جکسون همین طور که با یک دست کتفش رو گرفته بود تا تکون نخوره یکی از دستاش زیر هودی خزیدن و میشه گفت رسما داشت هندجاب میداد... . جیمین جیغ بلندی کشید جوری هق میزد که هرکی میدیدش فکر میکرد میخواد از شدت گریه و ترس سکته کنه.خاطرات چند وقت پیش..خونه ی یونگی..*عروسک خیمه شب بازی*...جلوی چشماش پلی میشدن...نفس نمیکشید..فقط جیغ میکشید . جیمین:*بسههه !...ن..ه...ول...م..کننن...هق....کم..ک..* یکی..کمک..کن..ه...!! . بسههه...صدای توی محوطه ی اطراف پیچید...یونگی و فروشنده که حالا هیچ کس کنار مغازش نبود سمت صدا چرخیدن.که دوباره صدای خواهش اومد...لعنتی اون صدا چقدر آشنا بود... . فروشنده : شنیدی؟... یونگی: آره انگار از پشت مغازس... . فروشنده و یونگی سمت پشت ساختمون دویدن و با دیدن دوتا فرد توی تاریکی فروشنده یک دفعه غرید.. . فروشنده : اونجا چه خبرههه !!!... . جیمین رو به مرد کرد...با جونی که از ترس مونده بود براش بهش گفت.. . جیمین:آقا...لطفا...ک..مکم..کنید...هق... . جکسون جیمین رو ول کرد و محکم روی زمین اسفالتی پرتش کرد و ازش فاصله گرفت..یونگی و مرد توی روشنایی قابل تشخیص بودن و لعنت...اون مین یونگی لعنتی همیشه به موقع میومد... . یونگی با تشخیص صدای موچیش سمت فردی که قصد داشت در بره دوید و لباسش رو چسبید... . از شدت عصبانیت درک نمیکرد داره چکار میکنه... جکسون روی زمین افتاده بود و یونگی روش بود و رسما صورتش از خون دیده نمیشد... . مرد فروشنده سعی میکرد یونگی رو عقب بکشه که یدفعه داد کشید... . یونگی : تخم کدوم سگی هستیییی !!...چند بار دیگه باید حالیت کنم اطرافش نپلکککک !!!!....هههااا . جکسون دستای یونگی رو عقب میزد اما همچنان بی فایده بود... فروشنده: ولش کنننن...کشتیششش!!!... . با تفی که توی صورتش کرد از روش بلند شد و لگدی به پهلوش زد... . ضربان قلبش تند شده بود و وحشتی که مثل خوره به جونش افتاده بود توانایی ایستادن رو ازش گرفت...بلند میشد و از سستی بدنش از ترس میوفتاد..دیدش تار بود ولی صدای معشوقشو خوب میشناخت....به زور به دیوار سیمانی تکیه داد و دیگه چشماشو بست... . فرد فروشنده روی جکسون که از خون دماغش صورتش هم خونی شده بود خم شد.. . یونگی سمت جیمین رفت...از پهلوهاش بلندش کرد و هودیش رو پایین تر کشید...توی بغلش بلندش کرد و دستش رو روی هودی گذاشت تا از روش بالا نره... . یونگی : حالت خوبه؟...میخوای بریم بیمارستان؟.... . جیمین خودشو بهش چسبوند...اشکاش گردن یونگی رو خیس کردن... . جیمین:فق..ط...بریم...اتا..قمون.. . بوسه ایی به گونش زد و جلوی چشمای شوکه ی فروشنده و افراد توی محوطه به طبقه ی بالا رفت...حس بغل کردن یه فرشته ی زخمی رو داشت...حالا می فهمید اون روز چه بلائی سر فرشتش اورده.... . روی تختش گذاشتش و به حموم رفت...بلوز خودش رو در آورد...دوش آب رو تنظیم کرد و سمت تخت برگشت...جلوش زانو زد و دستاش رو دو طرف هودی سفید رنگی که حالا خاکی شده بود گذاشت... . یونگی : فقط میخوام درش بیارم... . و آروم از تنش درش آورد...بلندش کرد و به حموم بردش...زیر دوش آب گرم ایستاد گذاشت بهش تکیه بده....آروم کمرش رو نوازش میکرد... . جیمین با صدای غمگینی به یونگی گفت... . جیمین:من..هیچوقت کسی رو ازیت نکردم...(به صورتش نگاه کرد)اما چرا بقیه منو ازیت میکنن یونگی؟ . صدای قطرات آب روی مخش بود...