part 28□■🔞

49 4 0
                                    

هیونجین شوک شده با ریاکشنش پشیمون شد و کنارش زانو زد..دستاش رو گرفت تا از جلوی خودش برش داره...
.
هیونجین : فیلیکس !...عزیزم نگام کن...ببخشید منظوری نداشتم....
.
فلیکس دستای لرزونش رو پایین آورد و به هیونجین نگاه کرد...
.
هیونجین بغلش کرد و آروم کمرش رو نوازش میکرد...
.
هیونجین : متاسفم.متاسفم...ببخشید ترسوندمت منظوری نداشتم....
.
دستاش رو گرفت و بلندش کرد..سمت آلاچیق آروم هلش داد و روی لبه ی تخت بزرگ آلاچیق نشوندش و خودش کنارش نشست..
.
سرشو روی شونه ی هیونجین گذاشت و آروم شروع به حرف زدن کرد...
.
فلیکس:از ۸ سالگی..کار هر روزم بود که برم بیرون و برای اون مرد کار کنم...ی روز خوب بود...راضی بود از پولی که براش میاوردم...ی روز که پول کم میاورد واسه کثافت کاریاش من باید تقاص پس میدادم ی جوری کتکم میزد که از حال برم...واسه همین توی ۱۴ سالگی از خونه فرار کردم و خودم زندگیمو چرخوندم...
.
دستش رو دور کمرش حلقه کرد و بوسه ایی به موهای لختش زد..
.
هیونجین : متاسفم...کاش فقط زود تر پیدام میشد...متاسفم برای همه ی اینهایی که کشیدی... ‌
.
سرشو روی سینش گذاشت...
فلیکس:همین که الان هستی خوبه...
.
هیونجین میوه ایی از توی سبد کنارش برداشت...کلا یادش رفته بود براچی اینجا رو آماده کرده بود..وقت گذاشته بود و کلی جمله آماده کرده بود...با دیدن هلویی که شانسکی برداشته بود خنده ی کوتاهی کرد و سمت فیلیکس گرفتش...هلو سرخ و صورتی بود..انقدر خوشکل بزرگ بود که هیونجین با دیدنش تازه یادش اومد اصلا میخواست چکار کنه‌...هلوی زیبا🍑
.
هیونجین : شبیه چیه ؟...
.
فلیکس به هلو نگاه کرد...و اونو از دستش گرفت...
.
فلیکس:خب...این میتونه ی جور ترکیب قشنگ باشه....سفید..صورتی...و رنگی که به سمت نارنجی و قرمز میره...
.
بعد به هیونجین نگاه کرد...
.
هیونجین لبخندش ماسید...فیلیکس رو عقب کشید که باعث شد دراز بکشه و هیونجین روش اومد...
.
هیونجین : اِِ...واقعا؟...من فکر نمیکنم...مثلا شبیه یه چیزه دولپی...که میشه توی مشت چلوندش....آه..شت...گازش گرفت...
.
از حرفای و تصورات خودش چشماش خمار شد..
.
فلیکس به چشمای هیونجین نگاه کرد...ا حرکت یهوییش به لکنت افتاد...
.
فلیکس:ج..جین...
.
پوزخندی زد و زبونش رو کنار لبش کشید..
هیونجین : جانم...تکرارش کنم بیبی...
.
خم شد و لباش رو به بازی گرفت...
به پتو هایی که روی تشک پهن شده بودن چنگ زد...چشماشو بست و سعی کرد خودشو با هیونجین همراه کنه...
.
هیونجین زانوهاش رو دو طرف پهلو هاش گذاشت و بازوهاش رو کنار بدنش قفل کرد...بوسه رو خشن تر کرد و مک های متوالی...کنترل بوسه دستش بود و با هر مک صدای بدی از بذاق دهنشون درست میکرد...
.
بلخره بعد از چند دقیقه زبونش رو روی اون دوتا تیکه کشید و ازش فاصله گرفت...دستش رو از زیر هودی کالباسی رنگش رد کرد...زیادی برای لمس های خشنش لطیف بود...زیادی زیبا بود...
