part 6□■

27 4 0
                                    

توی سالن...
.
چان : آروم باش...الان یکی بیدار میشه...
.
فلیکس با مشت به کمر چام میزنه(ولم کنن من اونو میکشممم
.
چان به رون فیلیکس میزنه..
چان: اینجا نمیشه آدم کشت...فردا رفت بیرون بکشش...
.
فلیکس مثل گربه وحشی ناخوناشو روی کتف لخت بنگچان میکشه جوری که جای ناخوناش رسما پاره میشد...
چان آه دردمندی میکشه و وارد اتاق که میشه پرتش میکنه رو تخت...
.
چان: متاسفم بعدا برات عادی میشه....
.
میگه و جلوی چشمای شوک هیونجین هودیش  رو برمیداره و از اتاق میزنه بیرون...
.
فلیکس از عصبانیت گلدون روی عسلی رو سمت دیوار پرت کرد که هزار تیکه تبدیل شد(عوضی آشغال اگر نکشمت ازت کمترم هرزه..
.
هیونجین : ام...چرا رفت؟...
.
فلیکس رو بهش کرد نفسی گرفت...هیونجین که کاری نکرده بود..سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه..
(نمیدونم
.
هیونجین : خب...من نمیشناسمش ولی...ناراحت نشو ازش...اون رفیق خوبیه...هر چند...شاید تو بهتر میشناسیش...
.
فلیکس:تنها چیزی که من توی این چند ترم ازش دیدم دختر بازی بود...نمیدونم بعد از اینکه تو اومدی چطوری اینجوری تغییر کرده
.
فلیکس به دستش نگاه کرد...*اوه..اینقدر عصبی بودم یعنی؟* دستش کمی از زخم کتف چان خونی شده بود..بلند شد و توی روشویی تمیزش کرد و بعد از خشک کردن دستش با حوله بیرون رفت...نگاهی به هیونجین کرد که داشت با گوشیش ور میرفت...روی تخت نشست و به آسمون نگاه کرد...اون ستاره ها...کمی آرومش کرد...
.
هیونجین گوشیش رو کنار میزاره...نگاه فیلیکس رو دنبال میکنه...چقد...چقد نگاهش قشنگ بود...چقد سکوت سنگین بود...
.
هیونجین : ام...گرسنت نیست؟...از صب تاحالا چیزی نخوردی...
.
بغض کرد...*نه نه الان نه لعنتی...نه* نمیتونست جلوشو بگیره...
.
با نشنیدن صدایی دستش رو پشت کمرش میکشه...نگرانش بود...اونم چان رو دوست داشت؟...
.
هیونجین : هی...خوبی؟...نمیخوای بام حرف بزنی اشکالی نداره...
.
چشماش اشکی شد...سعی کرد ازش مخفیش کنه...
.
جلوی پاهاش زانو میزنه و دستاش رو روی زانو های فیلیکس میزاره تا صورتش رو ببینه...
.
هیونجین : هی...نگاش کن...باور کن اگر بم بگی میرم تا راحت باشی...لیکسی...نمیخوای بام حرف بزنی؟...
.
بهش نگاه کرد... حاضر بود قسم بخوره اون اولین کسی بود که بعد از چند سال اشکاشو دیده....اما...حس میکرد اون...کسیه که باید ببینه...اجازه داد اشکاش سرازیر شن...(من...)باید میگفت...اگر اون بعد از فهمیدنش مسخرش کنه چی؟...یا نخواد دیگه باهاش حرف بزنه؟..
.
هیونجین با انگشتاش اشکاش رو پاک میکنه...
.
هیونجین : تو چی...میتونی بهم بگی تو قلبت نمونه؟...
.
