرون داد دوباره خم شد اینبار سریعتر برفارو روی بدن نامجون میریخت مدت زیادی بود ک روی برفا دراز کشیده بود اگرم میخواست نمیتونست بلند بشه بدنش سِر شده بود...
_باید...باید بمیری...!
+تهیونگ...!
_هرکی دوستش دارم باید بمیره...اینطوری مال کس دیگه‌ای نمیشه...باید بمیرییییی...!
بلند داد کشید با دیدن چشمای نیمه باز نامجون کنارش زانو زد دستش و توی دست خودش گرفت....
_هیونگ...!
نامجون لبخند کوتاهی زد و سعی کرد محکم‌تر دستش و بگیره...
+تهیونگی...تو آدم بدی نیستی خب...بهش گوش نده...!
تهیونگ خودشو جلوتر کشید و دست یخ نامجون و روی گونش گذاشت...
_منو میبخشی نامجونا...؟!
نامجون گونه گرم پسر و لمس کرد چطور توی این سرما هنوزم داغ بود...
+من دوستت دارم پسر شکلاتی من...فراموشش کن...!
نامجون اعماق احساساتش و نشون داده بود نمی‌دونست چطوری توی این مدت کم اتفاق افتاده بود اما اون کسی نبود ک به یه انسان غریبه که هیچ نسبتی باهم ندارن در این حد کمک کنه بخاطرش دوست پسرش و از دست بده و حالا حتی داشت از جون خودش می‌گذشت...
_اوهوم...!
تهیونگ گفت و با شنیدن صدای ماشین‌هایی ک درست جلوی خونه ترمز کردن دست نامجون و محکم تر گرفت....
_دوباره گمم نمیکنی هیونگ مگه ن...؟!
+هیچوقت...دوباره...اتفاق نمی افته...!
اما چشمای نامجون بیشتر ازین توان باز موندن نداشت اینکه چه اتفاقی افتاد با بیهوشی نامجون از بین رفت...

...

Un câlinWhere stories live. Discover now