.
هیونجین : آهه...لعنتی....
.
نالید و روی پایین تنش پایین تر رفت...از روی پاهای کشیدش کنار رفت و بینشون نشست...هودی کشید که باعث شد بالا بیاد...دو طرف هودی گرفت و سرش رو کنار گوشش برد...
.
هیونجین : بزار..درش بیارم...
.
شاهرگش رو مکید و با صدای بمی زمزمه کرد..
.
هیونجین : بیبی...تنهاییم...منو تو...بزار دیوونه شم..
.
*فاک...الان باید چیکار کنم...لعنت بهت که حتی بهش فکر هم نکردی...لعنتییی لاقل دوتا پورن میدیدی... خیل..خب.. آروم باش چیری نیست* اجازه داد هودیشو در بیاره...بهش نگاه نمیکرد...از شرایطی که ایحاد شده بود خجالت می کشید...کی فکرشو میکرد پسر وحشی و خشک دانشگاه الان اینطوری از خجالت سرخ شه...
.
هودی رو دور تر نزدیک سبد میوه ها پرت کرد و دوباره هلش داد...روش بالا اومد..بعد از خوب زخمی کردن و پف کردن لبای غنچه ایش لباش رو از خط فکش ، گردنش تا سینش کشید...سینش رو به بازی گرفت و نیپل های صورتش رنگش رو گاز میگرفت و بین انگشتای بلند استخونیش میفشورد...انگار که چندین ساله منتظره....
.
فلیکس تو این مدت نگاهشو ازش میدزدید...
فلیکس:جین...آخ...آ...هه
.
هیونجین یکی از دستاش رو از روی پهلوش به شلوارش رسوند...آروم زیپ رو باز کرد و دستش رو از زیر باکسرش رد کرد...لباش رو از سینش جدا کرد و به چشماش زل زد..‌.تحریک شده بود و چشمای کشیدش سرخ و خمار تر از هر موقعه ایی...آفتاب داشت غروب میکرد و نور قرمز آفتاب دقیق توی صورت هیونجین می تابید...
.
هیونجین : د..دکمه هام رو باز کن...
.
با تموم شدن جملش عضو فیلیکس رو که با لمسش فهمیده بود از خودش چند سایز کوچیک تره رو توی مشتش به بازی گرفت...
.
فلیکس ناخوداگاه خودشو عقب کشید...تاحالا کسی اینقدر بهش نزدیک نشده بود...
.
فلیکس:من...
.
آروم آروم دستش رو بالا پایین میکرد تا حواسش رو پرت کنه...لعنتی نمیخواست با یه دیک دابل شق تنها سر کنه...
.
هیونجین : هییسس...فقط...کاری که میگم...انجام بده عروسک....
.
فلیکس لبشو گاز گرفت  دستشو سمت دکمه های پیرهن هیونجین برد و بازشون کرد....
.
با دست آزادش دست بیبی خجالتیش رو گرفت و روی سینه ی خودش کشید...با نزدیک شدن دست فیلیکس به زیر شکمش پروانه ها رو رسما توی شکمش دیوونه شدن...بی توجه به لپای سرخ فیلیکس ناله میکرد انگار عادی ترین چیز ممکنه...
.
هیونجین : فاکک.عک...لعنتی زیادی...برام خوبی..فکر اینکه..میخورمش..جیغ میکشی برام..هه..
.
فلیکس رسما داشت آب میشد دستاشو دور گردن هیونجین حلقه کرد و خودشو بهش چسبوند تا دیگه صورتشو نبینه....*چی داره میگه این روانی...فلیکس آروم بااش*
.
هیونجین زبونش رو روی لباش کشید و چشمای بستش رو بوسید..
.
از حلقه ی دستاش جدا شد...از روش کنار رفت و یکی از دستاش رو روی شکمش گذاشت تا بلند نشه...با دست آزادش شلوار و لباس زیرش با هم از پاش  کشید و کنار هودی پرت کرد...از ته گلوش نالید و رسما چشماش روی بدنش میچرخید...