دوباره نگاهشو به پسر روبروش داد...(پدرو مادرم منو ول کردن...وقتی...وقتی ۹ سالم بود مادرم برگشت به لندن...به زادگاهش و...پدرم هم به بهانه تجارت منو به سرپرست داد....نه خواهری داشتم...نه برادری... همیشه تنها بودم..هرکسی که میفهمید مادرم انگلیسیه و من ی دورگم ازم دور میشد...جیمین و بکهیون مثل خانواده منن...از اینکه اینقدر بی عرضه بودم که نتونستم مراقب جیمین باشم...حالم از خودم بهم میخوره....)سرشو پایین انداخت و اروم هق هق میکرد...
.
*چَق*...تنها صدایی که توی هیونجین  اکو شد...چرا احساس میکرد اشکاش زیادی صاف و بیگناهن؟...چون لعنتی تموم قلبش رو جلوش گذاشته بود...
.
میخواست بغلش کنه اما دو دل بود...شاید پسش میزد...
.
دستای کوچولوش رو بین انگشتای خودش میگیره..
.
هیونجین : هر چقد میخوای گریه کن...حق داری...ولی اینو بدون...هیچ وقت...هیچ وقت...اتفاقی که برای جیمین افتاد تقسیره تو نیست...هیچ وقت تقسیره تو نیست...(پوزخندی تلخی میزنه)...نمیدونم بغلت کنم یا نه میترسم بزنیم...
.
ناخوداگاه سرشو روی شونه هیونجین گذاشت...(نمیزنمت دیوونه...هق..
.
لبخندی میزنه و دستاش رو دورش میندازه...
.
هیونجین : یونگی که زدی گفتم اگه بیام پایین یه چیزی هم سمت من پرت میشه
.
مشتی آروم به سینش زد(اسمشو ن..یار...
.
هیونجین با خنده: چشم چشم...ببخشید...
.
چند دقیقه توی اون حالت موند...از خستگی پلک هاش روی هم افتاد و خوابش برد
.
.
.
.
صب ساعت ۹...
.
.
هیونجین آماده شده بود و فیلیکس هنوز خواب بود...
آروم کنار تخت نشست...
.
هیونجین : نمیخوای بیدار شی...الان کلاس دیر میشه...
.
و توی صورتش فوت میکنه..
.
فلیکس آروم چشماشو باز کرد...اون همیشه زود بیدار میشد ولی دیشب عجیب خسته بود...بلند شد و توی ۱۰ دقیقه آماده شد...
.
.
.
.
فورد موستانگ با صدای بلند کشیده شدن تایر هاش روی آسفالت حیاط خوابگاه وارد شد و به پارکینگ رفت...
.
کای بعد از پارک کردن ماشینش همراه چان سرما خورده به خوابگاهش رفت...هر چند ساعت ۱۱ ظهر بود و الان دیگه کلاسی نمونده بود که بخوان بهش برسن...
.
وارد اتاق شدن و چان روی تختش لم داد...با گرمایی که پتو به بدنش انتقال داد عطسه ی بلندی کرد...
.
کای جوشیده ایی که مادرش برای چان داده بود رو توی لیوان ریخت و جلوی چان گرفت...
.
کای : آخر بخاطر احساساتت کار دست خودت میدی..
.
چان بی توجه بهش لیوان داغ رو گرفت و و بهش لب میزد..
.
چان : اومدی دوباره بحث دیشب رو بکشی؟..
.
کای کنارش نشست : نه رفیق ولی...هر جور راحتی...
.
چان سرش رو به تخت تکیه داد و چشماش رو از حس داغی خوبی توی دستاش بست
.
.
.
بکهیون تقریبا ساعت ۱۱  بلند شده بود...بر خلاف دیشب امروز هوا آفتابی و صاف بود کوکی و ته هنوز خواب بودن تصمیم گرفت بکی از لباس های بهاریشو پبوشه شلوارک لی بالای زانو و پیراهن لی هم رنگش سه تا دکمه اول پیراهنش رو باز گذاشت و بعد از برداشتن گوشی و کیفش با عجله از اتاق بیرون رفت باید زود به اون کافه میرسید...
.
