part 11□■

25 3 0
                                    

بعد از کلاس ها...)
.
جیمین هنوز تحقیق نجومی که به عهده گرفته بود رو تموم نکرده بود بنابراین بعد از کلاس گوشه حیاط زیر سایه درخت پیری که کاشته بودن نشست و شروع به نوشتن مقاله و تحقیقش کرد...
.
مینهو : اینطور نگاش نکن خدا میدونه چند تا صحاب داره...
.
جکسون زبونش رو روی لباش کشید..
جکسون : اگر داشت پس چرا همیشه تنهاست...امتحانش ضرری نداره...
.
چانگبین : بابا ول کن جان خودت...
.
جکسون اما بی تفاوت جلو رفت و از اکیپش جدا شد..
پشت درخت ایستاد و براندازش کرد...واقعا تیکه ایی بود..
.
کنار تنه ی درخت ایستاد و کمی خم شد ببینه چی مینویسه...
.
جکسون : دست خط من افتضاحه...
.
جیمین با شنیدن صدایی از حالو هوای اون مقاله در اومد و سمتش چرخید...این..همون پسری نیست که با اکیپ یونگی اینا همیشه درگیره؟...درسته دومین اکیپ معروف دانشگاه...اکیپ اونا بود...
.
جیمین:آم...منم زیاد خوب نیست...
.
کنارش نشست
جکسون: در مورد چیه؟..
بهش نگاه کرد...
.
جیمین:ی مقاله در مورد سیارات ستاره هاست
.
جکسون : فک کردم نامه س...آخه میدونی خیلی دقت کرده بودی و اون لپات آویزون شده بودن...
با ذوق لبخندی زد..
جکسون : خیلی کیوت شده بودی...
.
جیمین از حرفش کمی تعجب کرد به دفترش نگاه کردو آروم خندید...
.
جیمین:مرسی...از تعریفت...
.
جکسون سرش رو به تنه ی درخت تکیه داد و چشماش رو به دفتر جیمین داد...
.
جکسون : جکسونم...
.
جیمین صفحه دفترشو همونطور که ورق میزد تا مطمئن شه چیزی جا نزاشته گفت...
.
جیمین: پارک جیمین هستم...فکر کنم...قبلا اسمتو شنیدم...
.
انگشتش رو روی لپ جیمین کشید ولی سریع دستش رو عقب کشید...
.
جکسون : نرمه...
دفتر از دستش افتاد و ی لحظه جا خورد...سکوت کرد..
.
دفتر رو گرفت و تکیه ش رو از درخت برداشت و به جیمین نزدیک تر شد...خندید
.
جکسون : میدونی شبیه موچیه...
.
جیمین سعی کرد ازش فاصله بگیره...
.
جیمین:جکسون هیونگ...لطفا دفترمو بهم بده..باید مقاله رو تحویل بدم
.
لباش رو غنچه کرد و دفتر رو سمتش گرفت..
جکسون : ام...باشه بیا چرا ناراحت میشی...
.
یونگی با دیدن سر دسته ی بچ های دانشگاه البته بعد از خودشون کنار جیمین اخماش تو هم رفت و سمتشون قدم برداشت...
.
جیمین کمی جلو رفت و دفترو ازش گرفت خم شد تا از روی زمین بلند شه...
.
جکسون خیلی یکدفعه ایی اسپنک محکمی به رونش زد و یکدفعه سوت کشید که باعث شد دوستا ش هم از اونور سوتی بکشن..
.
جیمین از دردی که توی رونش پیچید پاهاش سست شدو و دوباره روی زمین افتاد...که متوجه کشیده شدنش توی بغل کسی شد...
.
جیمین:ولم کن روانی...
.
جکسون بلند شد و جیمین رو با درخت پین کرد...زبونش رو روی لباش کشید...
.
جکسون : دیگه کجات نرمه بیبی موچی...
.
جیمین ترسید....خیلی هم ترسید...سعی کرد با تکون خوردن هاش از زیر دست جکسون فرار کنه...
.
جیمین:بزار برم...لطفا...
.
