🪦🩸part 16

76 25 4
                                    

Kim taehyung;
3:00 PM
Sunday
معذب روی صندلی چوبی جابجا شدم دلم نمیخواست توی این دادگاه حضور داشته باشم نامجون بعد از صحبت کوتاهی ک با قاضی داشت کنارم نشست نگاهی به اونطرف سالن انداختم جونگکوک و یونگی کنار هم نشسته بودن...
تمام حواس جونگکوک اینجا بود میتونستم به وضوح ببینم ک چطور مردمک چشماش وقتی نگاهش و به نامجون میده گشاد میشه و وقتی منو نگاه میکنه ریزترین حد ممکن و به خودش میگیره...
_سکوت دادگاه و رعایت کنید...خب شروع میکنیم...!
قاضی دستاش و قلاب کرد و با جذبه خاصی شروع به صحبت کرد...
_مظنون اول کیم تهیونگ توی جایگاهت حاضر باش...!
نگاهی به نامجون انداختم سرش و آروم تکون داد توی جایگاه وایستادم و دستامو از پشت بهم گره زدم...
_تو مظنون به قتل استاد هانی...اما به گفته خودت تو آسیبی به ایشون نزدی و حتی رفتنت به اونجا توسط شخصی نقشه کشیده شده بود...!
+بله...!
آروم جواب دادم که با تکون دادن سرش تایید کرد...
_مظنون دوم جئون جونگکوک توی جایگاهت بایست...!
جونگکوک بدون نگرانی خاصی بلند شد و درست روبه‌روی من ایستاد...
_تو اتهامی ک بهت خورده رو قبول کردی ولی اعتراف کردی ک فقط واسطه‌ای بودی برای بردن اون و تمام این کارها به عهده شخص سومی بوده...!
_بله قربان...!
قاضی با لحن تاسف باری لب زد...
_از یه پلیس همچین چیزی انتظار نمی‌رفت...!
جونگکوک نفس عمیقی کشید و عقب رفت...
_مین یونگی بلند شد و جلو بیا...!
یونگی جایی درست وسط ما ایستاد...
_تو...!
_اره آره...همون ک تو میگی...!
قاضی با ابروهای درهم دستش و روی میز کوبید...
_این چه طرز حرف زدنه...؟!
_هرچی کوکی گفته درسته...آها راستی...!
سمت نامجون چرخید و گفت...
_تجاوزم به پرونده‌ام اضافه کن...!
دیدم ک نامجون برگه توی دستش و جوری مچاله کرد ک صدای پاره شدنش توی سکوت دادگاه پخش شد...
_این گستاخی یعنی چی آقای مین...؟!
یونگی خیلی عادی انگار داره با دوست قدیمیش حرف میزنه گفت....
_ببین...ینی اینکه انقدر وقت خودتو هدر نده...دکتر هان و من کشتم به کوک من دستور دادم اون پسره رو ببره بیمارستان و حتی شب تولد جونگکوکم...!
_مین یونگییی...!
با صدای داد نامجون یونگی پوزخندی زد و دستای بسته‌شو بلند کرد...
_خیل خب...آره دیگه خلاصه ک آقای قاضی بنویس بره...دلم میخواد زودتر برم یکم بخوابم‌‌...!
قاضی عصبی چیزی یادداشت کرد و از جاش بلند شد...
_سرگرد کیم...هنوز مشخص نیست اون تصادف تقصیر چه کسی بوده و فکر کنم این متهم حسابی به سرش زده بهتره روز دادگاه و تغییر بدیم...!
_هی کجا میری...بیا بنویسش دیگه...حوصله ندارم دوباره بیام....!
قاضی بدون توجه به پرویی یونگی ازونجا خارج شد نامجون به سربازی ک کنارش بودی چیزی گفت و بعد دست منو به سمت در خروجی کشید...
+چرا اینکار و کرده...؟!
نامجون نیم نگاهی بهم انداخت...
_مطمئن نیستم...اون یه احمقه...!
نگاهی به دست گره شده خودم و هیونگ انداختم با خجالت پایین و نگاه کردم و با انگشتام دستامونو بیشتر قفل کردم...
مطمئنم ک صدای خنده ریزش و شنیدم....
_تهیونگ...دوست داری بریم شهربازی...؟!
با وجد به هیونگ نگاه کردم....
+واقعا...؟!
اوهومی گفت و زودتر سوار ماشین شد یادم نمیاد آخرین بار کی تفریح کردم قبل ازین ماجراها حسابی سرم با امتحانام گرم بود و...
_فکر کنم حوصله تو خونه حسابی سر رفته و بهتره ک یکم خوش‌بگذرونیم...!
...
با بستی توی دستم به چرخ و فلک اشاره کردم...
+میای سوار شیم هیونگ...؟!
باشه‌ای گفت و همقدم باهام حرکت کرد توی کابین آبی رنگی جا گرفتیم و روبه همدیگه نشستیم جایی درست بالاترین نقطه از حرکت ایستاد...
+ازینجا همه‌چی قشنگه...!
نگاهمو تو کل شهربازی چرخوندم و به هیونگ نگاه کردم...
+هیونگ می‌ترسی...؟!
سری و به دو طرف تکون داد با شیطنت کمی تکون خوردم و لرزیدنش و دیدم...
_تهیونگ...!
اخطار گونه صدام زد آروم خندیدم و دوباره حرکتمو تکرار کردم...
_یااا...!
دستم و سمت خودش کشید و منو بین بازوهاش قفل کرد...
_باید حتما اینطوری نگهت دارم...؟!
با خوشحالی لبخند زدم...
+منک دوست دارم...!
تکونی خوردم و از جام بلند شدم کنارش نشستم...
+هیونگ بزار بستنیمو بخورم آب شد...!
لیسی به بستنی قیفی توی دستم زدم نگاه خیرشو که حس کردم سرمو جلو بردم...
+توام میخوای هیونگ...؟!
لباشو با زبونش تر کرد ک اونم صورتش و بهم نزدیک کرد فاصله صورتمون از یک سانتم کمتر بود با فکر اینکه قراره لباشو روی لبام حس کنم چشمام و بستم اما ثانیه بعد با خیسی کنار لبم چشمام باز شد...
_خوشمزه بود...!
شصتشو کنار لبم کشید و لیسی بهش زد...
+هیونگ...؟!
مردونه خندید و سر شو عقب کشید لیس دیگه‌ای به بستنی زدم....
+دیگه بهت نمیدمش...!
...