.
هیونجین: آههه...شتت..هییش..
.
دستش رو روی رونای سفید و پرش گذاشت و بین پاهاش نشست...سرش رو عقب پرت کرد و پوزخندش پررنگ تر شد....
.
از فشار دست هیونجین روی بدنش ناله ای کرد...اون اصلا حواسش نبود داره بهش آسیب میزنه...
.
فلیکس:جی..نی...د..درد..دا...ره
.
محکم تر روناش رو توی مشتش فشورد..لباش روی قسمت داخلی و نرم رونش گذاشت و گاز های محکمی از اون تیکه میگرفت...
.
زبونش رو کنار دیکش کشید و چند بار کارش رو تکرار کرد..حس تکون های پاهاش رو حس میکرد ولی بخاطر محکم گرفتن روناش تکون نمیخورد...
.
واقعا دیوونه شده بود...اصلا نمیشناختش...دلش میخواست گریه کنه...چرا اینجوری...*تو چیزی نمیدونی...حتما...باید...صبر کنی...*
.
بوسه ی آخری به جای دندوناش زد و ولش کرد...روش بالا اومد و با زانوش پاهاش رو از هم فاصله داد..
.
با یه دستش چونش رو گرفت و سمت خودش نگه داشت...
.
هیونجین : چرا نگام نمیکنی،؟!...
.
فلیکس بهش نگاه کرد.‌..چشماش...چرا سرخ شده بود....دستشو روی صورتش کشید..
.
فلیکس:چرا...اینطوری شدی...هیونجین...حالت خوبه...؟
.
بوسه ی کوتاهی به لباش زد...
.
هیونجین : نمیخوای زیپ شلوار لعنتی منو باز کنی؟...خیلی منتظرته....
.
دستاش رو کنار بدنش گذاشت و بهش نگاه میکرد...دیدن لپای سرخش وقتی بهش زل میزد چیزی فراتر از پورن عمل میکرد...
.
هیونجین : کیتن...بازش کن...یکم باش آشنا شو....
.
سرش رو خم کرد تا با تیله های خمارش راحت تر ببینش
.
نمی فهمید چی میگه...یه حس قلقلک داشت ولی بازهم رفتارش جدید بود...زیپ و دکمه رو که باز کرد میخواست دستاش رو کنار بکشه که یکی از دستای هیونجین روشون قرار گرفت...همین طور که به چشماش نگاه میکرد با صدایی که متسلط شده بود زمزمه کرد...
.
هیونجین : بیبی...باش آشنا شو....
.
دستای فیلیکس رو به خودش فشار داد که بدن خودش لرزید...چند تا تکون خورد و شلوار و باکسر لعنت شده رو در آورد و یه جایی با پا پرتش کرد...پوزخندی به نگاه های فیلیکس زد و دستاش رو بیشتر فشار داد...چشماش چرخید و سرش رو عقب پرت کرد...
.
هیونجین : آهه..هه..لعنتی..تند تر..!
.
فلیکس آروم شروع به حرکت دادن دستاش دور عضو هیونجین کرد...*خیل خب...داره خوب پیش میره نه؟..* زیر چشمی نگاهی به هیونجین کرد...
.
هیونجین سرش رو کنار گوشش گذاشت و پشت سر هم ناله میکرد‌‌‌..‌
.
یکی از دستاش رو از روی شکمش به بین پاهاش سر داد...از روی عضوش رد کرد و به حفره ی داغش رسوند...چند بار دورانی انگشتش رو کشید و خودش رو برای نیوردن هیچ لب یا لوسیونی لعنت کرد...
.
چنگی به بازوش زد...
فلیکس: هیونجین....آ..ه..
.
انگشت اشاره و انگشت وسطش رو آروم فشار داد و بند بند واردش کرد...چطوری قرار بود دیکش رو جا بگیره؟..پوزخندی زد و لباش رو آروم بوسید...
