part 16 □■

23 3 0
                                    

از استرس کف دستاش عرق کرده بود *یعنی چی میشه؟...اونا تورو قبول میکنن؟....اجازه میدن با پسرشون باشی؟...اگه به رابطه دوتا پسر اعتقاد نداشته باشن؟...اگه بگن دیگه حق نداری ببینیش؟....چرا اصلا قبول کردی بری...؟* همینطور از خودش سوال میکرد و کلافه بود....
.
بعد از بیست دقیقه رانندگی و کرم ریزی های هیونجین بلخره رسیدن...با ریموتی که از قبل داشت در پارکینگ آپارتمان رو باز کرد و وارد شد...ماشین رو پارک کرد و همراه فیلیکس به طبقه ی بالا رفتن...توی آسانسور ایستاده بودن که برقی از ذهنش رد شد...انگار کلا یادش رفته بود با فیلیکس در مورد در میون گذاشتن خودشون با خانوادش صحبت کنه...هر چند هم هیچ فایده ایی نداشت و فقط ناراحتش میکرد...چیزی نگفت...
.
کنار در رسیدن و زنگ در رو زد...
.
آقای هوانگ با لبخند جلو اومد و در رو باز کرد...با دیدن پسرش لبخندش بیشتر...
.
آقای هوانگ : به به....خانم بلخره اومد...خوش اومدی پسرم...
.
هیونجین : یه کاری برام پیش اومد دیر شد....
.
آقای هوانگ با نگاه سوالی به فیلیکس نگاه میکرد و جلوی در کنار رفت...هیونجین قصد نداشت بگه دوستمه ولی چاره ایی هم نداشت فقط کمرش رو هل داد و باهم وارد شدن...
.
هیونجین : یکی از دوستامه...بیکار بود گفتم بیاد با من....
.
خانم هوانگ با ملاقه ایی توی دستش وارد سالن نشیمن شد...پسرش رو بغل کرد و گونه هاش رو بوسید..
.
خانم هوانگ : چقدر دیر کردی داشتم نگران میشدم...واو چه پسر خوشگلی...
.
روبه فیلیکس با لبخند گفت و از مکالمه ایی که شنیده بود فهمید که دوستشه...
.
فلیکس با قیافه پوکر همیشگیش وقتی غریبه ای رو میدید همراه هیونجین وارد خونه شد....وقتی اون زن رو دید که ی جورایی ازش تعریف کرد به نشانه احترام خم شد....
.
فلیکس:ممنون از شما خانم هوانگ...
.
زن موهای پسری که از پسر خودش ظریف تر و قد کوتاه تر بود رو به هم ریخت و با لبخند تنهاشون گذاشت و به آشپزخونه برگشت..
.
خانم هوانگ : سرگرم بشید یکم دیگه شام میکشم....
.
آقای هوانگ لبخندی به ذوق خانمش زد و مبل جلوی هیونجین و فیلیکس نشست...
.
آقای هوانگ : خب...چه خبر چکار میکنید دانشگاه...چقدر یهویی نگفتی مهمون داریم یه چی بهتر درست میکردیم....
.
هیونجین : نیازی نیست فیلیکس از خودمونه...
.
با بازوش به فیلیکس زد و سعی کرد جو مزخرف رو عوض کنه‌..
.
فلیکس لبخند زورکی زد بلاخره خودش رو راضی کرد و نگاهش رو به مرد روبروش داد...
.
فلیکس: میتونید با من راحت باشید آقای هوانگ...
.
شیء گرون قیمتی که پشت کاناپه توی دکور خونه بود نگاه فلیکس رو دزدید...
*یاد آوری گذشته*
.
پدر فلیکس عکسی رو توی روی دیوار خونه چسبونده بود عکس ی مجسمه باستانی که سالها گم شده بود درواقع از موزه لوور پاریس دزدیده شده بود و هرچقدر دنبالش گشته بودن اون رو پیدا نکردن....
.
*زمان حال*
فلیکس اخم کمرنگی کرد...*این همون مجسمست..*
بعد از شام همه دور هم نشسته بودن...هیونجین و پدرش در مورد کارخونه و سهامدار ها سرگرم صحبت بودن...خانم هوانگ نگاهی به فیلیکس که ساکت کنار هیونجین نشسته بود کرد...
.
خانم هوانگ : اسمت خیلی قشنگه...ما زیاد به کشور های مختلف سفر کردیم...نمیدونم احساس میکنم اسمت کره ایی نیست....بومی هستی؟....
.
با لبخند کوچیکه روی لباش برای شکستن سکوت فیلیکس گفت...
.
نفسش رو تو سینه حبس کرد...موضوعی که همیشه ازش بدش میومد...و نمیتونست مخفیش کنه برای همین ازش متنفر بود...
.
فلیکس:من...مادرم این...این اسمو برام انتخاب کرده...مادرم اهل انگلیسه...تو لندن بدنیا اومده....
.