بکهیون تقریبا ساعت ۴ بعد از ظهر بلند شده بود و فهمید که دیرش شده کلاسا خیلی خستش کرده بودن و زمان از دستشدر رفته بود...بر خلاف دیشب امروز هوا آفتابی و صاف بود کوکی و ته هنوز خواب بودن تصمیم گرفت بکی از لباس های بهاریشو پبوشه شلوارک لی بالای زانو و پیراهن لی هم رنگش سه تا دکمه اول پیراهنش رو باز گذاشت و بعد از برداشتن گوشی و کیفش با عجله از اتاق بیرون رفت باید زود به اون کافه میرسید...
.
کای بعد از مطمئن شدن از حال چان از اتاق بیرون رفت...توی حیاط بود که به پارکینگ بره اما با دیدن کراش قدیمیش ایستاد...واو...عاشق بدبخت نبود ولی خب...اون لباسای آبی بدجور تو چشمش خورده بود..
چند قدم نزدیکش شد..
.
کای : هی هی...جوجه رنگی کجا میدوی با این عجله...
.
بکهیون نفس زنان رو به کای کرد(ه..هیون..گ...سلام...من....
.
بکهیون دستشو رو سینش گذاشت و نفس عمیقی کشید(هوف..
ی..لحظه....من...میخوا..ستم برم...ی جا..یی
.
کای به خنده افتاد : کجا میخوای بری...انقدر عجله داری من میرسونمت..
.
بکهیون واقعا عجله داشت ولی....(ممنون هیونگ من..مزاحمت نمیشم...
.
کای : مزاحم؟...از خدام باشه عروسک دانشگاه بام سوار میشه...بیا ماشین تو پارکینگه...
.
و با یه پوزخند فوق هات دستاش رو توی جیب شلوار جین مشکیش گذاشت و قدم قدم تا پارکینگ میرفت..
بکهیون دیگه اصرار نکرد و پشت سر کای رفت...
.
کای سوار شد و کنارش بکیون نشست...سقف رو جمع کرد و روبه بکیون کرد..
.
کای : حالا خوشتیپ کردی کجا میری؟...
.
بکهیون به خودش نگاه کرد...(خوشتیپ؟)خنده ای کرد(هیونگ اینا رو همینجوری پوشیدم انتخاب نکردم که
بکهیون با ی لبخند شیرین آدرس اون کافه رو داد...
.
کای نیشخندی زد و با صدای بلندی که نگاه کل خوابگاه رو جلب کرد از اون محوطه دور شد
دم در کافه پارک کرد..
.
کای : اینجاست؟...
.
بکهیون:آره ممنون که تا اینجا رسوندیم..(از ماشین پیاده شد و برای کای دست تکون داد)میبینمت هیونگ...(و وارد کافه شد
.
.
.
لبخندی بهش تحویل داد و از اونجا دور شد
فلکیس و هیونجین همراه همدیگه بعد از کلاس به خوابگاه رفتن...هرچند فلیکس تغییر خاصی توی رفتارش ایجاد نکرده بود ولی همینکه کمی خودش رو به هیونجین و چان نزدیک کرده بود خودش پیروزی به حساب میومد...و خودش هم ی جورایی از این مسئله خوشحال بود...وارد اتاق شد... وقتی چان رو توی اون حالت دید رشته افکارش پاره شد و سمتش رفت...(ب..بنگچان؟...حالت خوبه؟
.
چان ساعدش رو از روی چشم‌هاش برداشت...سرما خوردگی به سرش زده بود و چشم‌هاش بی دلیل سرخ بودن...فیلیکس عقب هل میده و سرفه ی کوتاهی میکنه..
.
چان : ن..نزدیکم نیا...
.
هیونجین فیلیکس رو از کتف هاش عقب میکشه..
.
هیونجین : هیونگ...خوبی؟...سرما خوردی؟...
.
چان : م..مریض میشید..نباید میومدم...فکر می‌کردم به کلاس میرسم...
.