.
هیونجین : بیبی..زیادی تنگی...فکر نمیکنی چطور میخوام جا شم؟...
.
گونش رو بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد..
.
هیونجین: ببخشید که قراره تا چند روز...لنگ بزنی...
.
چشماشو بست و لبشو گاز گرفت...خب...اگه میگفت کم کم داشت باهاش کنار میومد دروغ نبود....کمی خودشو به هیونجین نزدیک کرد..
.
فلیکس:آهه....
.
هیونجین لبش رو گزید و پلکاش رو روی هم فشار داد تا اون کیتن کوچولو رو پاره نکنه...با انگشای خیس شدش آروم قیچی میزد و صدای های نامفهومی ازش شنیده میشد...
.
بعد از چند دقیقه ی کوتاه اما طاقت فرسا انگشتاش رو با صدای بدی عقب کشید..دوتا دستاش رو ستون بدنش کرد و لبای کیتنش رو آروم بوسید..بعد از چند ثانیه که خودش رو تنظیم کرد از اون لبا دل کند...
.
حس عجیبی بود...تو تک تک سلول های بدنش...تک تک رگ هاش حسش میکرد...فاصلشون کمتر از ۲۰ سانت بود ولی انگار کیلومتر ها ازش دور بود...کم طاقت شده بود کسی که از خیلیا صبور تر بود....
.
فلیکس:جینی...هه..
.
لباش رو روی استخون برجسته ی ترقوه اش گذاشت و محکم بوسید که رد سرخی به جا گذاشت..آروم با فشار کمرش خودش رو توی اون حفره ی نبض دار جا داد و ناله های پشت سر همش رو تشدید کرد..
.
ناله ی بلندی کرد و ناخون هاشو توی بازوی هیونجین فرو کرد....اولین بارش بود و...فاک...اون حجم هم واسه ی پسر باکره زیاد بود...
.
فلیکس:جین...آههه....لطفا...آآ..ه..
.
حسی از اطرافش درک نمیکرد...انگار توی ته لذت غرق شده بود...لذت کشیده شدن دیکش به دیواره های لیز و داغش وصف ناپذیر شده بود..‌.جوری که با هر ضربه تنش میلزید و صدای ناله هاش گوشهای هیونجین رو نوازش میکرد دیوونه کننده بود...با هر ضربه که میزد انگار میخواست جای بیشتری باز کنه..اما حیف تا همین جا هم زیادی بود...
.
هیونجین : آهه.. هه...شتت...تو چقدر...تنگی.ی...اگ..ر‌...میشد تا طلوع...می.کردمت...
.
صدای ناله هاش بخاطر ضربات کمرش نصف و نیمه و تیکه تیکه شنیده میشد...
.
جوری که به بدن ورزیدش چنگ میزد و گَه گاه زخمی میشد....جوری که ناله میکرد....از سر درد...لذت...و حس وصل شدن به معشوقش...برای هر دو نفر دیوونه کننده بود...
.
زبون سرکشش رو روی رد های ارغوانی رنگ سینش کشید و اونها رو بوسید...بوسه ایی به لبای نیمه بازش زد و ضربه ی محکمی زد...با عوض شدن ناله های فیلیکس دستش رو به دیکش رسوند و محکم فشار داد تا از ارضا شدنش جلو گیری کنه...پوزخندی زد و گفت...
.
هیونجین : کیتن...خیلی زود...ههاا...نیست؟!...
.
قطره اشکی از کنار چشمش پایین اومد...
فلیکس:ج....ین...آهه..آه...
.
چشمای خماره بستش رو بوسید و با چند ضربه ایی که زد دستش رو شل کرد و توی دستش ارضا شد...
مچ خیسش رو جلوی صورتش گرفت و نگاهی بهش انداخت..
.
هیونجین : میدونی شرط می بندم تو خوشمزه ایی...مزه ی هلو میدی....
.
