🔞part 3□■

70 6 0
                                    

یونگی از روی صندلی بلند میشه و روبه روی جیمین میاسته...
یونگی : عروسکم...ازم ترسیدی؟...
یونگی چه مست بود چه نبود جیمین رو میخواست...واقعا یک بار هم که شده میخواست تستش کنه...واقعا چشمش رو گرفته بود...
جیمین نگاهشو از صورت یونگی گرفت...(هیونگ..تو...حالت خوب نیست..بیا بریم خوابگاه..
یونگی سویچ ماشینش رو از جیبش در میاره،...
یونگی : بیا...
و از کافه میزنه بیرون...
جیمین نفس عمیقی میکشه و دنبالش میره...سوار ماشین میشه...
یونگی ماشین رو روشن میکنه و از جاده ی دانشگاه خارج میشه و به جاده اصلی شهر میره...
جیمین به یونگی نگاه میکنه(هیونگ تو خوابگاه رو رد کردی از اونطرفه..
یونگی : میریم خونه من...
و پدال گاز رو فشار میده و با تمام سرعت میرونه...
جیمین:هیونگ...آرومتر برو خ..خطرناکه...
یونگی بی توجه به جیمین رانندگی میکرد...
بعد از بیست دقیقه به آپارتمان بزرگی میرسن...
ماشین رو توی پارکینگ پارک میکنه و پیاده میشه...
جیمین آروم پیاده میشه و خطاب به یونگی میگه...(حالا که رسیدیم...من دیگه میرم فقط خواستم مطمئن باشم که جات امنه...)و گوشیش رو از جیبش درمیاره تا تاکسی بگیره
یونگی گوشی رو از دست جیمین میکشه...
یونگی : کجا بیبی...تازه اومدی...
جیمین به یونگی نگاه میکنه(هیونگ..ممنونم ازت ولی فلیکس نگرانم میشه باید برگردم خوابگاه..
یونگی گوشی رو توی جیبش میزاره..
یونگی : بیا بالا...
جیمین دنبالش میره...
یونگی وارد میشه و بعد از وارد شدن جیمین در رو میبنده و قفل میکنه...سمتش میره و مچ دستاش رو توی دستش میگیره و به سکوی پشت سرش میچسبونش..
یونگی : بیبی بوی..کجا میخوای بری‌..ما‌که هنوز کاری نکردیم...
سرش رو نزدیک میبره و گازی از رگ گردنش میگیره و بوسه ایی همونجا میزاره...
جیمین آخی میگه و سعی میکنه از زیر دستای یونگی در بره....(هیونگ...تو حالت خوب نیست نکن...
نفس گرمش که با بوی الکل مخلوط شده بود رو کنار گوشش رها میکنه و لیسی به لاله ی گوشش میزنه....
با یک دستش مچ دستاش رو پشت سرش میگیره و با دست آزادش تیشرتش رو بالا میده و زیرش رد میکنه...انگشتاش رو نوازش وار روی پوست ش میکشه...
انگشتاش به سینش برخورد کردن یکی از نیپلش رو بین انگشتای استخونیش گرفت و باهاش بازی میکرد...
یونگی : دیگه چی داری نشون ددی بدی؟...هوم؟...
جیمین چنگی به پیرهن یونگی میزنه لعنتی...اون میخواست باهاش باشه..ولی اگر این فقط اثرات الکل بود چی؟...اگه واقعا نمیخواستش چی؟..یکبار دیگه اصرار کرد(یونگی هیونگ...بیا...بیخیالش بشیم...تو..مستی...
یونگی نیشخند صدا داری میزنه و پشت دستش رو از وسط سینش تا زیر شکمش میکشه‌..
یونگی : تازه به دستت آوردم...مگه آدم عروسک شب بازی شو بیخیال میشه...
دوتا دستاش رو پشت جیمین میبره و زیر بوتش قفل میکنه...
یونگی : چند بار بهت اخطار دادم جوجه طلایی....
توی بغلش بلندش میکنه و پله ها تا اتاق خواب رو یکی دوتا رد میکرد...
جیمین با نا باوری به یونگی نگاه میکنه... *عروسک خیمه شب بازی؟!* با بغض بهش میگه..(ولم کن...میخوام برم ولم کننن) چطوری عاشقش شده بود...با اون همه چیزایی که فلیکس بهش میگفت چطوری..
یونگی بی توجه به حرکات جیمین توی بغلش به اتاق میره و روی تخت رسما پرتش میکنه...در اتاق خواب رو میبنده...نگاهی به سوتین وسط اتاق میندازه...از شبای قبل معمولا زیاد میموند...دخترای کور حواس پرت...