دورگه بودن...هه...بیشترین چیزی که بخاطرش توی این سال ها سرزنش میشد...
چون کره ای ها خیلی نسبت به این موضوع نژاد پرستی دارن از کسایی که دورگن بدشون میاد کلا
.
خانم هوانگ لبخندش محو نشد...میخواست چیزی بگه که گوشی هیونجین زنگ خورد...
.
هیونجین : الو...ببخشید‌...بله....
.
با گفتن جمله ی ببخشید جمع رو ترک کرد...
.
آقای هوانگ روبه فیلیکس کرد...
.
آقای هوانگ: خب پسرم...مثل اینکه خیلی بهم نزدیکید...اگر راحت نیستی میرم دنبالش...
.
جمله ی آخرش رو با لبخند گفت...
.
خانم هوانگ : هی...اذیتش نکن هیونجین نیست که سربه سرش نزار...ببخشید همسرم زیادی شوخ طبعه...
.
فلیکس لبخندی زد...
.
فلیکس:نه این چه حرفیه...راحت باشید...
.
همین تور که توی حیاط ایستاده بود و با منشی پدرش ، یورا ، حرف میزد از پنجره نگاهش قفل فیلیکس بود...نمیدونست زمان خوبیه یا نه...نمیدونست حتی چی بگه...تنها چیزی که میدونست علاقش نسبت به فیلیکس بود...تا جایی که یادش میومد عاشق سر به سر گذاشتن دخترا بود ولی تقدیر چیز دیگه رو براش قایم کرده بود...
تلفن رو قطع کرد و وارد شد...
.
کنار مادرش ایستاد و با سرفه ی ساختگی حواس جمع رو به خودش آورد...
.
هیونجین: ام...مامان...میشه حرف بزنیم؟...
.
میدونست اگر به پدرش بگه رسما اتفاق خوبی نخواهد افتاد...ولی مادرش بهش میگفت بهتر بود تا خوش بهش بگه...
.
خانم هوانگ بلند شد و دنبال پسرش رفت...
.
فلیکس رو به پدر هیونجین  کرد...اگر نمیپرسید قطعا امشب از فضولی یه بلایی سر خودش میاورد....
.
فلیکس :آقای هوانگ... میتونم بپرسم...مجسمه فریاد رو از کجا خریدید؟
.
آقای هوانگ شوکه از سوال یهویی فیلیکس نگاهش رو برگردوند و به مجسمه نیم نگاهی کرد و بعد به فیلیکس...انگار که ساده ترین چیز رو داره میگه توضیح داد...
.
آقای هوانگ : خب...میشه گفت کادوی یکی از سهامداران بود...خودمم باورم نمیشد خودش باشه...‌.
.
فلیکس کنجکاوتر از قبل تمام فکرش رو برای سوال بعدی گذاشت...
.
فلیکس:شما اون سهام دار رو میشناسید...منظورم اینه که شیء ارزشمندی مثل این مجسمه چند سال پیش دزدیده شد و هنوز هم دنبالشن...چطور میشه در ملح عام همچین چیزی رو کسی کادو بده؟
.
آقای هوانگ سعی کرد لبخندش رو نگه داره و بی تفاوت شونه ای یالا انداخت...
.
آقای هوانگ : منم خبر ندارم پسرم...
.
فلیکس مرد رو برانداز کرد و به صندلی تکیه داد...و به مجسمه نگاه دیگه ای انداخت...میدونست که نمیخواد جوابشو بده...
.
.
بعد از چندین دقیقه ی طولانی خانم هوانگ با چهره ایی که دیگه خبری از لبخند نداشت و بیشتر ناراحت بود پشت سرش هیونجین که انگار عصبی و ناراحت بود وارد سالن نشیمن شدن...
.
فلیکس رو به هیونجین کرد...آروم گفت...
.
فلیکس:حالت خوبه؟.
.
هیونجین کنار فیلیکس ایستاد و به مادرش نگاه میکرد...خانم هوانگ با مرددی که از صداش معلوم بود روبه همسرش گفت..
.
خانم هوانگ : عزیزم...
.
آقای هوانگ : جانم...چیزی شده هیونجین؟...
.
آقای هوانگ که انگار متوجه نگاه های ناراحت خانوادش شده بود گفت...
.
خانم هوانگ: پسرمون بزرگ شده...مگه نه؟...
.
آقای هوانگ : معلومه که پسرم بزرگ شده...
.
خانم هوانگ : و حق انتخاب...
.
آقای هوانگ دودل تایید کرد...
خانم هوانگ کنار همسرش ایستاد تا از اتفاقات احتمالی جلو گیری کنه
.
خانم هوانگ : هیونجین...همینطور که گفتی حق انتخاب داره...من بهت نمیگم ناراحت نیستم...خیلی ناراحتم...ولی سرزنشش  هم نمیکنم...تو هم نباید سرزنش کنی...باشه؟...
.
آقای هوانگ نگاه مشکوکی به هیونجین انداخت...
آقای هوانگ : دارید نگرانم میکنید ولی باشه...
.
خانم هوانگ : هیونجین با فیلیکس توی رابطن...
.