قطرات روی صورتش چکه میکردن اما اشکاش زیادی زیبا بودن که تشخیص نشن...بغضش رو قورت داد و پیشونیش رو بوسید... . یونگی : چون زیادی پاکی عزیزم...بعضیا فرشته هارو نمیبینن...ببخشید که جزئ بقیه بودم... . جیمین سرشو روی سینه یونگی گذاشت... جیمین:هیچوقت ازت پشیمون نبودم یون... . محکم بغلش کرد و گذاشت ضربان قلبش با ضربان قلب جیمین هماهنگ بشه و از وجود باهم بودن آرامش بگیرن... . . . . ویلای هوانگ... . نیم ساعتی از فیلم گذشته بود هنوز خبری از جن یا روح یا هر زهر ماری که قرار بود فلیکس رو بیخواب کنه نبود...فقط ی دختر وارد خونه ی متروکه ای شده بود و نمیتونست ازش خارج شه حالا داشت سمت انباری میرفت که واقعا مشکوک و ترسناک بود راه پله ی زیرزمینی که دختر رو به انباری میرسوند خونی و کثیف بود... جلوی در انباری رسید....چراغ قوه ی توی دست دختر خاموش روشن میشد...دختر جیغ کشید و از زیر در دستی پای دختر رو گرفت.... . فلیکس از این ور استرس گرفته بود... در باز شد و مردی با چهره ی وحشت آور و فکی شکسته که ازش خون سرازیر شده بود روبروی دختر ظاهر شد و گفت(تو هم به این نفرین دچار شدی)فلیکس چشماشو بست و خودشو تو بغل چان انداخت.... . فلیکس: فاک بهت ولش کن دخترووو.. . هیونجین و چان یلحظه از جا پریدن که باعث شد ظرفی که توش پفکلی بود بیوفته و بریزه... . چان لبخندی زد و بازوهاش رو دورش پیچید و به چشم غره ی هیونجین نیشخند زد... . چان : لیکسی...دیگه رفت..... . هیونجین شیشه ی مشروب رو گرفت و با تقصی و چشم غره ایی که به چان میرفت گوشه ی مبل جمع شد و به مشروبش لب میزد... . هیونجین : آره پسر شجاع تموم شد... . فلیکس از چان فاصله گرفت و نگاهی بهش کرد... فلیکس:آم ببخشید... دوباره به فیلم نگاه کرد... . دختر داشت خواب میدید..از خواب پرید و روی تخت نشست....اون تنها زندگی میکرد...اما صدای خنده ی بچه ای از توی کمد دیواری اتاقش اومد...اون خونه نفرین شده بود...هر قسمت ازش ی بدبختی داشت...دختر زیر پتو رفت و سعی میکرد به اون صدا فکر نکنه(آروم باش لنی...آروم باش...)دستی رو روی کمرش حس کرد...رنگ از رخش پرید ناگهان پتو از روی تخت به دیوار پرت شد(ولم کن..نه...نه...)و ملافه ی سفید روخون برداشت...دوربین از پتو به دختر برگشت...گلوش پاره شده بود و اون مرد بالا سرش بلند میخندید...*اون مرده بود...* ولی نههه...اون دختر با گلوی پاره شده روی تخت نشست... . فلیکس ایندفعه داد زد و تو بغل هیونجین قایم شد... فلیکس:هیونجین...بسه...قطعش کننن . چان همین طور که خوراکی های توی دهنش رو میجویید با قیافه ی /میکشمت یه روزی/ به هیونجین که داشت موهاش رو میبوسید نگاه میکرد... . هیونجین موهای لختش رو بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد.. هیونجین : تنها میشیم...اونوقت کیتن... . فلیکس از هیونجین دور شد و بالشتش رو برداشت...الان داشت تهدیدش میکرد؟... . فلیکس:شب بخیر...من...خستم...هیونجین گفتی اتاق مهمان کجاست؟.. . هیونجین فیلم رو استپ کرد... چان : فیلم که هنوز...تموم نشده؟... . هیونجین : آره...(نگاه شیطانی)...نکنه یه نفر ترسیده.... . چان نگاهی به پوزخند هیونجین کرد به پشتی مبل تکیه داد و به اون دوتا میخندید.... . فلیکس اب دهنشو قورت داد و نگاهشو از هیونجین گرفت...سعی کرد چهره ی جدیشو حفظ کنه.... . فلیکس:ترس؟..