یونگی تیشرتش رو در میاره، و سمت کمد میره...
یونگی : میدونی...خیلی منتظرت بودم کیوتی...معمولا وقتی زیاد منتظر میمونم از لب استفاده نمیکنم...ولی...
روبه جیمین برمیگرده...
یونگی : دلم نمیاد اون سوراخ کوچولوت رو خونی کنم...
جیمین چشماش پر از اشک میشن...به هیولای روبروش نگاه میکنه...این همون یونگی بود؟...
کرم رو روی عسلی کنار تخت میزاره...کنار تخت میاسته و مچ پاهای جیمین رو میکشه تا از گوشه ی تخت کنار بکشش...
یونگی : معمولا همه خیلی راضین...
قبل از اینکه پاهاش رو دوباره جمع کنه دستاش رو روی زانو هاش میزاره و روی تخت میشینه...
قطره اشکی از روی گونش غلط میخوره...هیچی نمیخواست بگه فقط میخواست به خودش لعنت بفرسته که چرا دوباره به کافه برگشت...
تا همین چند دقیقه پیش خودش هم میخواست با یونگی بخوابه ولی...توی همین چند دقیقه فهمید اون کسی نیست که فکر میکرد...دقیقا حرفای فلیکس درست از آب در اومد..اون آدمیه که نمیتونه به کسی پایبند باشه...
زانوش هاش دو طرفش میزاره و روش خیمه میزنه...مچ دستاش رو بالای سرش قفل میکنه و با یکی از دستاش تیشرتش رو بالا میده...زبونش رو روی لباش میکشه و نگاهش رو بالا میاره، و با چشمای اشکیش میده...
یونگی : خوشبحالم...اولین بار جوجه طلایی دانشگاه با منه...
و پوزخندی میزنه...لباش رو به سینش میچسبونه و از طعمشون توی دهنش لذت میبرد...دیگه طاقت نگرفت و با دست آزادش به اون یکی نیپلش چنگ میزد و با زبونش به نیپل سمت چپش بازی میکرد...نبض قلبش رو که مثل گنجیشک میزد رو حس میکرد و این بیشتر حشریش میکرد...
جیمین دستاشو مشت میکنه و میزاره اشکاش سرازیر شن...چرا نمیتونست باهاش مخالفت کنه...چرا ساکت مونده بود...چرا هم اینو میخواست هم نمیخواست...بین عشق و نفرت گیر کرده بود...فقط میتونست گریه کنه...
(*آجیم همیشه میگه عشق واقعی همیشه بین دوست داشتن و نفرته 😊*)
یونگی آخرین بوسش رو میزنه و از روش بلند میشه...سریع برش میگردونه و دستش رو روی کمرش میزاره تا از تکون خوردنش جلو گیری کنه...شلوارش رو همراه باکسرش از پاش میکشه و کنار پرت میکنه...کنار همون سوتین..‌.آره...روش برمیگرده و دستاش رو کنارش بدنش قفل میکنه...سرش رو کنار گوشش میبره و با مستی زمزمه میکرد..
یونگی : سعی کن استفاده کنی...
بوسه ای به گونش میزنه و خودش هم با چند تا تکون لخت میشه...
جیمین دندوناشو جوری روی هم فشار میده که حس میکنه الان میشکنن...
استفاده؟...هه...
کمی عقب تر میره و با دست سنگینش چند تا سیلی به رونش میزنه..‌.وقتی بالاخره به رنگ دلخواهش رسید از اسپنک کردن اون تیکه ی نرم سفید دست برمیداره...
لب رو باز میکنه و کرم نرم و سرد رو از بالا روی شکاف باسنش میریزه..‌‌.
جیمین به هق هق میوفته...کی این کابوس تموم میشد...
دستاش رو روی کمرش میزاره و دیکش رو بین لپ های لیز شده سر میده...کمی سرش رو خم میکنه و صورت جیمین رو سمت خودش میکشه...با دیدن اشکاش که صورتش رو غرق کرده بود اون حس همیشگی بهش دست نمیده...اون حسی که با دیدن اشک های زیر خواب های قبلیش تحریک تر میشد.‌‌..قطعا نه...اما کار از کار گذشته بود...سعی میکنه لااقل جوری باشه که اونم لذت ببره...آروم زمزمه میکنه و اشکاش رو با گونه ی خودش پاک میکنه
یونگی : گریه نکن عروسک...
جیمین با لپ ها و دماغ سرخ شده از گریش به یونگی نگاه میکنه(هق...تو..میخوا..ی..هق...ازیتم..کنی...هق...
