part 29□■

33 5 0
                                    

یک هفته بعد..
.
.
*یک هفته از آخرین باری که چان رو دیدم میگذره...* نمیدونست کجاست هر باری که به هیونجین هم میگفت بیا بریم ببینیمش بحث رو عوض میکرد...نگرانش بود  دانشگاه هم نمیومد...توی ماشین بودیم و تو راه دانشگاه بودیم..
.
فلیکس:هیونجین... ۱ هفتست که خبری ازش نیست..
.
هیونجین همین طور که کف دستش روی فرمون بود چرخوندش و به اینه بقل نگاه میکرد...
.
هیونجین : نمیدونم عزیزم...و اینکه میدونی تو یک هفته س اصلا حواست به کتابات نیست؟....
.
فلیکس که همیشه حواسش به کتاب ها و نمره هاش بود...راست میگفت چند روز دیگه امتحانات شروع میشدن...اما اصلا آماده نبود...
.
فلیکس:ولی حتی جواب تلفنش رو هم نمیده...
.
هیونجین ماشین رو پارک کرد و یک دفعه ترمز رو کشید و سمت فیلیکس چرخید...حالا که برای خودش بود قرار نبود برای هیچکس باشه...نه حتی اون پسره ی دیوونه....
.
هیونجین : میدونی اون یه مَرده؟...بچه نیست...الکی بهش فکر نکن آقای لی...
.
خم میشه و گونش رو میبوسه و پیاده میشه..
فلیکس هم پیاده شد...زمزمه کرد...
.
فلیکس:آخرین باری که غیب شد اتفاق خوبی نیوفتاد...
.
تصمیم گرفت باهاش بحث نکنه همینجوریشم میدونست بزور خودشو کنترل کرده...
کوله ش رو دستش داد و کوله ی خودش رو روی کتفش انداخت و سمت کلاس ها رفتن...
.
.
زنگ اول رو به هر بدبختی که بود گذروند میخواست برگرده خوابگاه اصلا حوصله نداشت درس بخونه...یعنی چی...۱ هفته غیب شده بود...توی حیاط رفت...
.
هیونجین با قدم های بلند دنبالش میرفت...همین جا باید این بحث تموم میشد...اصلا مگه با جین توی رابطه نبود؟این کارا برای چیه؟...
.
هیونجین : فیلیکس !!...فیلیکس با توام...
.
با ایستادنش پاتوق همیشگیشون  پشت درخت بزرگ پیر کنار ساختمون کلاس ها ایستاد...کولش رو روی زمین انداخت...
.
هیونجین : میشه بهم بگی از صبح چه اتفاقی افتاده که اینطور بهم ریخته ایی؟...
.
فلیکس نگاه کوتاهی به صورتش انداخت...
.
فلیکس:میخوام برم خوابگاه...میخوام استراحت کنم..
.
هیونجین کلافه کولش رو دوباره برداشت و یکدفعه روی کتفش گذاشت...
.
هیونجین : باشه...امید وارم یکم حالت خوب بشه‌‌...چون من واقعا اذیتم....
.
.
.
چان همین طور که پرونده ی بزرگی توی دستش گرفته بود کلاه هودیش رو از سرش برداشت و با قدم های بلند از ساختمان بزرگ دانشگاه خارج شد و به سمت ساختمان نزدیک اون یعنی خوابگاه دانشجویان رفت...
.
.
فلیکس سمت خوابگاه رفت
*اگه بلایی سرش اومده باشه...اگه کار عجیبی انجام بده...اون...چرا نیومده...لعنتی...* بلاخره به اتاقش رسید...درو باز کرد...چان رو دید...فکر کرد خیالاتی شده...چند بار پلک زد...وارد اتاق شد و روبروش وایساد...
.
فلیکس:چان...
.
هیونجین در رو بست و به دیوار کنار در تکیه داد و دست به سینه ایستاد..
.
هیونجین : اوه‌‌...چه عجب...
.
چان کتاباش رو توی ساک جا داد و سمت کمد رفت که لباساش رو برداره...
.
چان : هوم؟...
.
فلیکس خنده ی تمسخر آمیزی کرد...
.
فلیکس:هوم؟؟؟؟ بعد از یک هفته پیدات شده فقط هوم...معلوم هست کجا بودی..فکر نمیکنی نگرانت میشیم...چرا زنگ میزدم جواب نمیدادی...تو...
.
بغض کرد...میدونست که اشتباه کرده میدونست که بهش صدمه زده ولی...بازم احساس میکرد که باید مراقبش باشه...نمیدونست چیکار کنه که جبران کنه کارشو...با صدای گرفته از بغض رو بهش کرد...
.
فلیکس:متاسفم...حالت خوبه چان؟
.
هیونجین پوزخند صدا داری از درامای جلوش زد و بی خیال پوف کلافه ایی کشید...