اونجا دور ترین نقطه از ساختمون دانشگاه بود بخاطر همین زیاد توی دید نبود..بهش چسبید و دستش رو توی موهای لخت صورتی رنگش فرو برد...
.
جکسون : چرا بری؟...ما تازه همو دیدیم...
.
جیمین سرشو به سمت مخالف چرخوند بغض گلوشو چنگ انداخت..نه..یه بار دیگه..احساس میکرد از ترس پسره جلوش داره ضعف میره..
.
جیمین:نه....خواهش میکنم...اینکارو نکن...
.
یونگی باورش نمیشد...اون عوضی داشت چکار میکرد..خودش هم نمیدونست چرا ولی جیمین براش با بقیه فرق میکرد...جوری که حتی تو مستیش میخواستش عجیب بود...ولی حالا...
با چشمای به خون نشسته نزدیکشون شد...
.
جکسون دست آزادش رو پشت جیمین برد و به بوتش چنگی زد و توی گوشش زمزمه کرد...
.
جکسون : گود بوی..اذیت نکن...
.
جیمین متوجه حضور یونگی نشده بود ولی ناخوداگاه با گریه و صدای گرفته هق هق کنان عشقش رو صدا زد...عشقی که چند بار توسطش پس زده شده بود....
.
جیمین:بزار برم...هق...یونگیییی...هق...کم..کمکک...
.
با بکس محکمی که به سرش خورد کنار پرت شد..بلوز جیمین رو گرفت و پشت خودش کشید ش و سمت جکسون که سعی میکرد خون روی دماغش رو پاک کنه رفت...
.
جکسون : عوضی چه مرگتههه...
.
حوصله ی دعوا توی دانشگاه رو نداشت اما این فاکی دهنش رو نمیبست..
.
یونگی: کی بت اجازه داده دیکهد؟...
.
جکسون بلند شد و لگد محکمی به ساق پاش زد که باعث شد جلوی جیمین زانو بزنه و ناله ی دردمندش بلند شه...
.
یونگی: عاههه...فاک...میکشمت کثافت...
.
بلند شد اما دیر بود...جکسون توسط اکیپش دور شده بود..
.
جکسون : بیبی موچی فعلا تا دیداری دوباره...
.
جیمین با اینکه خودش اصلا حال خوبی نداشت ولی آروم خودشو تا کنار یونگی کشید...
.
جیمین:هق...حا..لت..خوبه....هق
.
به درخت تکیه داد و پاش رو ماساژ داد...نگاهی به چشمای اشکیش انداخت و دوباره نگاهش رو ازش گرفت...
.
یونگی : کلا جایی که من دور ورت باشم دردسره...
.
جیمین سرشو پایین انداخت و دستشو روی رونش که از جای دست جکسون سوز میزد گذاشت...آروم به گریه کردنش ادامه داد...
.
زیر چشمی نگاهش کرد و از کیوتیش خود به خود لبخندی زد...دستش رو از روی رونش هل داد...
.
یونگی : دستت رو روش نزار عرق میکنه...بیشتر میسوزه...
.
موهاش رو بهم ریخت و بلند شد..
.
جیمین آروم بلند شد و اشکاشو پاک کرد و روبروش وایساد بهش نگاهی کرد....
.
جیمین:ممنون که کمکم کردی...
.
بوسه ای روی گونش گذاشت و بعد از برداشتن دفترش با دو از اونجا دور شد...
.
چند بار پلک زد..چند بار دیگه هم زد...مثل اینکه واقعی بود...دستش رو روی گونش کشید و بعد به کف دستش نگاه کرد...
.
یونگی : چی شده...
.
در شوکی عظیم از خودش به خوابگاه برگشت
.
.
.
.
.
هیونجین همین جور که داشتن از محوطه خارج میشدن اونور رفت و در ماشینش رو برای فیلیکس باز کرد و تعظیم نصف و نیمه ایی کرد...
.
هیونجین : بفرمائید قربان
.
فلیکس ابرویی بالا انداخت و به هیونجین نگاه کرد...دست به سینه وایساد...با حالت شوخی بهش گفت...
.
