part 22□■

25 5 0
                                    

جکسون همین طور که با یک دست کتفش رو گرفته بود تا تکون نخوره یکی از دستاش زیر هودی خزیدن و میشه گفت رسما داشت هندجاب میداد...
.
جیمین جیغ بلندی کشید جوری هق میزد که هرکی میدیدش فکر میکرد میخواد از شدت گریه و ترس سکته کنه.خاطرات چند وقت پیش..خونه ی یونگی..*عروسک خیمه شب بازی*...جلوی چشماش پلی میشدن...نفس نمیکشید..فقط جیغ میکشید
.
جیمین:*بسههه !...ن..ه...ول...م..کننن...هق....کم..ک..* یکی..کمک..کن..ه...!!
.
بسههه...صدای توی محوطه ی اطراف پیچید...یونگی و فروشنده که حالا هیچ کس کنار مغازش نبود سمت صدا چرخیدن.که دوباره صدای خواهش اومد...لعنتی اون صدا چقدر آشنا بود...
.
فروشنده : شنیدی؟...
یونگی: آره انگار از پشت مغازس...
.
فروشنده و یونگی سمت پشت ساختمون دویدن و با دیدن دوتا فرد توی تاریکی فروشنده یک دفعه غرید..
.
فروشنده : اونجا چه خبرههه !!!...
.
جیمین رو به مرد کرد...با جونی که از ترس مونده بود براش بهش گفت..
.
جیمین:آقا...لطفا...ک..مکم..کنید...هق...
.
جکسون جیمین رو ول کرد و محکم روی زمین اسفالتی پرتش کرد و ازش فاصله گرفت..یونگی و مرد توی روشنایی قابل تشخیص بودن و لعنت...اون مین یونگی لعنتی همیشه به موقع میومد...
.
یونگی با تشخیص صدای موچیش سمت فردی که قصد داشت  در بره دوید و لباسش رو چسبید...
.
از شدت عصبانیت درک نمیکرد داره چکار میکنه...
جکسون روی زمین افتاده بود و یونگی روش بود و رسما صورتش از خون دیده نمیشد...
.
مرد فروشنده سعی میکرد یونگی رو عقب بکشه که یدفعه داد کشید...
.
یونگی : تخم کدوم سگی هستیییی !!...چند بار دیگه باید حالیت کنم اطرافش نپلکککک !!!!....هههااا
.
جکسون دستای یونگی رو عقب میزد اما همچنان بی فایده بود...
فروشنده: ولش کنننن...کشتیششش!!!...
.
با تفی که توی صورتش کرد از روش بلند شد و لگدی به پهلوش زد...
.
ضربان قلبش تند شده بود و وحشتی که مثل خوره به جونش افتاده بود توانایی ایستادن رو ازش گرفت...بلند میشد و از سستی بدنش از ترس میوفتاد..دیدش تار بود ولی صدای معشوقشو خوب میشناخت....به زور به دیوار سیمانی تکیه داد و دیگه چشماشو بست...
.
فرد فروشنده روی جکسون که از خون دماغش صورتش هم خونی شده بود خم شد..
.
یونگی سمت جیمین رفت...از پهلوهاش بلندش کرد و هودیش رو پایین تر کشید...توی بغلش بلندش کرد و دستش رو روی هودی گذاشت تا از روش بالا نره...
.
یونگی : حالت خوبه؟...میخوای بریم بیمارستان؟....
.
جیمین خودشو بهش چسبوند...اشکاش گردن یونگی رو خیس کردن...
.
جیمین:فق..ط...بریم...اتا..قمون..
.
بوسه ایی به گونش زد و جلوی چشمای شوکه ی فروشنده و افراد توی محوطه به طبقه ی بالا رفت...حس بغل کردن یه فرشته ی زخمی رو داشت...حالا می فهمید اون روز چه بلائی سر فرشتش اورده....
.
روی تختش گذاشتش و به حموم رفت...بلوز خودش رو در آورد...دوش آب رو تنظیم کرد و سمت تخت برگشت...جلوش زانو زد و دستاش رو دو طرف هودی سفید رنگی که حالا خاکی شده بود گذاشت...
.
یونگی : فقط میخوام درش بیارم...
.
و آروم از تنش درش آورد...بلندش کرد و به حموم بردش...زیر دوش آب گرم ایستاد گذاشت بهش تکیه بده....آروم کمرش رو نوازش میکرد...
.
جیمین با صدای غمگینی به یونگی گفت...
.
جیمین:من..هیچوقت کسی رو ازیت نکردم...(به صورتش نگاه کرد)اما چرا بقیه منو ازیت میکنن یونگی؟
.