.
لرزش صداش چیزی نبود که ازش بگذره...لباسا رو سمت ساک پرت کرد و روبه فیلیکس برگشت...باورش نمیشد با این همه باز هم با دیدن اون تیله های یاقوتی بغض میکرد...انگار که تمام وجودش به اونها وصله‌‌‌...چه تقدیر وحشتناکی هوم؟..جلوی چشمات دلیل وجودت قلبش رو به کسی دیگه باخته..و حالا...تو موندی و یک کلکسیون پر از قطرات شور ناتمام درون سینت...
.
لبخند کوتاهی به لب گرفت و لبش رو از داخل گزید...
.
چان : ببخشید...اگر نگران شدی ببخشید...من...
.
دروغ توی دروغ...اما چه دروغ زیبایی که قلب معشوقت شاد میشه !..
.
چان : خوبم...
.
سمت ساک رفت و زیپش رو کشید...
سمتش رفت و دستشو گرفت...
.
فلکیس:کجا میری..
.
بلند شد و ساک رو روی کتفش گذاشت..پرونده رو با دست آزادش گرفت و سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه..‌اون نمیخواستش.لعنتی نباید دوری انقدر سخت باشه...
.
چان : شاید یه جای دور...
.
هیونجین رسما از پشت مژه های بلندش با نگاهی که پر از حرف های بد و خشم بود به اون دوتا زل زده بود...
هیونجین پوزخندی میزنه و پشت سر فیلیکس میاسته...
.
هیونجین : برامون داستان میگی پرنس؟...
.
چان متقابل پوزخندش رو که مخالف خشم هیونجین پر از درد بود به صورتش پاشید..دستش رو از دست فیلیکس کشید..
.
چان : نه عجوزه...فقط میرم چون نمیخوام از بودن من راحت نباشه...بر خلاف مغز فندقی تو بقیه پا به پای عشقشون میجنگن...باب میلش...نه بازور صاحبش میشن...
.
جمله هاش تیکه تیکه بخاطر بغض لعنتی که داشت خفش میکرد پشت سر هم چیده میشدن..اون اتاق کوفتی داشت خفش میکرد مهم نبود  از وجود فیلیکس بود یا هوا به شش هاش نمی رسید...اون باید میرفت :)
.
فلیکس به گریه افتاد سمت چان رفت و سعی کرد ساکو از دستش بکشه...
.
فلیکس:بسههه....به اندازه کافی...عذاب کشیدم...
.
چان ساک رو ول کرد و تا میخواست نزدیک فیلیکس بشه با ضربه ایی که به سینش خورد چند قدم عقب رفت..‌
.
هیونجین جلوی فیلیکس ایستاده بود..جوری عصبی بود که میشد گفت دود از چشماش در میومد...اون نباید به هیچ وجه نزدیک فیلیکس میشد به هیچ وجه....
.
چان نگاهش رو توی اتاق چرخوند و یکدفعه لباس هیونجین رو گرفت و محکم به دیوار کوبیدش...صداش خود به خود بالا رفته بود و کنترل پر شدن چشماش رو نداشت...
.
چان : *دست از سرم بردارررر....میفهمیییی؟؟...من بخاطر تو کل زندگیم رو از دست دادم...حالا چرا نمیزاری برای همیشه گم شم هااا !!؟؟؟؟...*
.
ولش میکنه و روی تخت میشینه...سرش رو بین دستاش میگیره و ترجیح میده اشکاش رو خودش پاک کنه! ..هیچ وقت فکر نمیکرد انقدر آسیب پذیر میشه...هیچ وقت نمیفهمی چقدر قوی هستی جز راهی جز قوی بودن برات نمونده...‌در عین آسیب دیدگی و درد جسمی و روحی باز هم میخواست ثابت کنه چقدر عاشقشه...باز هم...برای همیشه...
.
فلیکس سمت چان رفت و روبروش روی زمین نشست...حالش خوب نبود از بس به این فکر میکرد که چه ضربه ای به چان زده سرش داشت میترکید...اشک هاش پشت سر هم سرازیر میشدن...
.
فلیکس:آ..آروم...باش...خ..خب...چی..زی نیست...من...معذرت میخ..ام...باش..ه...چان...لطف..ا‌..نرو...
.
نفس عمیقی کشید و با کف دستش اشکاش رو پاک کرد...دستاش رو از دور سرش برداشت و تا میخواست چیزی بگه صدای داد هیونجین توی اتاق اکو شد...
.
هیونجین : *من برات مهم نیستمممم!!!...میشه بهم توضیح بدی من چیت میشم که جلوی من داری نازش رو میکشی ؟؟!!...*
.
هیونجین طاقت نگرفت و لباس فیلیکس رو گرفت و جلوی چان بلندش کرد و کنار خودش گذاشتش...تهدید وارانه ادامه داد...
