part 21□■

25 4 0
                                    

تغریبا ساعت ۶ و ۷ بعد از ظهر بود و کم‌ کم خورشید داشت غروب میکرد فلیکس  روی کاناپه ی ۳ نفره وسط هیونجین و چان نشست...
.
فلیکس:خب..چی قراره ببینیم؟..
.
هیونجین بلند شد و دوتا کیسه خوراکی هارو آورد و روی عسلی جلوشون گذاشت به اضافه ی سه تا شیشه مشروب...سر جاش برگشت و دکمه ی شروع رو زد...
.
هیونجین: خب من مسئول کابوس دیدن هیچ کس نیستم..
.
و فیلم با صدای جیغ بلندی شروع شد...چان یلحظه از جا پرید اما دوباره عادی شد...لعنت چقدر بلند شد...
.
هیونجین : صبرررر کنیددددد...
.
استپ کرد و رفت تموم چراغ هارو خاموش کرد جوری که فضا تاریک تاریک شده بود...
.
هیونجین : حالا خوب شد...
و دوباره فیلم رو پلی کرد...
.
فلیکس با شنیدن صدای جیغ به مبل چنگی انداخت و فاکی زمزمه کرد....
.
.
.
30 : 19 خوابگاه...
.
جانگ کوک بعد از گفتن قضیه ی ازدواج اجباری تهیونگ به بکیون حالا اتاق توی سکوت فرو رفته بود...تهیونگ هیچی نمیگفت و جانگ کوک هم که فهمید چه گندی زده ساکت بود....
.
بکهیون مثل همیشه نبود...اما کارایی که هر روز میکرد رو انجام میداد ولی  برخلاف همیشه خیلی آروم و ساکت...سمت یخجال رفت و تخم مرغی ازش در اورد و نیمرو کرد...نودلی که چند دقیقه پیش روی گاز گذاشته بود رو آب کشید تخم مرغ رو روش گذاشت و روی میز گذاشتش و باهاش ور میرفت..
.
تهیونگ سمت بکیون رفت...کنارش نشست و گونش رو بوسید...
.
تهیونگ : اینطور که میشی بدتر قلبم درد میگیره...ترکتون همون قدر دردناک هست بدترش نکن...
.
بغض کرد..بغضی همراه اشک هایی که کمتر از ۵ ثانیه شکل گرفتن به جرات میگم یک قطره از اون اشک اگر روی سخت ترین سنگ دنیا هم میافتاد ذوبش میکرد...به چشماش تهیونگ نگاه کرد...
.
بکی:تو...ح..ق....ندا...ری جا..یی..بری... *میفهمی تهیونگ؟؟!!*
.
ته بغلش کرد و آروم کمرش رو نوازش میکرد...کوک به چارچوب در تکیه داده بود و دستش رو جلوی دهنش گذاشته بود تا بغضش نترکه...
.
چند قطره از کنار های چشماش روی لباس بکیون چکید...
ته : هیس...بهش فکر نکن...باشه؟...
.
ازش جدا شد و با چشمای دریایی رنگش که حالا از اشک طوفانی شده بودن...و موج هایی که روی گونه هاش غلت میخوردن دوباره بهش خیره شد...
.
بکی:نمی...تونم...نمیتو..نم....چرا حر..ف..خودت..و میزن...ی...هق...هیون...نمی..تونه...ازت....جد..ا..شه...هق..
جانگ کوک سمتش اومد و جلوی پاش زانو زد...صورتش رو قاب گرفت و با انگشتای شصتش اشکاش رو پاک کرد...
.
تهیونگ آرنجش رو روی میز گذاشت و سرش رو توی دستش تکیه داد و گذاشت اشکاش دست ش رو خیس کنن...با صدایی گرفته نالید...
.
ته : ببخشید.‌..ببخشید که وابستتون کردم...منم نمیتونم جدا شم...برای منم سخته...
.
کوک بازوی تهیونگ رو گرفت و آروم فشارش داد...
.
کوکی : هیونگ بسه...فقط داری خودت رو اذیت میکنی...ما نمیزاریم تو از پیشمون بری‌...من نمیزارم !...
