بعد به سمت ماشینشون رفتن ...
°°°
سه روز بعد ، عصر :جونگ کوک وارد خونه شد و کیفش رو کنار در گذاشت و با نگاهش دنبال تهیونگ گشت
و وقتی پیداش نکرد ، آروم صداش زد+ ته ؟؟؟ ... کجایی لاو ؟؟؟
و در کمال تعجب ، صدای گرفته و زیر تهیونگ از داخل اتاق اومد
_ اینجام کوکی !
و بعدش سرفه ی خشکی کرد
جونگ کوک فورا سمت اتاق رفت و چشمش به تهیونگی که عرق کرده بود افتاد
با نگرانی به سمت تخت رفت و پشت دستش رو روی گونه ی گُر گرفته ی تهیونگ گذاشت+ چی شده ته ؟؟؟؟ ...
تهیونگ دوباره سرفه ای کرد و گونه اش رو به دست تقریبا خنک جونگ کوک تکیه داد
_ نمیدونم ... اهممم ... فکر کنم سرما خوردم ! ... رفته بودم بیرون خرید ، اوما قراره بیاد !!! ... میخواستم خرید کنم ...
و باز هم سرفه کرد
پسر بزرگتر اخم کمرنگی کرد و سر تکون داد
+ فکر کنم از حساسیتت هم هست ! ... از سه روز پیش که رفتیم جنگل اینجوری بودی !!!
_ اشکالی نداره کوکی ، یکم استراحت کنم خوب میشم ! ... میشه یه چیزی سریع آماده کنی ؟! ... اوما و مینجی دارن میان ، اونا آدمای خوبین !!
جونگ کوک لبخندی به نگرانی پسر کوچیکتر زد و موهاش رو نوازش کرد
+ میدونم لاو ! ... یه بار با جه این شی حرف زدم ... ازم خواست مراقبت باشم !!!!
تهیونگ هم لبخند زد و بیشتر زیر پتو فرو رفت
+ سردته ؟
_ اوهوم ! ... فکر کنم تب و لرز دارم ( لامصب ترین حس دنیا 🙂 )
پسر بزگتر بلند شد و به طرف در اتاق رفت
+ استراحت کن تا مادرت بیاد ، احتمالا ازش بخوام چند روز اینجا بمونه و مراقبت باشه !!!
°°°
: هینننن تهیونگییییی ... چرا اینجوری شدی ؟؟؟؟
مینجی بعد از دیدن چهره ی تب دار تهیونگ پرسید و با نگرانی کنار برادرش نشست
_ چیزی نیست مینجیا ! ... اهمم ... چند روز استراحت کنم زچدخوب میشم
حدود دو ساعت پیش جه این و مینجی رسیدن و مادر دلسوز بعد از دیدن حال تهیونگ ^که حتی پسر واقعیش نبود^ مشغول پختن سوپ شد و با دَم کردن دمنوش های مختلف سعی داشت حالش رو بهتر کنه
جونگ کوک آروم وارد آشپز خونه شد و جه این رو دید که مشغول هم زدن قابلمه ی بزرگ سوپ شیر بود
+ جه این شی ؟؟
آروم صداش زد و منتظر نگاهش کرد
جه این هم به سمت جونگ کوک برگشت و لبخند زیبایی زد
: راحت باش جونگ کوکا ... و بله ؟؟؟
جونگ کوک هم لبخند متقابلی زد
+ میخواستم اگر امکان داره چند روزی اینجا بمونید تا حال تهیونگ بهتر بشه ! ... من روز ها سرکارم و نمیتونم کامل مراقبش باشم !!!
جه این لبخند عمیقی زد و سوپ رو توی کاسه ریخت
: میدونی جونگ کوک ... من از اول بهت اعتماد داشتم !!!! ... درسته تهیونگ پسر من نیست اما به اندازه ی مینجی برام مهمه ... اون با اینکه یه فرد بالغه اما نیاز به مراقبت داره ، شاید این سرنوشت بوده که با فردی مثل تو ازدواج کنه ... اون شکننده آفریده شده و باید ازش مراقبت بشه !! ... متشکرم که مراقبشی ! ... اینجا میمونم تا تهیونگ بهتر بشه ( قرار نیست که همه ی مادر ناتنی ها سلیطه و مثل مادر سیندرلا باشن ، هوم ؟ (: 🙂👌 )
جونگ کوک سر تکون داد
+ این وضیفه ی منه که مراقبش باشم ... به هر حال اون همسر منه !! ... اما خب ، پدر من تهدید بزرگیه و نمیشه نادیده اش گرفت ... میترسم اگه رابطه ی عاشقانه ی ما علنی بشه اون توی خطر بیوفته !!!
جه این اخمی کرد
: درسته ! ... حتی پدر تهیونگ هم موافق رابطه ی شما نیست ... دست خودش نیست اما اون هموفوبیکه و نمیتونیم این رو هم نادیده بگیریم !!! ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
: من هم زمانی همجنسگرا بودم !!!! ... تنها دلیلی که مشکلی با رابطتون ندارم اینه ، من با این قضایا کنار اومدم ... اما خانواده ی من مخالف بودن و باعث نابودی من و اولین تجربه ی عاشقانه ی زندگیم شدن ... نزار این اتفاق برای تهیونگ بیوفته
به چهره ی متعجب جونگ کوک نگاه کرد
: خیلی مراقبش باش ! ... افراد زیادی نیستن که رابطه ی شما رو درست میبینن !!!
و کاسه ی سوپ و فنجون دمنوش رو توی سینی گذاشت و سمت جونگ کوک گرفت و دوباره لبخند زد
: اینا رو ببر بهش بده ... اگه نمیتونی به مینجی بسپار !
جونگ کوک سر تکون داد و سینی رو به سمت اتاق برد
وارد اتاق شد و مینجی هم از کنار تخت بلند شد+ بیب بلند شو اینا رو بخور !!!
و لحظه ای که سینی رو کنار تخت گذلشت ، صدای گوشیش بلند شد ...
ا
وکی من بد قولی کردم
شما ببخشیدلاو یو آلللللل 💜🥺
YOU ARE READING
𝚄𝚗𝚞𝚜𝚞𝚊𝚕 𝚕𝚘𝚟𝚎
Randomخلاصه : '' جئون جونگ کوک '' و '' کیم تهیونگ '' دو پسر که بدون هیچ حسی به همدیگه ، مجبور به ازدواج قراردادی و خیلی کار های دیگه میشن ولی چی میشه اگه در پایان تمام سختی هاشون ، عشق بزرگی نسیبشون بشه ؟ و در آخر شاید اون ازدواج ، بهترین اجبار عمرشون رو...