نه بابا... دوباره بینشون روی مبل نشست و بالشتو بغل کرد... . چان روی مبل دراز کشید...بالشت رو از بغل فیلیکس در آورد و سرش رو روی پاش گذاشت...هیونجین که داشت از حسودی میمرد دست فیلیکس رو بلند کرد و خودش هم روی پاش دراز کشید...و هردو به صفحه ی تلوزیون نگاه میکردن... . فلیکس لبخندی به اون دوتا دیوونه ی کیوت زد....فقط قد و هیکل بزرگ کرده بودن...با ی دستش موهای چان و با اون یکی دستش مو های هیونجینو نوازش میکرد...و نگاهشو به صفحه ی تلوزیون داد.... . و دوباره بعد از چند دقیقه ی سکانس ترسناک دیگه...ایندفعه ناخودآگاه موهای دوتا پسر رو کشید... . یک دفعه داد کشیدن و چان دستش رو روی دست فیلیکس گذاشت تا بیشتر نکشه...هر چند دادشون با لحظه ی ترسناک زیادی هماهنگ بود.. . هیونجین : اههههههه....موهای قشنگمممممم.... چان : فیلیکسسسس...سرم رو کندییی... . فلیکس چشماشو باز کرد و دید که داره موهای اون دوتا رو میکشه...سریع موهاشونو ول کرد... . فلیکس:خدای من...معذرت میخوام...پسرا . هیونجین دست فیلیکس رو گرفت و همین جور که اخماش رو توی همگره کرده بود دست فیلیکس رو روی سرش برگردوند... . چان چرخید و حالا فقط یکم دیگه صورتش دقیقا توی شکم فیلیکس میرفت... . چان : باورم نمیشه یه گربه هم میتونه انقدر قوی باشه... هیونجین همین طور که هنوز دستش رو دست فیلیکس بود با تقصی گفت... هیونجین : اون ببره منو تو گربه ایم... . چان خندید و صورتش رو روی شکمش تکیه داد و چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید...انقدر که دلتنگش بود که با دیدنش هم خوشحال میشد... . بلاخره فیلم تموم شد...فلیکس لباشو روی هم فشار داد... *امشب خیلی ضایع کردی فلیکس*...بهشون نگاه کرد...چان باید استراحت میکرد...براش خوب نبود اینقدر به سرش فشار بیاد... . فلیکس:دست..خودم نبود بچه ها...اگه ازیت شدید معذرت میخوام.... . هیونجین پوف کلافه ایی کشید و از روی مبل قلت خورد و روی سنگ فرش های مرمری پخش شد... . هیونجین : هوففف....احساس میکنم نزدیک بود شکار شم... . چان با خودش زمزمه کرد (همین الان هم شکاری...خوشبحالت.همیشه برتری) لباش رو گزید و از روی پاش بلند شد... . چان : من...خستم...کجا باید بتمرگم آقای هوانگ؟.... هیونجین پلکاش رو بست... هیونجین: واقعا میخوای بتمرگی؟.... . چان شونه هاش رو بالا انداخت و به کتف فیلیکس تکیه داد...حس جوجه اردک گمشده رو داشت که پیش مامانش احساس امنیت میکنه...به افکار خودش خندید جوجه؟اندازه هالک شده بود... . چشماش رو بست و دوباره اون حس رو گرفت...انگار زیادی برای خواب خوب بود...نرم ، گرم ، دوست داشتنی... . هیونجین وقتی دید چان چشماش رو بسته چشم غره ایی به فیلیکس رفت و بلند شد... . فلیکس به هیونجین نگاهی کرد... *چیکار کنم خب میگیییی* کاش میتونست داد بزنه...به چان نگاه کرد... . فلیکس:سرت گیج میره چان؟ چان سرش رو به معنای آره تکون داد... . هیونجین : زر میزنه بازیگر خوبی هستی...از منم سالم تره.... . فلیکس دستشو روی سر چان کشید... فلیکس: هیونجین کمک کن ببریمش توی اتاق... . هیونجین نیشخندی به فیلیکس زد و خودش رو مشغول جمع کردن خوراکی ها کرد... چان آروم بلند شد... . چان : حتی فکرشو هم نکن...فقط بگو کجا برم؟... . هیونجین که از اول هم قصد کمک نداشت به طبقه ی بالا اشاره کرد.. هیونجین : اتاق سومی سمت چپ... . چان چیزی نگفت..