part 27□■

34 4 0
                                    

بیدار شد...یونگی انگار امروز زود تر بیدار شده...هوف...همیشه اینطوری بود..میدونست وقتی ی اتفاق بدی واسه جیمین میوفته راحت فراموشش نمیکنه این کارا رو انجام میداد که هواسشو از اون اتفاق پرت کنه...جیمین بلند شد و دستو صورتشو شست...به آینه نگاه کرد...هنوز جای مارکی که اون عوضی دیشب به گردنش زده بود مشخص بود...نگاه غمگینش رو ازش گرفت و صورتشو خشک کرد...وارد آشپزخونه شد...
.
جیمین: صبح بخیر یون..
.
بشقاب رو روی میز گذاشت و نگاهش رو به دوست پسر پژمرده ش داد...لبخندی بهش زد هر چند انگار بی فایده بود‌...
.
یونگی : صبح بخیر انجل...
.
جیمین به بشقاب نگاهی انداخت...
.
جیمین:چرا خودتو ازیت میکنی خودم ی چیزی درست میکردم..
.
سمتش رفت و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و به خودش نزدیکش کرد...
.
یونگی : انقدر دست پا چلفتی نیستم دیگه...یه چیزایی سرم میشه برای بیبیم درست کنم...
.
بوسه ایی به نوک ببینیش زد و پیشونیش رو به پیشونی جیمین تکیه داد...
.
یونگی : آه...میدونی...نباید انقدر به خودم نزدیکت کنم...خطرناکی...دیوونم میکنی...
با لبخندی گفت...
.
جیمین لبخندی زد و دستاشو دور گردن یونگی انداخت...
.
جیمین:ولی تو خطرناکتری...درست نمیگم پیشی؟
.
یونگی که بهش بر خورده بود با پوزخند سرش رو جدا کرد و بهش نگاه میکرد...
.
یونگی : این پیشی همزمان میتونه ببر باشه...درست نمیگم جوجو؟...
.
جیمین دستاشو به نشانه ی تسلیم بالا برد...
جیمین:اعتراف میکنم بعضی وقتا ی پیشی وحشی میشی
.
یونگی باشه ایی گفت و کنار جیمین نشست تا مطمئن بشه غذاش رو میخوره...بیشتر نگاش میکرد تا میخورد...بعد از چند دقیقه زمزمه کرد
.
یونگی : لپات شبیه موچیه...یا شایدم کیک برنجی...
.
جیمیم بعد از تموم کردن غذاش بشقاب رو توی ظرفشویی گذاشت و سمت یونگی رفت...گونه اش رو بوسید..
.
جیمین:ممنون یونی...خیلی خوشمزه بود...
.
بعد بیرون رفت و روی تخت نشست..
.
.
.
.
فلیکسو هیونجین بعد از کلاس ها به اصرار هیونجین از دانشگاه خارج شدن
.
فلیکس:کجا داریم میریم...چرا نزاشتی بمونیم خوابگاه
.
هیونجین زیر چشمی نگاهی به فیلیکس انداخت...
هیونجین : بهم اعتماد داری؟....
.
.
بعد از یه ربع جلوی دروازه ی بزرگی ایستاد...دیوار ها کوتاه بودن ولی دروازه ی آهنی بلند بود...درختها از پشت دیوار توی آفتاب ملایم عصر معلوم بودن و برگاشون آویزون...در باز شد و ماشین وارد شد...هر چی جلوتر میرفت درخت ها به درخت های میوه تغیر میکردن...فرمون رو توی راهروی خاکی باغ چند هکتاری پیچوند و سر از سرزمین گل ها در آورد...
.
تا نگاهش به گل ها افتاد لبخندی زد...(چ..چقدر قشنگن...
.
هیونجین پارک کرد و پیاده شد...سمت فیلیکس رفت و بعد از پیاده شدن دستش رو پشت کمرش گذاشت و آروم قدم میزد..
.
هیونجین : خوشت میاد عروسک؟...
.
فلیکس رو به هیونجین کرد(جینی...اینجا خیلی خوبه...)سمت گلا دوید و کنارشون وایساد یکی از گلای رز رو بو کرد...
.
هیونجین از پشت بلندش کرد..
هیونجین : بیا بریممم....
.
فلیکس با غر غر
فلیکس:هی ولم کن دیگه تورو نمیخوام میخوام با این گلا ازدواج کنم ولم کن بینم...
.
هیونجین روی کتفش انداختش و محکم به بوتش زد..
.
هیونجین : صاحاب این گلا منم در نتیجه من قبلا باشون ازدواج کردم..تو همسر دوممی...
.
آخی بلندی از بین لباش خارج شد و با حرص گفت
.
فلیکس:جرات نکن ی بار دیگه منو بزنی هوانگ هیونجییین
.
هیونجین یک بار دیگه زد و به غر غر هاش خندید...لپ بوتش رو توی مشتش فشار میداد و با خنده گفت..
.
هیونجین : اینطور بهتره؟...
.
فلیکس دندوناشو روی هم قفل کرد...
.
فلیکس:دارم برات گرگ‌ وحشی....
.
هیونجین به خنده افتاد و پایین اوردش...از پشت بهش چسبید و بغلش کرد و چونش رو روی کتفش گذاشت...
یه آلاچیق کوچیک...چندین ظرف میوه...چند تا تنگ کوچیک...دوتا تشک جفت شده و پتو هایی که معلوم بود نو بودن و با بالشتشون ست بودن...
.
هیونجین : امید وارم دوست داشته باشی‌‌...
.
فلیکس به اون چیزایی که مطمئنن برای خودش آماده کرده بود نگاه کرد...خیلی دوسشون داشت ولی هنوز یادش نرفته بود که هبونجین زدش...رو بهش برگشت و انگشتش رو تهدید وار براش تکون میداد و حرف میزد...
.
فلیکس:بزار روشنت کنم...هیچ کسی تاحالا جرات نکرده منو بزنه جز ی نفر که اونم به سزای اعمالش رسید پس...هیچوقت فکرشم نکن منو بزنی فهمیدی...
.
هیونجین تصمیم گرفت کمی اذیت کنه...لبخندش رو به یه اخم تبدیل کرد و دست به کمربند شد و داشت بازش میکرد...آروم آروم نزدیکش شد...خورشید پشت سر فیلیکس بود و نورش توی چشمای کشیده ی هیونجین می تابید و چیزی از جدی بودنش کم نمیکرد...
.
هیونجین : تهدید؟...منو روشن کنی؟...
.
.
فلیکس یاد گذشتش افتاد...
.
فلش بک_۱۰ سالگی فلیکس
اون مرد معتاد عوضی که سرپرست فلیکس بود هر روز اونو میفرستاد تا بیرون از خونه براش کار کنه و پول بیاره روزایی که کم پول میاورد تا حد بیهوشی پسر بیچاره رو میزد...با کمربند سمتش اومد و با ضربه های  محکم بدن نحیفش رو کبود میکرد...
فلیکس با گریه:لطفا...آخ...ن...ن..ه...هق...لطفااا....
پایان فلش بک_زمان حال
.
نگاهشو به دستای هیونجین که داشتن کمربند رو باز میکردن داد...چند قدم..عقب رفت یهو پاش به سنگی گیر کرد و روی زمین افتاد با ترس و وحشتی که از بچگیش داشت به هیونجین گفت...
.
فلیکس:خ..خواه..ش..میکنم...نه...
دستاشو مثل حفاظ جلوی خودش گرفت...
.

klavie □■Donde viven las historias. Descúbrelo ahora