🪦🩸part 15

79 26 0
                                    

Kim taehyung;
2:00 AM
Sunday

غلت دیگه‌ای رو تخت زدم و چشمامو روی هم فشار دادم خوابم نمیبره...
روی تخت نشستم و سعی کردم به خودم بفهمونم که الان چه وقتی از روزه ولی با صدای رعد و برقی که اومد همه‌چی و فراموش کردم از جام پریدم و به دیوار کنارم چسبیدم نگاهی به اطراف اتاق انداختم هیچی نیست دستم و سمت چراغ خواب بردم و روشنش کردم...
_تهیونگ...؟!
ترسیده به سایه‌ای که کف اتاق افتاده بود خیره شدم نور بنفشی ک از آسمون ساطع میشد کف اتاق و رنگی کرده بود و فقط سایه مردی دیده میشد...
_تهیونگ...پسرم...!
+آ...آپا‌...؟!
یه قدم که جلو اومد تونستم با نوری که تو صورتش افتاده بود ببینمش و تشخیصش بدم صورتش کبود بود رگه‌های سیاهی که پوست زیاد از حد سفیدش و پوشونده بود به خوبی دیده می‌شد...
+آپا...تو...!
_چرا بدون اینکه به ما بگی رفتی...؟!
+م...من...اومدم خونه....ولی...!
_چرا...؟!
صداش توی گوشم اکو شد کف پامو با ترس به زمین فشار دادم رعد و برق بعدی شدیدتر بود چیزای خوبی نمیدیدم اینا توهمه سرم و تکون دادم روی زمین اتاق پر از برف بود حتی یخ زدن کف پامو میتونستم حس کنم...
سرم و بلند کردم نگاهم به سمت کسایی ک تو برف خوابیده بودن کشیده شد میشناختم همه‌شونو دوباره به بابا نگاه کردم همونجا وایستاده بود...
+اینجا چخبره...؟!
با ترس گفتم صدای خنده بچه‌ گونه‌ای تو اتاق پیچید بابا یه قدم دیگه جلو اومد اینبار صبر نکردم تا حرفی بزنه جیغ کشیدم و سمت در رفتم دستگیره رو چرخوندم و بدون هیچ فکری سمت اتاق نامجون دویدم...
+نامجونا...نامجون‌شیی...درو باز کن...!
مشتم و روی در اتاقش فرود اوردم بعد از صدای رعد و برق بشدت بلندی ک کل ساختمون و لرزوند صدای بابا رو از پشتم شنیدم...
_تهیونگ...برگرد خونه...!
+نامجوناااا...!
با گریه اسمش و داد زدم و محکمتر به در مشت کوبیدم...
+خواهش میکنم...درو باز کن‌..هق...نامجونااا...!
سایه‌ هر دفعه نزدیک‌تر میشد جرات نداشتم به پشتم نگاه کنم صدای برخورد قطره‌های آب با پنجره شکسته شدن شیشه‌اس ک نمیدونم از کجا بود و مشت آخرم به در...
توی بغل گرمی فرود اومدم صدای نگرانش کنار گوشم شنیده شد...
_تهیونگ خوبی...چیشده...؟!
بیشتر خودم و سمتش کشیدم دیگه صدایی از بابا شنیده نمیشد با رعد و برق بعدی جیغ کوتاهی کشیدم...
+میترسم...!
_از رعد و برق ترسیدی...؟!
سرم و تکون دادم و محکم‌تر بغلش کردم...
+نمیخوام برگردم تو اتاق...!
_باشه نترس...میخوای...!
با کمی مکث گفت...
_پیش من بخوابی...؟!
بدون شک تایید کردم فقط اون میتونست نجاتم بده فقط وقتی کنار اون بودم نمیترسیدم فقط وقتی اون بود هیچکدوم ازون توهمات سراغم نمیومد...
_حالا منو ببین...چیزی برای ترسیدن نیست خب...؟!
منو از خودش جدا کرد لباس بافت مشکیشو توی مشتم گرفتم و کوتاه و سریع به پشتم نگاه کردم...
+رفت...؟!
آهی کشید و دستش و پشتم گذاشت تا سمت تخت راهنماییم کنه...
_دیگه نیازی نیست بترسی خب...شبا در اتاقم بازه میتونی...!
+نمیخوام اونجا تنها بخوابم...!
با التماس بهش نگاه کردم گونم و نوازش کرد و منو روی تخت نشوند...
_باشه اشکالی نداره...!
دستش و کشیدم تا اونم کنارم بشینه...
+وقتی تو هستی هیچکی نمیاد...هیونگ از پیشم نرو خب...؟!
لبخند کوتاهی زد و با فشاری که به کمرم آورد دوباره بغلم کرد...
_این اتفاق نمی‌افته...حالا بهتره بخوابیم...!
خودموروی تخت جمع کردم و جوری بهش نزدیک شدم ک اگه دستش و دور کمرم میذاشت مثل یه پسر بچه تو بغلش حل میشدم...
پتو رو تا کمرم بالا کشید دستش و که روی پهلوم بود و محکم گرفتم و آروم بهش شب‌بخیر گفتم...
صدایی مثل اوهوم از ته گلوش خارج شد و بعد از بسته شدن چشمام حس کردم قراره شیرین‌ترین خواب این چند وقت و تجربه کنم...
...