فلیکس:اها...الان یعنی من باید با ماشین تو بیام؟؟...کی گفته من با تو جایی میرم؟...نچ...دلم نمیخواد جوون مرگ شم..
.
هیونجین تعظیم کرد : قربان چی میپسنید براتون بیارم تا بیاین بام سرورم؟...
.
سرش رو بالا آورد و با لبخند بهش چشمکی زد و ابرویی بالا انداخت...
.
فلیکس خنده کوتاهی کرد و آروم سمتش رفت...دستشو روی شونه اش کشید...
.
فلیکس:فقط ی جوری رانندگی کن که نمیریم
.
هیونجین بوسه ایی روی گونش گذاشت و اونور رفت و پشت فرمون نشست..
.
هیونجین : سرورم افتخار دادید...
.
فلیکس اخمی کرد...و مثل پادشاها قیافه گرفت...
.
فلیکس:سعی میکنم نادیده بگیرم این گستاخی رو
.
هیونجین به خنده افتاد و با صد و هشتاد تا روند و از پارکینگ خارج شدن..
.
فلیکس چشماشو بست و دستسو محکم روی دسته ی در ماشین گرفت....
.
فلیکس:آروم تر برو دیوونه...
.
چان : چی میخوای ازم واقعا تا نگام کنی؟...پول؟...ماشین؟...چی میخوای...
.
به رفتنشون نگاه میکرد....چان با درماندگی نالید و سوار موتورش شد و رفت...نه خوابگاه...به یه استراحت نیاز داشت...
.
هیونجین نیم نگاهی به فیلیکس انداخت...
.
هیونجین : بریم خوابگاه؟...دلم نمیخواد حوصلم سر میره...
.
فلیکس رو بهش کرد...اون قبلا فرصت نمیکرد جای خاصی بره...تا ۱۴ سالگیش که کلا توی ی خونه با دوتا عوضی گیر افتاده بود...بعدشم که کلا یا سر کار بود یا میرفت خونه تا استراحت کنه...الانم که دانشگاه....
.
فلیکس:خب...کجا بریم؟
.
هیونجین موهاش رو به هم ریخت و دنده رو عوض کرد..
.
هیونجین : بیبی میریم یه جای خوب...
.
و زیر چشمی به لپای گل انداختش نگاه میکرد و تو دلش اون دوتا تیکه رو خورد رسما...
.
ایندفعه فلیکس چیزی بهش نگفت...چرا اینبار از این کلمه حس خوبی گرفت...؟ واقعا براش عحیب بود...به پنجره نگاه کرد تا زیاد ریاکشنی نشون نده...
.
هنوز دو کیلو متر فاصله داشتن گوشیش رو برداشت و شماره ی نگهبان ویلای شخصی پدرش رو گرفت...
.
هیونجین : الو...
.
نگهبان ویلا : سلام قربان...خسته نباشید...
.
هیونجین : سلام...کریس خالیه؟...
.
کریس : بله قربان هیچ کس نیست..
.
هیونجین: خوبه..دارم میام نزدیکم‌..
.
کریس : منتطرتونم...
.
و تلفن رو قطع کرد
.
ساعت شیش عصر بود و دروازه ی ویلا باز بود...
.
هیونجین سرعت رو کم کرد و وارد شد..
.
فلیکس با وارد شدن ماشین به اون ویلای فوق العاده زیبا مات موند...یعنی اونجا مال خودشه؟...
.
کریس با پارک شدن ماشین هیونجین کنار ایستاد..
.
کریس : خوش اومدید قربان...
.
هیونجین پیاده شد و سویچ رو دست کریس داد..
.
هیونجین : ببرش پارکینگ
.
روبه فیلیکس کرد..
هیونجین : ام...ببخشید من نپرسیدم کاری داری یا نه؟...چون فردا کلاس مهمی نداشتیم اومدم اگر بخوای برمیگردیم...
.
فلیکس نگاهشو به هیونجین داد...
.
فلیکس:نه..عیبی نداره...بلاخره یکم استراحت هم بد نیست...
.
لبخندی زد...
هیونجین : خوبه...خوش اومدی..‌
.