Kim taehyung;
10:00 PM
Sunday
از ماشین کمی فاصله گرفتم تصمیم گرفتم تا هیونگ ماشین و توی خونه میبره به اطراف نگاهی بندازم کوچه‌ها تاریک بود و چیز واضحی نمیشد دید...
نور بنفشی که از خونه‌ای بیرون میومد منو سمت خودش کشید اما قبل ازینک به خونه برسم توی کوچه‌ای کشیده شدم و به دیوار پشتم چسبیدم دستی که روی دهنم بود اجازه صحبت بهم نمیداد...
_خوش گذشت بهت هرزه کوچولو...؟!
با چشمای ترسیده به قهوه‌ای چشمای جونگکوک خیره شدم چیکار میخواست بکنه...
_هیشش...سعی نکن هیونگت و صدا کنی...وگرنه همینجا نفست و قط میکنم بچه...!
سرم و آروم تکون دادم...
_گوش بده بچه...سال خوبی رو گذروندی کنار عشق من...اگه بعد از سال نو دوباره ببینمت...!
پوزخندی زد و ابروهاشو به بالا سوق داد...
_میدونی چه بلایی سرت میاد نه...؟!
لبمو گاز گرفتم و به محض اینکه حس کردم کمی ازم فاصله گرفته با ترس هلش دادم و سمت خارج اون کوچه دویدم...
_تهیونگ...؟!
صدای اونه نه...
تندتر دویدم اگه بخواد بلایی سرم بیاره چی...
خواستم برای ثانیه‌ای به عقب نگاه کنم ترسیده دستامو به شلوار جینم کشیدم تا از عرق کردنش جلوگیری کنم همونوقع تعادلم و از دست دادم و روی زمین افتادم...
_تهیونگ...؟!
با نزدیکتر شدنش عطر سردی زیر بینیم پیچید تونستم تشخیص بدم که اونه پس تکونی نخوردم...
_چیشده...خوبی...؟!
سمتم خم شد دستش و روی زانوم گذاشت...
ترسیده دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرم و تکون دادم میتونستم از پشت شونه‌هاش جونگکوکی ک با اخم نگام میکرد و ببینم...
+بریم خونه هیونگ...!
منو روی دستاش بلند کرد و به خودش فشار داد...
_باشه باشه...باید زخم زانوت و ببندی عفونت میکنه...!
سرم و توی سینش فرو بردم...
+نمیخوام از پیشت برم هیونگ...!
_تو مجبو نیستی اینکارو کنی...!
چشمای خیسمو به پیرهن کرم رنگش مالیدم...
+اوهوم...!
...

Un câlinWhere stories live. Discover now