.
.
.
.
.
یونگی گفته بود که میخواد برای انتخاب واحد ترم جدیدش با مدیر حرف بزنه و بعدش هم با یکی از دوستاش قرار داره...تغریبا ۱ ساعتی بود که از اتاقشون رفته بود....جیمین کلافه از تنهایی بلند شد و تصمیم گرفت بره و از بوفه ی دانشگاه یکم خوراکی بگیره....هودی سفید رنگی پوشید و موهاشو شونه زد...از اتاق خارج شد و آروم از پله ها پایین رفت....
.
جین : باور کن اگر کمتر از هشت ساعت بخوابیم پوستمون گوه میشه نفهم...چرا تو نمی فهمی الان ما باید دوش می گرفتیم...تازه خودت هم کلی درس داری نخوندی...چته تو یکم بزرگ شو...
.
جکسون : واااااایییییی....هیونگگگگگگ...یکم غر نزنننننن...جان من فقط اومدیم یه چی بخریم آخه چرا ؟...
.
جکسون همین طور که با جین غر میزد سمت بوفه رفتن...
.
جیمین خودشو به بوفه رسوند...و رو به فروشنده لبخندی زد...
جیمین:خسته نباشید...
و چیزایی که لازم داشت رو ازش خرید...
.
وقتی که میخواست بره سمت بوفه ی کوچیک یدفعه جین سویشرتش آبی تیرش رو کشید که باعث شد به عقب برگرده...میخواست غر بزنه که جین گفت...
.
جین : یلحظه احمق نباش و جلوت رو نگاه کن...تو خو کوری ولی این همون خوشکله نیست که گفتی؟...
و به جیمین که از مغازه دور میشد اشاره کرد...
.
جکسون نگاهش رو به دنبال نگاه جین کشید و..بله...خودش بود و تنهایی توی این وقت شب...و چه از این بهتر...
.
جکسون : میدونی هیونگ من شاید احمق باشم...ولی اون مین احمق تره که جوجش رو همین طور ول کرده اونم تو شب....
.
جین ولش کرد و با خنده سمت مغازه رفت و جکسون راهش رو کج کرد...
جین : از گربه ها بترس چون یه رگی به ببر و شیر دارن...
.
جکسون به جیمین که رسید از پشت کلاه نرم هودیش رو سرش کشید و وقتی فهمید روی چشماشه دستش رو کشید و با خودش پشت ساختمون کوچیک مغازه بردش...به دیوار هلش داد و بین دستاش قفلش کرد...
.
جکسون : شب‌ بخیر جوجه....
.
کیسه ی خوراکی از دست جیمین افتاد و به جکسون نگاه کرد...اخمی کرد...
جیمین:ولم کن....
.
جکسون : مگه کسی یه جوجه ی خوشکل رو همین طوری ول میکنه؟...دست نخورده؟...
.
جیمین کمی ترسید به چشماش نگاه کرد...
جیمین:جکسون...برو کنار...میخوام برم...بچه بازی رو تموم کن من با یونگی تو رابطم..
.
جکسون خنده ی کوتاهی کرد..
جکسون : شوخی میکنی؟...مین یونگی؟...رابطه؟...ههه...تا جایی که من یادمه معمولا الان داره یکی رو باردار میکنه...
.
لباش رو کنار گوش جیمین رسوند..
جکسون : تو هیچ وقت نمیتونی درک کنی اون چقدر عوضیه....
.
لباش رو روی شاهرگش گذاشت و مک محکمی زد...
جیمین جیغی کشید و سعی کرد جکسون رو از خودش فاصله بده....
.
جیمین:نکن...برو عقب...آخ...
.
جکسون با زانوش پاهای جیمین رو از هم فاصله داد..رونش برای زانوی سفت خودش  زیادی نرم بود...زبونش رو روی رد بوسه کشید و کتفهاش رو گرفت...
.
جکسون : نظرت چیه باهام کنار بیای هوم؟...اونوقت منم میبرمت هتل..مطمئنن بهتر از زمین سرد و سفته....
.
جیمین سیلی به گونش زد...و بلند داد کشید...
جیمین:ولم کن عوضی...مگه تو خواب ببینی من خودمو بهت بفروشم...گمشو اونور...
.
جکسون محکم کتف هاش رو به دیوار زبر بلوکی کوبید و توی صورتش غرید...
.
جکسون : خودت خواستی...حیفه توئه که خاکی بشی......
.
جیمین واقعا زیبا بود..اون جوری که همه با دیدنش محوش میشدن..جکسون هم از این قائده برخوردار بود..جوری که همه اون موچی کیوت رو میخواستن زیادی خطرناک بود..
.
زانوش رو کشید و پسرک رو چرخوند..بهش چسبید و کنار گوشش زمزمه کرد...
.
جکسون : نمیخواستم ولی تو همه رو دیوونه میکنی بیبی....
.
از ترس گریش گرفت...*دوباره نه* خطاب به جکسون گفت..
.
جیمین:ولم...کن...آخ...نه..نه..اینکارو نکن...
.
جکسون یکی از دستاش رو از روی سینش تا پایین تنش کشید...سرش رو روی کتفش گذاشت و آروم هودیش رو بالا داد..دستش رو وارد شلوار و لباس زیرش کرد و آروم دستش رو روی پوستش میکشید...
.
جکسون : آه...شت...کی فکرش رو میکرد فرشته ی دانشگاه اینجا به فاک بره...توی جهنم من....ههه...
.
لباش رو زیر گوشش چسبوند و مک های کوتاه بلندی میزد...
.
جیمین جیغ میکشید..اونقدر که اشکاش از چونش چکه میکردن..سعی میکرد ی جوری از دستش فرار کنه . هر چند..هیچ راهه فراری نبود....
.
جیمین:کم..ککک...یکی..آخ....خواهش میکنم...ولم کن..هق...
.
.
.
دانشگاه اتاق مدیر
.
یونگی : ممنونم...
مدیر : خواهش میکنم...
.
یونگی بعد از انجام دادن کار هاش از ساختمان بزرگ دانشگاه خارج شد...هوف امروز خیلی خسته کننده بود..کی میرسید و اون پشمک رو بغل میکرد و خستگی در میکرد...
.
به ساختمان خوابگاه رفت.....
.
جکسون شلوار مشکی پسر رو پایین کشید و بلندش کرد و با پا اونو به سمتی پرت کرد...سمت خودش چرخوندش...
.
جکسون : جرئت داری دوباره جیغ بکش باشه؟..اونوقت من میدونمو اون حفره خیست..هر چند اینجا کسی صدات رو نمیشنوه..
.
با نیشخندی جملش رو تموم کرد...هودی خز سفیدش تا زیر بوتش افتاده بود و فاک..زیادی زیبا بود....
.
جکسون : آه...لعنتی مین یونگی چی داری رو نمی کردی...
.
از ترس،شدت گریه وهق هق هاش بزور نفس میکشید...مگه چیکار کرده بود که همه مثل عروسک باهاش رفتار میکردن...
.
جیمین:ه..هق...ب...زار بر..م...لع..نت...ی...
.
یونگی همین طور که توی حیاط قدم میزد نگاهش به بوفه افتاد...تصمیم گرفت یه چند تا خوراکی برای موچی کوچولوش بگیره.....
سمت مغازه رفت...
.




🙂جوجم همیشه مظلوم واقع میشه ننش فداش شه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🙂جوجم همیشه مظلوم واقع میشه ننش فداش شه .




[😂آقا یه توویتی بود میگفت فقط یه ایرانی میتونه در حین دیدن پورن چایی نبات بخوره میخواستم ببینم شما هم با این نظریه ی علمی موافقید؟؟!]

klavie □■Where stories live. Discover now