.
هیونجین : این دفعه میخوای گم شی...گورتو از زندگی من گم کن...دفعه ی دیگه نمیمونم نگات کنم....
.
دست فیلیکس رو میگیره و با خودش به پارکینگ میکشه..و بی توجه به  سرازیر شدن اشک های چان که خیره به چشمای اشکی معشوقش بود میره...با خارج شدن از اتاق اون چشم ها هم از جلوی چشمای سیل زده ی چان رد میشن و...میرن..برای زندگی جدید...ادامه ی تقدیرشون...
.
با لبهای نیمه باز و چشمایی که انگار به هیچ وجه قصد خشک شدن نداشتن به در نیمه باز نگاه میکرد..انگار عقلش این قضیه رو رد میکرد ولی همچنان کمبودش رو حس میکرد...حفره ی خالی وسط قلبش میدونست هیچ وقت قرار نیست پر بشه‌‌...هیچ وقت...
.
پاهاش یاریش نمیکردن چیکار باید میکرد...به پارکینگ که رسیدن هیونجین فلیکس رو سوار ماشین کرد...دستاش میلرزید...دیگه اشکی نمیومد...ولی ذهنش از بس درگیر بود که اندازه ی صد تا گریه کردن آزارش میداد...اون عاشق هیونجین بود...ولی نمیتونست ببینه که چان توی همچین حالیه...مخصوصا وقتی میدونست بخاطر خودش اینطوری شده...
.
هیونجین پشت فرمون نشست و محکم بین انگشتاش فرمون رو فشرد..ماشین رو روشن کرد و همین طور با سرعت غیر عادی رانندگی میکرد در صورتیکه کامل به جلو خیره بود و چیزی متوجه نمیشد گفت...
.
هیونجین : امید وارم توضیحی داشته باشی...
.
ادامه ی جلمش گاز داد که باعث شد به پشتی صندلی عقب برن...
.
از دانشگاه فاصله گرفته بودن...نیاز داشت که فکر کنه...باید فکر میکرد...بدون اینکه به هیونجین نگاه کنه گفت...
.
فلکیس:نگه دار...
.
گوشه ی خیابون کنار کافه ی کوچیکی پارک کرد..
.
دستاش بشدت میلزید...توی هم انگشتاشو قفل کرد تا از لرزششون جلوگیری کنه ولی بی فایده بود...*اگر بخاطر تو خودشو بکشه میتونی خودتو ببخشی فلیکس؟*
.
لبشو گزید...*ی جای دور...منظورش چیه...کجا میخواد بره...* پوست لبشو کند....جوری که زخمی شد و قطره ی خونی ازش در اومد و روی لبش پخش شد...
.
هیونجین به پشتی صندلی تکیه داد و دستاش رو روی صورتش کشید...
.
هیونجین : تموم شد...بهش فکر نکن...
.
تموم شد....نه...تموم نمیشه....
فلیکس:چرا نزاشتی جلوشو بگیرم
.
پوزخندی میزنه و با اخمهایی که صورتش رو گرفته بود بهش نگاه میکنه...
.
هیونجین : براچی اونوقت؟...به خودت نگاه کردی؟...به خاطر چیزی که ارزش نداره کل زندگیمون رو بهم ریختی...فیلیکس به خودت بیا...
.
نفس عمیقی میکشه و آروم میگه‌..
.
هیونجین : لطفا...به خودت بیا...به خاطر من...
.
فلیکس رو به هیونجین کرد...
.
فلیکس:اون ی انسانه...به اندازه هر آدم دیگه ای ارزش داره....نمیدونم راجب من چی فکر کردی...ولی من عاشقتم...از این رابطه هم پشیمون نیستم..ولی هیونجین...ی لحظه خودتو جای اون بزار...اگه منو ازت بگیرن چه حالی میشی...
.
سکوت کرد...انگار که یک لحظه ترس از دادن فیلیکس مثل اون شب پیش خانوادش دوباره به جونش افتاده بود...حق با اون بود ولی چان هم حق نداشت بهش نزدیک بشه...به هیچ وجه...
.
هیونجین : دیوونه میشم...ولی تو هم خودت رو جای من بزار...منو با یکی بیبینی چی...
.
شاید کار درست رو چان داشت انجام میداد...ولی فلیکس آروم نبود...تا زمانی که مطمئن نبود چان حالش خوبه...
.
فلیکس:من فقط میخواستم آرومش کنم...
.
هیونجین : مهم نیست...ول کن...
.
ماشین رو روشن کرد و ادامه ی رانندگیش رو داد...
نگاهشو از هیونجین گرفت...شاید اگه دیگه به دیدنش نمیرفت...چان هم آروم میشد...شاید باید بهش فرصت میداد...
.






بیبی چانی ؛""))

klavie □■Where stories live. Discover now