قدم قدم وارد شد
فلیکس پشت سرش رفت...
فلیکس:اینجا مال توعه؟
.
هیونجین : خب...من نه ماله پدرمه...
.
وارد سالن ورودی شدن و باد خنک مستقیم بهشون برخورد کرد...
.
طول سالن رو رد کرد و به پشت ویلا جایی که استخر قرار داشت رفت...مستقیم به بار کوچیک روبه روی استخر راه کج کرد...
.
مشروب دل خواهش رو برداشت و توی دوتا گیلاس ریخت..
.
هیونجین : اتاق زیاده...ولی خب...
.
نگاهی به سرتاپاش انداخت..
هیونجین : چیزی بات نیست...
.
فلیکس به اطرافش نگاه میکرد...پدرش معمار و تاجر وسیله های گرون قیمت بود پس ی چیزایی از این خونه ها سرش میشد...سمت مجسمه ی یک گربه که تغریبا ۱ متر و پنجاه سانت بود رفت و بهش نگاه کرد...
.
فلیکس:این مجسمه مال سال ۱۸۶۰ که توی مصر ساخته شده...چطوری اینجاست؟
.
هیونجین خنده ایی کرد و سمتش رفت و یکی از گیلاس هارو سمتش گرفت..
.
هیونجین: اینارو پدرم خریده...خیلی علاقه داره ولی من سر در نمیارم...
.
فلیکس اهل الکل نبود ولی...یکم که کاری نمیکرد نه؟...گیلاس رو ازش گرفت...و نگاه تغریبا غمیگینش رو به مجسمه داد...
.
فلیکس:منم علاقه ندارم...ولی...پدرم تاجر همچین چیزایی بود...(زمزمه کرد)وقتی که پیشم بود...
.
.
.
بعد از شامی که از بیرون سفارش دادن و خوردن حالا ساعت نه شب بود و لوستر ها و چراغ های هفت رنگ کل فضای ویلا رو گرفته بود...
.
هیونجین روی کاناپه جلوی دیوار شیشه ایی که به گلخانه دید داشت لم داده بود و آهنگ بلندی هم پخش توسط کنترل کنارش از باند ها پخش کرده بود
فلیکس توی این مدت چیزای جالب زیادی توی این ویلا پیدا کرده بود...و خیلی هم راجب با این خونه کنجکاو شده بود...اخه بعضی از چیزایی که پیدا میکرد واقعا عجیب بود که توی ی خونه معمولی باشن...خیلی قدیمی و گرون بودن...یعنی پدر هیونجین چیکاره بود؟...مجوز داشتن این اشیاء رو داشت؟
.
هیونجین حواسش نبود و داشت با گوشی بازی میکرد و آهنگا خودشون عوض میشدن و بی توجه که آهنگای خیلی خوبش داشتن پخش میشدن...
.
فلیکس از فکر در اومد و به آهنگ گوش داد...خندش گرفت..سمت هیونجین قدم برداشت روبروش وایساد و بشکنی زد تا بهش توجه کنه...
.
هیونجین حواسش پرت شد و باخت یکدفعه عربده کشید...
.
هیونجین : اههههه....فاککک...این همه رفتمممم....
.
فلیکس ابرویی بالا انداخت...و لبخند ریزی گوشه لبش نشست
.
فلیکس:میدونستم هَوَلی ولی نه دیگه اینقدر آقای هوانگ...
.
نگاهی شوکه به فیلیکس کرد و یلحظه آهنگ رو شنید...مثل جن زده ها از مبل پرید و رفت باند رو خاموش کرد...
.
هیونجین : ام...چیزه...میدونی..
.
فلیکس روی کاناپه نشست و  به دستپاچه شدن هیونجین خندید....
.
فلیکس:وای...خیلی قیافت بامزه شد
.
هیونجین کنارش نشست و سعی کرد گندش رو جمع کنه..‌فاخ اون اهنگا همشون روی ماتحت آدم تاثیر میزارن. این چطور شنیدشون و انقدر ارومه؟...
.
هیونجین : وای نمیدونستم فلش تو بانده...اصلا بهش فکر نکن باشه...تموم شد...