یونگی بوسه ایی به پشت گردنش میزنه...کمی از روش کنار میره و روی کمر میخوابونش...میخواست ببینه دیگه گریه نمیکنه...لااقل از عذاب وجدانی که داشت کم میشد...لااقل میشد گفت بچه باز نیست و به یه بچه تجاوز نکرده...هر چند هنوزم چیزی تغیر نمی کرد...
برش میگردونه و بین پاهاش خم میشه...
بهش زل زده بود و دیکش بهش فشار داد...اما واردش نمیکرد...
یونگی : پاهات رو بزار دورم...
جیمین آروم پاهاشو دور کمر یونگی حلقه میکنه...و بهش نگاه میکنه...
یونگی روی جیمین خم میشه...لباش رو روی لباش میچسبونه و آروم دیکش رو داخلش سر میده...
جیمین دستاشو روی بازوهای یونگی میزاره و چنگی بهشون میزنه...پلک هاشو روی هم میزاره و...صدای نالش بین لب های یونگی خفه میشه.. و مزه ی اشکای شورشو بین لباشون حس میکنه ،
ساعت پنج و بیست چهار دقیقه بود و رسما یونگی نیم ساعت تمام داشت از اون سوراخ لذت میبرد...درسته کمر خودش هم ناقص شده بود ولی اون صدایی که موقعه ی پر و خالی شدن میشنید حشری ترش میکرد...دوبار کام شده بود و با هر ضربه مایع سفید رنگی ازش می چکید و توی لحاف محو میشد...بدنش رو پر از کیس مارک های بنفش و رد دندون کرده بود...لباش پف و چشمای خیسش بسته...با ضربه ی آخری که زد برای سومین بار ارگاسم شد و خودش رو روی بدن بی حال جیمین ول کرد...
جیمین نفس های تندش رو سعی کرد تنظیم کنه...میدونست اشتباه کرده ولی دیگه تموم شده بود...چشماشو بست...ولی بازم...دوسش داشت..دستشو آروم توی موهای یونگی برد و نوازش کرد...
آروم از روی جیمین کنار رفت و کنارش دراز کشید...پاش رو روی زانوهاش گذاشت و سمت خودش توی بغلش کشید ش...هیچی نداشت بگه...لعنت به الکل لعنت به خودش...کاش فقط یکم آروم تر بود...توی بغلش کشید ش و چشماش رو بست...
جیمین توی اون آغوش گرم...در لحظه ای خوابش برد...
.
.
.
.
.
۲ ساعتی بود که فلیکس مرتب حوله خیس روی پیشونی هیونجین میزاشت تا دمای بدنش رو تنظیم کنه...*اگه میدونست به الکل حساسه پس چرا نوشید...احمق*
هیونجین آروم بلخره لای پلکاش رو باز میکنه...و
*شتتتتتتتتت...ماماننننننن...من مردم؟...بهشته؟...پری در ازای چه کار خوبم؟...*
سعی میکنه خیلی ضایع نکنه از این که کراشش بالا سرشه هر چند از لای پلکاش بی صدا نگا میکرد خودش بدتر بود...
فلیکس که متوجه شده بود هیونجین بیداره نفس عمیقی کشید و حوله رو توی ظرف انداخت... *بلاخره بیدار شد آقای ظرفیت دار..* و از کنارش بلند شد و توی بالکن رفت...
چان بازوش رو از روی چشماش بر می داره و اول به فیلیکس بعد به هیونجین که رفتنش رو نگاه میکرد میده....روی پهلوش خم میشه...
چان : بلخره...
هیونجین نگاهی به چان میکنه...
هیونجین : از کی اینجاست؟...
چان : از وقتی جنابعالی افتادی رو دستش...
هیونجین : چه عجب نمیخوای بخوریم از اینکه معشوقت پیشم بوده...
چان پوزخندی میزنه و دوباره روی کمرش دراز میکشه...
چان : چون وقتی دونسنگ عزیزم در خواب بود عروسکم باهام کنار اومد...
هیونجین با شنیدن این حرف یکدفعه میشینه اما قطعا گوه ترین تصمیم بود...از حجوم یکدفعه ی خون سرش گیج میره و به تاج تخت تکیه میده...
هیونجین : چان غلط کن...هیونگ عزیزم زر نزن حالم خوب نیست...
چان روی تخت میشینه و شونه هاش رو بالا میندازه...
چان : هر جور راحتی فکر کن دونسنگ عزیزم...
هیونجین : چان خفه شو...میکشمت قول بی شاخ و دم...آشغال یه فرصت به منم میدادی...
چان : متاسفانه دیر بیدار شدی...و اینکه من براچی باید عشق چند سالم رو به تو بدم؟...