فلیکس ی لحظه حس کرد قلبش نمیزنه...هیونجین چیکار کرده بود...چرا بهش نگفته بود میخواد اینکارو کنه از روی صندلی بلند شد...لعنتی...الان باید چیکار میکرد...
.
مرد رسما فکر میکرد شوخیه....همسرش رو کنار هل داد و به هیونجین نگاه میکرد...
.
آقای هوانگ : هیونجین مادرت چی میگه...دارم بهتون میگم شوخی خوبی نیست....
.
هیونجین کنار فیلیکس ایستاد و دستش رو گرفت..
هیونجین : بابا...لطفا‌...
.
چند ثانیه و بعد این گیلاس روی عسلی بود که توی دیوار پرت شد و به هزار تیکه تبدیل شد..
.
مرد با عصبانیت شوکه یهویی بلند شد و عرض سالن رو راه میرفت...
.
آقای هوانگ : برام توضیح بده هیونجین....برام توضیح بده یعنی چیییی لعنتییی !!...
.
فلیکس سرشو پایین انداخت و دستشو توی دست هیونجین فشار داد...*میدونستم..*
مادر هیونجین سمت همسرش رفت...
.
خانم هوانگ:آروم باش عزیزم...این چه کاریه...
.
هیونجین پلک هاش رو به هم فشار داد...با داد پدرش با چشمای کشیدش به چشمای رگ به رگ و قرمز شده ی مرد نگاه میکرد...
.
هیونجین : یعنی اینکه دوسش دارم...
.
آقای هوانگ : خفه شوووو پسره ی عوضییی !!....
.
هیونجین که میدونست قراره همچین ریاکشنی باشه دست فیلیکس رو گرفت و با خودش سمت در کشید...سویچ رو بهش داد....
.
هیونجین : من هر کی که دلم بخواد انتخاب میکنمممم !!! ....زندگی خودمه می فهمید!!...
.
روبه فیلیکس کرد
هیونجین : برو پایین....
.
فلیکس نگران به هیونجین نگاه کرد...چطوری میتونست تنهاش بزاره...
آقای هوانگ با شنیدن اون جمله رسما نیشخند صدا داری زد
.
آقای هوانگ : نمیدونم من چه اشتباهی کردم که این تاوانشه...پسره ی عوضی آبروت با اون دورگه میپاشه...شعورت کجا رفته هیونجین !!!....
.
هیونجین : حتی فکرشم نکن یه بار دیگه اسمش رو بیاری...آبروم بخاطر احساستم میپاشهههه ؟؟؟!!!... احساسات من و انتخاب من و زندگی من....و منه لعنتی هیچ ربطی به تو و امثال شما ندارم !!!...
.
خانم هوانگ بین پسر و همسرش گیر کرده بود...
.
خانم هوانگ:لطفا بس کنید...چرا به همدیگه میپرید بجای اینکه مشکل رو حل کنید...
.
هیونجین رسما پر شدن چشماش رو حس میکرد...اینکه اینطوری باهاش رفتار شده بود هم برای اولین بار بود و هم زجر آور...اینکه همه چیزش به طرز خیلی مزخرفی به فیلیکس برمی گشت خیلی رو مخ بود...ولی چکار میتونست بکنه؟. با عشق بجنگه؟...شمشیر احساسات از اونی که فکر میکرد تیز تر بود...
.
درسته..مشکل باید حل میشد فلیکس آروم سوییچ ماشین رو روی عسلی کنار در گذاشت و از آپارتمان خارج شد...وقتی توی خیابون رسید متوجه شد که کیف پولش توی خونه جا مونده...ولی حاضر نبود برگرده و بیارش...پیاده توی خیابونای سئول قدم میذاشت تا به خوابگاه دانشگاه برسه...*از اولشم نباید اینکارو میکردی فلیکس...*
.
آقای هوانگ نگاهی به همسرش انداخت و پشت به هیونجین روی مبل نشست...
.
آقای هوانگ : برو بیرون...باورم نمیشه ما داشتیم دنبال عروس می‌گشتیم...برو بیرون هیونجین....
.
دستش رو روی قلبش گذاشت و سعی میکرد نفس عمیق بکشه...
.
هیونجین : میرم...ولی یکبار خودت رو جای من بزار...فقط یک بار...بابا...
.
هیونجین نگاهی به مادرش انداخت و بعد فکر میکرد فیلیکس توی ماشینه در خونه رو محکم به هم کوبید و به پارکینگ رفت...
.















هیونجین نگاهی به مادرش انداخت و بعد فکر میکرد فیلیکس توی ماشینه در خونه رو محکم به هم کوبید و به پارکینگ رفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

















توی اون شب از دستش دادم..
دنبالش کردم.
رهام کرد و تنهایی بهم دامن زد .
تو نگو نمیدونی رها کردن یعنی چی !

klavie □■Where stories live. Discover now