ترجیح میداد خودش بره تا اون مارمولک کمکش کنه... . فلیکس همراهش تا اتاق رفت پتو رو روش کشید... فلیکس:شب بخیر چان... . از اتاق خارج شد و درو بست...سمت بالشتش که رو مبل بود رفت و برش داشت... هیونجین از توی آشپزخونه آروم صداش کرد... هیونجین : فیلیکس !... . فلیکس با شنیدن صدای هیونجین توی آشپزخونه رفت و آروم گفت.. فلیکس:بله . هیونجین توی آشپزخونه کشیدش و لباش رو محکم روی لبای فیلیکس کوبید...چند بار اون غنچه هارو بوسید و با نفس نفس ولش کرد...سرش رو روی کتفش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد.. . هیونجین : دلم برات تنگ شده بود...چقدر بدم میاد وقتی اون طور نوازشش میکردی...مرد گنده خجالت نمیکشی کیتنم رو له کردی.... . فلیکس لبخندی زد و دستشو توی موهای هیونجین کشید و زمزمه کرد... فلیکس:یکم تحمل کن جینی...قول میدم زود تموم شه... . هیونجین لباش رو روی هم فشورد و ازش جدا شد... هیونجین : باشه...باشه...میخوای ما هم بخوابیم؟...ساعت یازدهس فکر کنم... . لبخندی زد و با نگاهی که ازش... _لطفا اروم باش_ میبارید بهش خیره شده بود.. فلیکس:آم... *خدایا خودت کمک کن...* آروم گفت... فلیکس:من امشب...طبقه بالا توی اتاق مهمان میخوابم...جینی... . هیونجین یکدفعه لبخندش پاک شد و اخماش رو توی هم کشید..پوزخندی زد... هیونجین : هه...اصلا شوخی قشنگی نبود... . فلیکس دست هیونجینو گرفت... فلیکس:جینی...ولی..من شوخی نکردم.. . هیونجین دستش رو یکدفعه کشید... هیونجین : ب..باشه... . از شدت عصبانیت و شوک صداش لرزید و به اتاقش رفت... . فلیکس هم از این شرایط راضی نبود ولی...خب مجبور بود...چیکار میتونست بکنه... *باید آرومش کنم..* خودشو یه اتاق هیونجین رسوند و آروم واردش شد و درو بست... . فلیکس:هیونجین... هیونجین سرش توی گوشی بود و ترجیح میداد حواسش رو به گوشی بده... . فلیکس کنارش روی تخت نشست و گونه ی هیونجین رو نوازش کرد... فلیکس:عزیزم..؟ . هیونجین همین طور که به تاج تخت تکیه میداد و همزمان چت میکرد زمزمه کرد... هیونجین: برو بخواب دیر وقته.... . فلیکس ناراحت بهش نگاه کرد...نفسی گرفت... فلیکس:میشه عصبی نباشی؟... . هیونجین میخواست چیزی بگه که طرف پشت خط زنگ زد..هیونجین موهای فیلیکس رو سمتی پخش کرد و بدون نگاه کردن بهش از اتاق خارج شد...با خنده جواب طرف پشت خط رو میداد و توی راهرو قدم برمیداشت... . *زیاده روی کردی فلیکس...اینجا دیگه تو مقصری...* منتظرش موند تا برگرده... . هیونجین به اتاق خالی کناری رفت و آروم در رو بست...گوشی که هیچ کس پشت خط نبود رو پایین آورد و سرش رو به دیوار تکیه داد...قلبش و عقلش با هم داد میکشیدن و فیلیکس رو واسه خودشون میخواستن...نمیتوست ببینه اینطور دستی دستی داره از دستش میلغزه... . بغضش رو قورت داد و به اتاقش رفت...در رو بست و کنار فیلیکس نشست و گوشیش رو روی عسلی گذاشت... . فلیکس سرشو بلند کرد و به هیونجین خیره شد... . فلیکس:میدونم..سخته...معذرت میخوام جینی... دستشو گرفت... . فلیکس:بیا بخوابیم...کنار هم... . هیونجین لبخندی زد و دستش رو گرفت و توی بغلش کشیدش... . هیونجین : بخوابیم...شاید همه چیز خواب بود و تموم شد... . . . .
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
شمارو با مستر بنگ تهنای تهنا می گذارم... حالشو ببر زن / مرد..