هیونجین سرش رو به تاج تکیه میده و کلافه زمزمه میکنه...
هیونجین : فاک توش ببندش...
فلیکس توی اتاق برمیگرده و سمت هیونجین میره با صدای آروم و قیافه همیشگی بهش نگاه میکنه(فعلا باید استراحت کنی...دراز بکش هنوز الکل از بدنت خارج نشده...)جلو میره و پشت دستش رو روی پیشونیش میزاره...(تبت اومده پایین...
هیونجین لبخندی میزنه...
هیونجین : ممنونم...فکر میکردم میمونم زیر دست چان محلی هم بهم نمیزاره...
چان با اعتراض
چان : هی...براچی باید این کار رو کنم؟...
هیونجین :نمیدونم از تو همه چی بر میاد..
روبه فیلیکس میکنه و انگشتاش رو توی انگشتاش قفل میکنه....
هیونجین : ممنون که موندی..
کی فکرش رو میکرد پسر تقص مامانی یه روز اینطور با ادب باشه...
چان با قیافه ی - یه روزی یه جایی میکنمت - داشت به هیونجین نگا میکرد...لعنتی آخر ذهرش رو میریخت...
فلیکس سرش رو به نشانه تایید حرفاش تکون میده..(هوم...کاری نکردم..به هر حال ی چیزایی از پرستاری حالیم میشه...تو هم دیگه نباید الکل بخوری چون به مرور زمان باعث قارچ توی معدت میشه و توی دردسر میوفتی...
از روی تخت بلند شد...(دیگه..برم...
چان بلند میشه و کنار فیلیکس میاسته... (*آقا یعنی چی انقدر چان مردونس و انقدر کنار هم اینا..دارم نمیتوانم🥲)...
چان : کجا...هم اتاقیات هنوز نیومدن...بمون پیش ما..تنها نمون توی اتاق...
هیونجین به قیافه ی - واد فاک شوهر نمونه -
هیونجین : آره..بمون پیش ما...
همین طور که داشتن حرف میزدن یکدفعه گوشی چان زنگ میخوره...
فلیکس کمی فکر میکنه...بعد باشه ای میگه و روی یکی از تخت ها میشینه...
.
.
یونگی با صدای خیلی آروم و گرفته ای از خواب و مهم تر از این بخاطر جوجه ایی که توی بغلش خواب بود...
یونگی : الو..
چان : الو...هیونگ...خدای من...کجایی...
یونگی : خفه شو...اون جن چش سبز بزار پیش خودت امشب...جیمین و میارم خوابگاه خودم...کای امشب نمیاد...
چان نگاهی به فیلیکس میندازه...
چان : هیونگ..چیزی شده؟...
یونگی : بنظرت؟...
چان با شوک داد میکشه...
چان : چییی!!!!!...
یونگی : دهن گشادت رو ببند کَرم کردی...
چان : باشه...باشه...منتظرتم...
یونگی بی تفاوت گوشی رو قطع میکنه و چان رو توی شوک ول میکنه...
.
چان نگاهش رو توی اتاق میچرخونه...و کنار فیلیکس البته با فاصله روی تخت میشینه..
فلیکس مشکوک به چان نگاهی میکنه...(کی بود..
چان نگاهی به فیلیکس میندازه و لبخندی میزنه و سرش روبه معنای مهم نیست تکون میده...
چان : مهم نیست...
هیونجین : فیلیکس...نگا پنجره کن...
چان به چهره ی پرسشی نگاهش میکرد که چطور با لبخند کوچیکی منتظرش بود...
فلیکس به هیونجین نگاه کوتاهی میکنه بعد رو به پنجره میکنه...
هیونجین : هیچی...فقط میخواستم به اون جفتیت چیز جدید یاد بدم...که مثل اینکه وقتی نگا پنجره میکنی چشمات روشن تر میشه...میدونی...فقط خیلی قشنگه...
رسما قصدش دلبری بود و داشت پوزخندش رو توی صورت حرصی چان می پاشید...
فلیکس سریع نگاهشو از پنجره میگیره و به زمین میده...*پسره ی زبون باز...به چه چیزایی دقت میکنه...* خب...از این یکی کمی خوشش اومد..ولی سعی کرد به روی خودش نیاره هرچند ناخوداگاه با حرکت یهوییش همه چیز رو هیونجین فهمید ولی بازم چهرش رو حفظ کرد...
هیونجین با پوزخند از اثر گذاشتن سرش رو به تاج تخت تکیه میده...
چان کلافه سری تکون میده و سعی میکنه به اون مارمولک زبون باز گوش نکنه
.

klavie □■Where stories live. Discover now