صدای قطرات آب روی مخش بود...قطرات روی صورتش چکه میکردن اما اشکاش زیادی زیبا بودن که تشخیص نشن...بغضش رو قورت داد و پیشونیش رو بوسید...
.
یونگی : چون زیادی پاکی عزیزم...بعضیا فرشته هارو نمیبینن...ببخشید که جزئ بقیه بودم...
.
جیمین سرشو روی سینه یونگی گذاشت...
جیمین:هیچوقت ازت پشیمون نبودم یون...
.
محکم بغلش کرد و گذاشت ضربان قلبش با ضربان قلب جیمین هماهنگ بشه و از وجود باهم بودن آرامش بگیرن...
.
.
.
.
ویلای هوانگ...
.
نیم ساعتی از فیلم گذشته بود هنوز خبری از جن یا روح یا هر زهر ماری که قرار بود فلیکس رو بیخواب کنه نبود...فقط ی دختر وارد خونه ی متروکه ای شده بود و نمیتونست ازش خارج شه حالا داشت سمت انباری میرفت که واقعا مشکوک و ترسناک بود راه پله ی زیرزمینی که دختر رو به انباری میرسوند خونی و کثیف بود... جلوی در انباری رسید....چراغ قوه ی توی دست دختر خاموش روشن میشد...دختر جیغ کشید و از زیر در دستی پای دختر رو گرفت....
.
فلیکس از این ور استرس گرفته بود... در باز شد و مردی با چهره ی وحشت آور و فکی شکسته که ازش خون سرازیر شده بود روبروی دختر ظاهر شد و گفت(تو هم به این نفرین دچار شدی)فلیکس چشماشو بست و خودشو تو بغل چان انداخت....
.
فلیکس: فاک بهت ولش کن دخترووو..
.
هیونجین و چان یلحظه از جا پریدن که باعث شد ظرفی که توش پفکلی بود بیوفته و بریزه...
.
چان لبخندی زد و بازوهاش رو دورش پیچید و به چشم غره ی هیونجین نیشخند زد...
.
چان : لیکسی...دیگه رفت.....
.
هیونجین شیشه ی مشروب رو گرفت و با تقصی و چشم غره ایی که به چان میرفت گوشه ی مبل جمع شد و به مشروبش لب میزد...
.
هیونجین : آره پسر شجاع تموم شد...
.
فلیکس از چان فاصله گرفت و نگاهی بهش کرد...
فلیکس:آم ببخشید...
دوباره به فیلم نگاه کرد...
.
دختر داشت خواب میدید..از خواب پرید و روی تخت نشست....اون تنها زندگی میکرد...اما صدای خنده ی بچه ای از توی کمد دیواری اتاقش اومد...اون خونه نفرین شده بود...هر قسمت ازش ی بدبختی داشت...دختر زیر پتو رفت و سعی میکرد به اون صدا فکر نکنه(آروم باش لنی...آروم باش...)دستی رو روی کمرش حس کرد...رنگ از رخش پرید ناگهان پتو از روی تخت به دیوار پرت شد(ولم کن..نه...نه...)و ملافه ی سفید روخون برداشت...دوربین از پتو به دختر برگشت...گلوش پاره شده بود و اون مرد بالا سرش بلند میخندید...*اون مرده بود...* ولی نههه...اون دختر با گلوی پاره شده روی تخت نشست...
.
فلیکس ایندفعه داد زد و تو بغل هیونجین قایم شد...
فلیکس:هیونجین...بسه...قطعش کننن
.
چان همین طور که خوراکی های توی دهنش رو میجویید با قیافه ی /میکشمت یه روزی/ به هیونجین که داشت موهاش رو میبوسید نگاه میکرد...
.
هیونجین موهای لختش رو بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد..
هیونجین : تنها میشیم...اونوقت کیتن...
.
فلیکس از هیونجین دور شد و بالشتش رو برداشت...الان داشت تهدیدش میکرد؟...
.
فلیکس:شب بخیر...من...خستم...هیونجین گفتی اتاق مهمان کجاست؟..
.
هیونجین فیلم رو استپ کرد...
چان : فیلم که هنوز...تموم نشده؟...
.
هیونجین : آره...(نگاه شیطانی)...نکنه یه نفر ترسیده....
.
چان نگاهی به پوزخند هیونجین کرد به پشتی  مبل تکیه داد و به اون دوتا میخندید....
.
فلیکس اب دهنشو قورت داد و نگاهشو از هیونجین گرفت...سعی کرد چهره ی جدیشو حفظ کنه....
.
فلیکس:ترس؟‌..نه بابا...
دوباره بینشون روی مبل نشست و بالشتو بغل کرد...
.
چان روی مبل دراز کشید...بالشت رو از بغل فیلیکس در آورد و سرش رو روی پاش گذاشت...هیونجین که داشت از حسودی میمرد دست فیلیکس رو بلند کرد و خودش هم روی پاش دراز کشید...و هردو به صفحه ی تلوزیون نگاه میکردن...
.
فلیکس لبخندی به اون دوتا دیوونه ی کیوت زد....فقط قد و هیکل بزرگ کرده بودن...با ی دستش موهای چان و با اون یکی دستش مو های هیونجینو نوازش میکرد...و نگاهشو به صفحه ی تلوزیون داد....
.
و دوباره بعد از چند دقیقه ی سکانس ترسناک دیگه...ایندفعه ناخودآگاه موهای دوتا پسر رو کشید...
.
یک دفعه داد کشیدن و چان دستش رو روی دست فیلیکس گذاشت تا بیشتر نکشه...هر چند دادشون با لحظه ی ترسناک زیادی هماهنگ بود..
.
هیونجین : اههههههه....موهای قشنگمممممم....
چان : فیلیکسسسس...سرم رو کندییی...
.
فلیکس چشماشو باز کرد و دید که داره موهای اون دوتا رو میکشه...سریع موهاشونو ول کرد...
.
فلیکس:خدای من...معذرت میخوام...پسرا
.
هیونجین دست فیلیکس رو گرفت و همین جور که اخماش رو توی هم‌گره کرده بود دست فیلیکس رو روی سرش برگردوند...
.
چان چرخید و حالا فقط یکم دیگه صورتش دقیقا توی شکم فیلیکس میرفت...
.
چان : باورم نمیشه یه گربه هم میتونه انقدر قوی باشه...
هیونجین همین طور که هنوز دستش رو دست فیلیکس بود با تقصی گفت...
هیونجین : اون ببره منو تو گربه ایم...
.
چان خندید و صورتش رو روی شکمش تکیه داد و چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید...انقدر که دلتنگش بود ‌که با دیدنش هم خوشحال میشد...
.
بلاخره فیلم تموم شد...فلیکس لباشو روی هم فشار داد... *امشب خیلی ضایع کردی فلیکس*...بهشون نگاه کرد...چان باید استراحت میکرد...براش خوب نبود اینقدر به سرش فشار بیاد...
.
فلیکس:دست..خودم نبود بچه ها...اگه ازیت شدید معذرت میخوام....
.
هیونجین پوف کلافه ایی کشید و از روی مبل قلت خورد و روی سنگ فرش های مرمری پخش شد...
.
هیونجین : هوففف....احساس میکنم نزدیک بود شکار شم...
.
چان با خودش زمزمه کرد (همین الان هم شکاری...خوشبحالت.همیشه برتری)
لباش رو گزید و از روی پاش بلند شد...
.
چان : من...خستم...کجا باید بتمرگم آقای هوانگ؟....
هیونجین پلکاش رو بست...
هیونجین: واقعا میخوای بتمرگی؟....
.
چان شونه هاش رو بالا انداخت و به کتف فیلیکس تکیه داد...حس جوجه اردک گمشده رو داشت که پیش مامانش احساس امنیت میکنه...به افکار خودش خندید جوجه؟اندازه هالک شده بود...
.
چشماش رو بست و دوباره اون حس رو گرفت...انگار زیادی برای خواب خوب بود...نرم ، گرم ، دوست داشتنی...
.
هیونجین وقتی دید چان چشماش رو بسته چشم غره ایی به فیلیکس رفت و بلند شد...
.
فلیکس به هیونجین نگاهی کرد... *چیکار کنم خب میگیییی* کاش میتونست داد بزنه...به چان نگاه کرد...
.
فلیکس:سرت گیج میره چان؟
چان سرش رو به معنای آره تکون داد...
.
هیونجین : زر میزنه بازیگر خوبی هستی...از منم سالم تره....
.
فلیکس دستشو روی سر چان کشید...
فلیکس: هیونجین کمک کن ببریمش توی اتاق...
.
هیونجین نیشخندی به فیلیکس زد و خودش رو مشغول جمع کردن خوراکی ها کرد...
چان آروم بلند شد...
.
چان : حتی فکرشو هم نکن...فقط بگو کجا برم؟...
.
هیونجین که از اول هم قصد کمک نداشت به طبقه ی بالا اشاره کرد‌..
هیونجین : اتاق سومی سمت چپ...
.
چان چیزی نگفت..ترجیح میداد خودش بره تا اون مارمولک کمکش کنه...
.