سر یکی از انگشتای خیسش رو لیس زد و دست نم دارش رو کنار سر فیلیکس برگردند...
.
لبایی که حالا کمی رنگ سفید کنارشون دیده میشد رو روی لبای فیلیکس گذاشت و همین جور که میمکید با چند ضربه ی آخر ارضا شد و گاز محکمی از لبش گرفت...
.
فلیکس آروم پلکاشو از هم فاصله داد و بدن بیجونش رو از هیونجین فاصله داد...درد داشت...اون پسر دیوونه هم بهش نگفته بود که اینقدر درد داره...خودشم ناراضی از این رابطه نبود ولی میخواست کمی ازیتش کنه...هم بخاطر درد بدنش هم بخاطر اینکه ترسوندش...
.
هیونجین خودش رو روی تشک فیلیکس کشید و دستاش رو دورش انداخت...پشت گردنش رو بوسید و چشماش رو بست
فلیکس به گلای روبروشون خیره بود...
.
فلیکس:گرمه...برو عقب...
.
در صورتی که هوا داشت سرد میشد...ولی فلیکس به سرما عادت داشت...
.
هیونجین پتوی نرم سبز رنگ رو روی دوتاشون کشید و همین طور بغلش کرده بود آروم زمزمه کرد...
.
هیونجین: عروسکم سرده...نکنه تب داری؟...
.
روی بازوش نیم خیز شد و پشت دستش رو روی پیشونی و گونه ی نرمش کشید...
پتو رو روی صورت هیونجین انداخت....و همونطور که پشت بهش کرده بود چشماشو بست...
.
فلیکس:خوبم...فقط گرمه....
.
سعی داشت به قیافه هیونجین فکر نکنه و نخنده...موفق هم شد و چهره ی سردش رو حفظ کرد....
.
پتو رو از روی صورتش کنار زد..تصمیم گرفت اذیتش نکنه و راحت باشه...اون یکی پتو رو تا نصفه روی بدن لختش که زیر نور ماه تازه در اومده برق میزد کشید...گونش رو بوسید...
.
هیونجین : ببخشید...چیزی خواستی بم بگو....
.
روی تشک خودش لش کرد و پتوی خودش رو روی پایین تنش انداخت و با گوشیش ور میرفت...
.
قایمکی نگاش کرد که داشت با گوشیش ور میرفت...*چیکار میکنه یعنی...* کمی جلوتر رفت...و میخواست به گوشی نگاه کنه که موفق نشد...جلوتر رفت...اصلا هواسش نبود که الان سرش رو روی کتف هیونجین گذاشته...*بازی میکنه...هوف...*
.
لبخندی میزنه و دستش رو زیر سرش میزاره..سمتش خودش میکشش و گوشی رو دستش میده..
.
هیونجین : داشتم با دوست دخترم چت میکردم...ازین دختراس که وقتی باشون رابطه داری قهر نمیکنن...
.
فلیکس حالا فهمید که چقدر بهش نزدیک شده...
فلیکس:بخاطر اون نبود...
.
موهای نم دارش رو از روی صورتش کنار میزنه و بین ابروهاش رو میبوسه....
.
هیونجین : پس برای چی بود بیبی...
.
فلیکس چند بار پلک زد و نگاهشو جای دیگه ای داد...
فلیکس:خب...تو...منو ترسوندی...
.
هیونجین : من...فقط متاسفم...میدونی...تاحالا با...
.
میخواست چی بگه؟...انقدر تو رفاه و آسایش بوده که حتی نگاهی به اطرافش ننداخته؟..مشکلات مردم رو ندیده؟...
بعد از چند دقیقه سکوت پتو رو روی خودشون بالا تر کشید..
.
هیونجین : گل رزم بخواب...به هیچی فکر نکن...هیچ وقت تنهات نمیزارم...شبت بخیر عزیزم....
.
تو بغلش رفت و چشماشو بست...
فلیکس:شب بخیر جینی...
.
.
.
.
.
.

klavie □■Where stories live. Discover now