.
و روی کاناپه دوباره لش کرد و سرش رو روی رون فیلیکس گذاشت و چشماش رو بست..
.
فلیکس با گذاشته شدن سر هیونجین روی رونش خندش قطع شد نگاهشو به پسر روی پاش داد....نگاهشو روش قفل کرد...آروم دستش رو بالا آورد و موهای نرم قهوه ای رنگش رو نوازش کرد...
.
چشماش رو باز کرد و از زیر نگاش میکرد..لبخندی زد
هیونجین : چشمات...
.
فلیکس از فکر در اومد و به صورتش نگاه کرد...
فلیکس:چ..چیزی گفتی؟
.
هیونجین صورتش رو به پهلوش فشار داد..
.
هیونجین : هیچی...گفتم چشمات...خیلی خوشکله...خیلی...
.
گونه هاش سرخ شد...چرا هیچوقت کسی بهش اینو نگفته بود...حتی مادرش...حتی پدرش...به هرحال از نزدیکی با اون پسر حس خوبی توی دلش پیچید...چیزی نگفت...
.
کریس وارد شد : قربان استخر رو آماده کردم...
.
هیونجین یکدفعه پرید : ممنون میتونی بری...
.
روبه فیلیکس کرد : نمیخوای که بمونیم تا فردا همو نگا کنیم...
.
بلند شد و به طبقه بالا رفت و با دوتا حوله برگشت..
.
هیونجین : بیا بریم من نمیتونم یه جا بشینم...
.
و سمت در پا تند کرد
فلیکس دنبالش رفت...هوا یکم برای آب بازی سرد نبود؟...
.
هیونجین به رختکن رفت و بعد از عوض کردن لباساش با یه شلوارک مشکی تنها بیرون اومد...
.
لبه ی استخر ایستاد و پاش رو کمی تو آب کرد...
.
هیونجین: آبش خوبه...بیا تا سرد نشده...کجایی...
.
سمتش برگشت و منتظر موند
.
فلیکس همونطوری سمت اسخر رفت یکم از آب میترسید آخه شنا بلد نبود و یک بار هم توی آب خفه شده بود...
.
فلیکس: آم..بهتره تو شنا کنی...من همینجا میشینم..
.
هیونجین لبخندش ماسید : چرا...
.
سمتش قدم برداشت و روبه روش دست به سینه ایستاد
.
فلیکس حالا وضعیت هیونجین رو دید...شت فقط ی شلوارک جذب مشکی تنش بود...نور های رنگی که دور تا دور اون ویلا بودن به بدن ورزیده هیونجین میتابیدن  سیکس پک و بازوهاشو تو دید میزاشتن...نگاهشو از اون بدن گرفت و به کاشی های بیرون استخر داد...دوباره گونه های سفید رنگش قرمز شد...
.
فلیکس:فقط..یکم هوا سرده میدونی...
.
هیونجین نیشخندی زد
هیونجین : الان گرمش میکنم بیب...
.
گفت و کنار استخر ایستاد...
هیونجین: به افتخار شما سرورم...
.
با خنده گفت و توی آب یکدفعه پرید وزیر آب جوری که نبینش مونده بود تا بیاد...
.
فلیکس چند ثانیه به آب نگاه کرد...*چرا نمیاد بالا..؟!!* یکم بیشتر موند...دیگه واقعا ترسید..لبه استخر نشست و به آب نگاه کرد...
.
فلیکس:هیونجیین...
.
از زیر آب نگاش میکرد و آروم توی آب چند تا موج درست کرد...
.
فلیکس نمیتونست توی آب بره...کسی هم توی ویلا نبود...باید چیکار میکرد...
.
فلیکس:وای..نه..خدایا چیکار کنم...
.
یک دفعه روی پاهاش ایستاد که باعث شد اب اینور و اونور بپاشه..
.
سعی کرد خندش رو بگیره اما فایده نداشت ..
.
هیونجین : وای...خدای من...
.
چند قطره آب روی لباسا و صورت فلیکس پاشید...
.