فلیکس اول با تعجب بهش نگاه میکنه...بعد اروم سمتش میره(وقتی بهت میگم دیوونه ای باور کن دیگه) حوله روی پیشونیش رو برمیداره و توی سطل اب میبره و وقتی کمی آبش رو چلوند دوباره روی پیشونیش میزاره(سرما خوردی ناجور...میدونستم این اتفاق میوفته...)بطری آبی همراه با ی قرص از تو کیفش در میاره..(دهنتو بار کن...
.
هیونجین حسودیش گل میکنه و دست به سینه نگاشون میکنه...
.
چان خودش هم باورش نمیشد..تا چند دقیقه پیش ازش ناراحت بود ولی حالا؟...لباش رو از هم فاصله میده و دهنش رو باز میکنه و قرص رو قورت میده...
.
چان : آب رو..نمیدی؟...
.
فلیکس در بطری رو باز میکنه و آروم روی لبهای چان میزاره و کمی از آبو توی دهنش میریزه
هیونجین کلافه نفسی میگیره..
.
هیونجین : آه.. من گشنمه...
.
و توی آشپزخونه ی کوچیک میره تا ادامه ی اون دراما رو نبینه..
.
فلکیس در بطری رو میبنده و کنار تخت میزاره پتو رو روی چان میکشه(استراحت کن این قرص بهت کمک میکنه بهتر شی)بعد سمت آشپزخونه میره....
.
از در داخل میره و به دیوار تکیه میده...به هیونجین خیره میشه...
.
هیونجین روبهش میکنه و با تیله های بزرگ شدش بهش نگاه میکنه...چند بار پشت سر هم پلک میزنه..
.
هیونجین : چیه...خیلی جذاب شدم امروز؟..
.
فلیکس درجا جوابشو میده(نه فقط میخوام ببینم چطوری آتیشمون میزنی
.
فاکککک...
هیونجین : اههه...دستممم فاکککک...
.
لعنتی شانس گوز کبریت رو زده بود و گاز روشن بود...حواسش به اون چشمای جادویی پرت شده بود که می‌خواست لم بده و کمی از جذابیتش رو به رخ بکشه که دستش رو روی شعله میزاره و یدفعه داد میکشه و سمت سینک میدوه و دستش رو زیر آب میگیره...هر چند میشد صدای خنده ی چان رو شنید...
.
فلیکس سمتش میره و از آب عقب میکشش بدون اینکه هواسش باشه با فاصله کمی ازش ایستاده بود(آب برای سوختگی خوب نیست...
.
هیونجین یه دستش به سینک تکیه داده بود و مچ دست سوختش تو دست فیلیکس بود...فقط یک حرکت کافی بود تا کامل بهش برخورد کنه...هر چند هیونجین کاملا متوجه شده بود و از ذوق اون لحظه کلا درد دستش رو یادش رفته بود...
.
هیچ وقت تاحالا از فاصله ی کم ندیده بودش اما حالا...باورش نمیشد کسی به این زیبایی هم وجود داشته باشه...
.
فلیکس سوختگی دستش رو فوت کرد و با حوله آشپزخونه آب روی دستش رو پاک کرد...یک لحظه سرشو بالا برد و به صورت هیونجین نگاه کرد...اون فاصله... *چشماش چقدر...قشنگه* ناخوداگاه کمی گونه هاش رنگ گرفت... *فلیکس!!* انگار پتکی به سرش خورد..سریع عقب کشید..(ر..روی صندلی بشین..)سمت جعبه کمک های اولیه ای که توی کمد بود رفت و پماد سوختگی برداشت...
هیونجین روی صندلی کنار کابینت نشست...*فاک به این خوابگاه..آخه سه نفر توی لونه مورچه*...هوف کلافه ایی کشید و سعی کرد روی ساحره ی چشم سبزی که اینور اونور میرفت تمرکز کنه...چه افتخاری گیرش اومده بود.‌‌.هر چند این نگرانی هم از طرف فیلیکس گیر چان اومده بود...و این رگ حسودی هیونجین رو تحریک می‌کرد...
.
.
.
.

klavie □■Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt