part 26□■

23 4 0
                                    

هیونجین ابرویی بالا انداخت و کنجکاو نگاهشون میکرد ...
هیونجین : خب؟...کاری از دست ما بر نمیاد؟...
.
ته لباش رو به هم فشار داد و نگاهش رو به صفحه ی خاموش گوشیش داد...
تهیونگ : حتی اگر هم بگم...چه فایده...
.
بلند شد و به آشپزخونه برگشت...کنار بکیون خم شد و گونش رو بوسید..سمت جانگ کوک رفت و بین ابروهاش رو بوسید...
.
ته : چی میگید؟...اگر رفتید بیرون برام چیزی بیارید باخودتون ها...من دیر میام....
.
بکهیون از کنار جانگ کوک بلند شد و سمت ته دوید...و از پشت بغلش کرد...
بکی:نه..نه..نمیزازم بریییی
.
فلیکس با شنیدن صدای بکهیون توی آشپزخونه دوید و بهشون نگاه کرد جدی شد و اخمی کرد...
فلیکس:بگید ببینم چه خبره...!
.
تهیونگ دستاش رو روی دستای بکیون که محکم فشارش میداد گذاشت و آروم نوازشش کرد...
.
ته : عزیزم نگا کن هیونگت هم ناراحت شد...
.
هیونجین دستاش روی میز بهم گره زد و مثل دوست پسرش جدی شد..
.
هیونجین: ته...ما دوستاتیم...مطمئن باش هر چی باشه ما هستیم....
.
چشماش پر از اشک شد رو به هیونجین کرد و با گریه گفت...
.
بکهیون:خانوا..ده تهیونگ...می..خوان..مج..بورش...کنن...با د...ختر.عمش...ازدواج..کنه...
.
روی زمین نشست و بلند گریه میکرد...
بکی:نمیخوا...م..ته...ته...از پیشم...بره...
.
تهیونگ خم شد و کنارش زانو زد..تحملش حدی داشت و اشکای بیبیش بی پایان...
.
هیونجین شوکه شده بود نمیدونست چی بگه‌..از طرفی پدرش هم بخاطر حرفای پدر تهیونگ که باهاش همکار بود اونشب خونه رو بهم ریخت...
میدونست یه روز این رابطه سه نفره به بمب بست میخوره.‌‌..
آب دهنش رو قورت داد و تا میخواست چیزی بگه جانگ کوک گفت..
.
کوکی : ه...هیونگ..‌‌‌.گریه نکن..‌
.
داشت به تهیونگ نگاه میکرد...اون داشت گریه میکرد ولی همزمان نگران پسر کوچولوی کنارش بود...
.
هیونجین : حتی نمیخوام به اون شب فکر کنم...پدر منم راضی نبود....
.
هیونجین : ولی...مامانم باش حرف زد...نمیدونم چطور...ولی زندگی من به اونا ربطی نداره...ته...روش زندگی  تو به هیچ کس ربط نداره....
.
تهیونگ با صدای تو دماغی که گرفته شده بود همین طور که موهای بکیون رو نوازش میکرد گفت..
.
ته : ربط داره...به اونا ربط داره...اگر قبول نکنم...مایه ی ننگ خانواده نشون میشم....
.
فلیکس بکهیون رو بغل کرد...
فلیکس:هیونی...همه چی درست میشه...
.
رو به ته کرد..
فلیکس:تو جایی نمیری تهیونگ...تا اوضاعو درست کنیم...
.
بعد به کوک نگاه کرد...
فلیکس:ببرش روی تخت...
.
بکهیون لباس ته ته رو گرفت..
بکی:نه...نمی..رم...اگه برم..تهیونگ...هم..میر..ه
.
فلیکس دست بکهیونو گرفت...
فلیکس:هیونی...قول میدم اگه خواست جایی بره دستو پاشو ببندم...به هیونگ اعتماد کن...
.
بعدش کمی آروم گرفت و لباس تهیونگ رو رها کرد..همینطور که با چشمای اشکیش نگاش میکرد کوک سمت بکیون اومد و دستش رو پشت کمرش گذاشت و از آشپزخونه خارج شدن...
.
تهیونگ با کلافگی صورتش رو پاک کرد و روی صندلی نشست...
.
هیونجین : الان...کجا میخواستی بری؟...
.
تهیونگ : قرار...میخوان ببرنم کت و شلوار بگیریم...برای چند شب دیگه....
.
تهیونگ با حرص و پشت سر هم حرف میزد انگار که میتونست با داد خودش رو راحت کنه...
.
فلیکس کنارش نشست...و با جدیت و کمی خشم...و صدایی کی سعی میکرد کنترلش کنه به تهیونگ گفت...
.
فلیکس:ببین ته....الان زنگ بزن به خانوادت و بگو نمیتونم امروز بیام قرارو بزار واسه ۲ روز دیگه...اینطوری ماهم یکم زمان میخریم تا بتونیم راجب بهش فکر کنیم شاید راه حلی پیدا کنیم...اینطوری که نمیشه...
.
هیونجین نگاهی به فیلیکس انداخت..بعد از چند ثانیه طاقت فرسا گفت..
.
هیونجین : برای چند شب دیگه وقت گذاشتید؟....
.
تهیونگ : مگه مهمه...
.
هیونجین : اگر بگی شاید بتونیم وقت بخریم با خانوادت صحبت کنیم...من نه...ولی پدرم...اون با پدرت شریکن.....
.
تهیونگ حس پوچی میکرد...دیگه مهم نبود فقط یه چیزی میخواست خودش رو از توی این وضعیت مزخرف در بیاره...
.
تهیونگ : دو هفته دیگه...
.
هیونجین با افتخار روی میز جلو اومد..‌
.
هیونجین : حتی اگر هم پدرم کاری نکرد مادرم حتما تاثیر گذاره....
.
هیونجین به شوخی اضافه کرد...
هیونجین : صبح زنگ زد برای نوه هاش فکر میکنه....
.
فلیکس از زیر میز لگدی به بای هیونجین زد...
فلیکس:هه هه هه شوخی میکنه...
.
رو به هیونجین کرد و به حالت تهدید وار گفت...
.
فلیکس:به حرفاش اهمیت نده تهیونگ...
.
تهیونگ به حرف هیونجین خنده ی کوتاهی کرد و موهاش رو بالا حالت داد...
.
تهیونگ : فقط براتون خوشحالم...به هر حال...حتی اگر هم نتونستم...کوکی هست...اون همیشه حواسش به بکیون بوده...
.
لبخند دردناکی به حرف خودش زد..پدر سنتیش عمرا رضایت میداد...ولی اصلا چرا نمیدونست پدرش با پدر هیونجین همکارن؟...
.
فلیکس از روی میز بلند شد...
فلیکس:بهشون بگو نمیای...دیگه هم انقدر خودتو اذیت نکن فعلا
.
.
.
.

klavie □■Where stories live. Discover now