Kim namjoon;
8:25 AM
Sunday
نگاهی یه چشمای بستش انداختم...
اون واقعا وقتی کنارمه خیلی اروم‌تره...
دستم و جلو بردم و گونش و آروم نوازش کردم میتونم تو رو برای خودم داشته باشم...
"احمق نشو نامجون نگو واقعا حسی بهش داری"
سرم و تکون دادم نمی‌خواستم به خودم دروغ بگم یه حسی بود شاید فقط بهش عادت کرده بودم ولی هیچ شباهتی به حسی ک نسبت به کوک داشتم نیست...
چشماش و اروم باز کرد اول گیج بهم نگاه کرد و بعد چند ثانیه با لبخند بزرگی صبح بخیر گفت...
+کابوس ندیدی...؟!
سرش و به چپ و راست تکون داد...
_وقتی تو کنارم میخوابی کابوس نمیبینم هیونگ...!
+پس قراره هرشب یه عروسک و بغل کنم...؟!
با خجالت سرش و تو گردنم فرو برد و آروم لب زد...
_اوهوم...!
بوی خوبی که از موهاش میومد و توی ریم جا دادم بوی شامپوی خودم بود اما روی بدن اون...
_هیونگ...؟!
+هوم...؟!
_تاحالا گم شدی...؟!
کمی فکر کردم و نه‌ای گفتم....
_هیچوقت حتی وقتی بچه بودی...؟!
+یادم نمیاد فکر نکنم...!
توی چشمام نگاه کرد و انگشت اشارش و روی قلبم گذاشت....
_ولی من یبار گم شدم...خیلی وحشتناک بود هیونگ... میدونی...قلبم بهم میگفت یکی پیدام میکنه و...!
+و...؟!
لباشو جمع کرد و گفت...
_فکر کنم اون تو بودی...!
+ولی منک پیدات نکردم...!
انگشتش و روی سینم حرکت داد و شکلای فرضی کشید که نمیدونم دقیقا چی بود...
_چرا یجورایی پیدام کردی دیگه...هیونگ اگه دوباره گم بشم‌‌‌...بازم میای پیدام کنی..‌.؟!
چرا انقدر عجیب حرف میزنه...
+تهیونگ...این چه سوالیه...؟!
_میای هیونگ...بگو که میای...!
سرم و تکون دادم...
+معلومه ک میام...اگه تو بخوای...!
_پس اگه گمم کردی دستت و بزار روی قلبت اون بهت میگه من کجام...!
"دراما زیاد دیدی بچه"
سرم و تکون دادم...
+فکر کنم گشنت شده...زودباش امروز صبح قراره پنکیک بخوری...!
کیوت خندید و زودتر از من از جاش بلند شد...
_با مربای توت‌فرنگی...!
الان که فکر میکنم...
نمیذارم گم بشی تهیونگ....
...
+ممنون جین...اوهوم باشه...!
تلفن و قط کردم نگاهی به تهیونگی که بین قفسه‌های کتابام میچرخید انداختم...
"_نباید تنهاش بزاری نامجون اگه کنار تو حس امنیت میکنه پس با بیشتر کنارت موندن حالش بهتر میشه..!
+جین میدونم که تو یه روانشناسی...ولی...اون بنظرت چه بلایی سرش اومده.‌‌..؟!
_تو هیچ اطلاعاتی از پدر و مادرش بهم ندادی نامجون نمیتونم تصمیم درستی بگیرم...!
_نمیخوای بپرسی‌‌‌...؟!
+چی رو...؟!
_اینکه جونگکوک حالش چطوره...؟!
+همینک پیش توعه مطمئنم که خوبه...مراقبش باش...!
_سعیمو میکنم...! "

_این کتاب و خوندم...بهترین رمانی بود ک میشه پیدا کرد...!
با صداش از فکر بیرون اومدم‌...
نگاهی به کتاب توی دستش انداختم...
+اوهوم...میخوای دوباره بخونیش...؟!
_اجازه میدی هیونگ‌‌‌....؟!
سرم و تکون دادم...
+معلومه‌...هرچی که اینجاست برای توعه...!
...

Un câlinWhere stories live. Discover now