فلیکس همراهش تا اتاق رفت پتو رو روش کشید...
فلیکس:شب بخیر چان...
.
از اتاق خارج شد و درو بست...سمت بالشتش که رو مبل بود رفت و برش داشت...
هیونجین از توی آشپزخونه آروم صداش کرد...
هیونجین : فیلیکس !...
.
فلیکس با شنیدن صدای هیونجین توی آشپزخونه رفت و آروم گفت..
فلیکس:بله
.
هیونجین توی آشپزخونه کشیدش و لباش رو محکم روی لبای فیلیکس کوبید...چند بار اون غنچه هارو بوسید و با نفس نفس ولش کرد...سرش رو روی کتفش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد..
.
هیونجین : دلم برات تنگ شده بود...چقدر بدم میاد وقتی اون طور نوازشش میکردی...مرد گنده خجالت نمیکشی کیتنم رو له کردی....
.
فلیکس لبخندی زد و دستشو توی موهای هیونجین کشید و زمزمه کرد...
فلیکس:یکم تحمل کن جینی...قول میدم زود تموم شه...
.
هیونجین لباش رو روی هم فشورد و ازش جدا شد...
هیونجین : باشه...باشه...میخوای ما هم بخوابیم؟...ساعت یازدهس فکر کنم...
.
لبخندی زد و با نگاهی که ازش... _لطفا اروم باش_ میبارید بهش خیره شده بود..
فلیکس:آم...
*خدایا خودت کمک کن...*
آروم گفت...
فلیکس:من امشب...طبقه بالا توی اتاق مهمان میخوابم...جینی...
.
هیونجین یکدفعه لبخندش پاک شد و اخماش رو توی هم کشید‌..پوزخندی زد...
هیونجین : هه...اصلا شوخی قشنگی نبود...
.
فلیکس دست هیونجینو گرفت...
فلیکس:جینی...ولی..من شوخی نکردم..
.
هیونجین دستش رو یکدفعه کشید...
هیونجین : ب..باشه...
.
از شدت عصبانیت و شوک صداش لرزید و به اتاقش رفت...
.
فلیکس هم از این شرایط راضی نبود ولی...خب مجبور بود...چیکار میتونست بکنه... *باید آرومش کنم..* خودشو یه اتاق هیونجین رسوند و آروم واردش شد و درو بست...
.
فلیکس:هیونجین...
هیونجین سرش توی گوشی بود و ترجیح میداد حواسش رو به گوشی بده...
.
فلیکس کنارش روی تخت نشست و گونه ی هیونجین رو نوازش کرد...
فلیکس:عزیزم..؟
.
هیونجین همین طور که به تاج تخت تکیه میداد و همزمان چت میکرد زمزمه کرد...
هیونجین: برو بخواب دیر وقته....
.
فلیکس ناراحت بهش نگاه کرد...نفسی گرفت‌...
فلیکس:میشه عصبی نباشی؟...
.
هیونجین میخواست چیزی بگه که طرف پشت خط زنگ زد..هیونجین موهای فیلیکس رو سمتی پخش کرد و بدون نگاه کردن بهش از اتاق خارج شد...با خنده جواب طرف پشت خط رو میداد و توی راهرو قدم برمیداشت...
.
*زیاده روی کردی فلیکس...اینجا دیگه تو مقصری...* منتظرش موند تا برگرده...
.
هیونجین به اتاق خالی کناری رفت و آروم در رو بست...گوشی که هیچ کس پشت خط نبود رو پایین آورد و سرش رو به دیوار تکیه داد‌‌‌...قلبش و عقلش با هم داد میکشیدن و فیلیکس رو واسه خودشون می‌خواستن...نمیتوست ببینه اینطور دستی دستی داره از دستش میلغزه...
.
بغضش رو قورت داد و به اتاقش رفت...در رو بست و کنار فیلیکس نشست و گوشیش رو روی عسلی گذاشت...
.
فلیکس سرشو بلند کرد و به هیونجین خیره شد...
.
فلیکس:میدونم..سخته...معذرت میخوام جینی...
دستشو گرفت...
.
فلیکس:بیا بخوابیم...کنار هم...
.
هیونجین لبخندی زد و دستش رو گرفت و توی بغلش کشیدش...
.
هیونجین : بخوابیم...شاید همه چیز خواب بود و تموم شد...
.
.
.
.


شمارو با مستر بنگ تهنای تهنا می گذارم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


شمارو با مستر بنگ تهنای تهنا می گذارم...
حالشو ببر زن / مرد..


💋💝 ووت + کامنت = آپ زودتر

klavie □■Where stories live. Discover now