فلیکس:روانی فکر نمیکنی من چیکار میکردم...این چه شوخیه هان؟
.
هیونجین کنار فیلیکس توی آب ایستاد و از فرصت استفاده کرد یکدفعه دستاش رو کشید که باعث شد توی بغلش بیوفته...
.
محکم براید استایل بلندش کرد و وسط استخر جای عمق زیاد ایستاد و با پاهاش جک میزنی تا نیوفتن...عمق سه متر بود و عمدا انقدر عمیق اومد که نتونه از دستش در بره...
.
هیونجین : چقد غر میزنی...
.
فلیکس جیغ کوتاهی کشید و خودشو به هیونجین چسبوند...با ترس زمزمه کرد...
.
فلیکس :م..منو..ببر..بی..بیرون...
.
هیونجین دستاش رو پایین تر گرفت و آب تا روی سینش رسید..‌
.
هیونجین : میخوام ولت کنم...
.
فلیکس وحشت زده بهش نگاه کرد...
فلیکس:نهه!!..اینکارو نکن...
.
پایین تر بردش تا آب تا زیر گردنش رسید..
.
هیونجین : یک...دو...
.
فلیکس دستاشو دور گردن هیونجین حلقه کرد...
.
فلیکس: لطفا...ولم..نکن..
.
خنده ی کوتاهی کرد و بالا آوردش
.
هیونجین : به شرطی...
.
فلیکس هنوز ترس توی تنش میچرخید...
.
فلیکس:چ..چه شرطی؟
.
حلقه ی بازو هاش رو دور تنش محکم کرد و به خودش چسبوندش‌‌‌...اون جوری که با لبای خیس داشت نگاش میکرد داشت دیوونش میکرد...نفهمید چند دقیقه به لباش زل زده و به خودش اجازه نمیده‌‌‌....
.
هیچی آرومی زمزمه کرد به جای کم عمق رفت..‌.جسم سردش رو روی سکو نشوند.‌.
.
هیونجین : کم کم داره سرد میشه‌‌‌...
.
*چقدر تو احمقی* فکر میکرد که هیونجین میخواد بهش نزدیک شه اما اشتباه میکرد...*اون کسی مثل تورو نمیپذیره..اینو تو مغزت فرو کن لی فلیکس*  دستاسو دور خودش پیچید...لرزش ریزی به بدنش افتاد...
.
هیونجین از آب بیرون اومد و روبدوشامبر رو بدون خشک کردن خودش پوشید‌...حوله ی تن پوش سفیدی که برای فیلیکس آورده بود رو برداشت و آروم رو کتفاش بازش کرد...
.
هیونجین : بیا داخل داره سرد میشه..‌‌.
.
کلاه حوله رو روی سرش گذاشت و بعد از بهم ریختن موهاش با حوله به داخل رفت
.
فلیکس حوله رو تن خودش کرد و کمی گرفته داخل رفت و روبروی شومینه نشست....
.
نفس عمیقی کشید و به در اتاق تکیه داد...واقعا چرا فرصت هارو از دست میداد...
.
هیونجین از توی اتاق طبقه ی بالا داد کشید...
.
هیونجین : بیا لباساتو عوض کنننن....
.
فلیکس بلند شد و از پله ها بالا رفت و وارد اتاقی که ازش صدای هیونجین میومد شد...
.
شلوارکش رو با یه شلوارک دیگه ایی عوض کرده بود و با همون روبدوشامبر جلو آیینه موهاش رو خشک میکرد....
.
هیونجین : هر چی خواستی بردار...اصلا حواسم نبود لباس بات نیست...به هر حال کمد آخریه همه نوئن...
.
فلیکس در کمدی که بهش گفته بود رو باز کرد تیشرت لیمویی رنگ و شلوارک یکم بالای زانوی سفیدی برداشت...پشت پرده ای که گوشه اتاق زده شده بود رفت و بعد از عوض کردن لباساش بیرون اومد..چون روبروی شومینه نشسته بود موهاش تغریبا خشک شده بودن...و فقط ی کوچولو نم داشتن...حوله رو آویزون به چوب لباسی کنار پرده کرد و سمت هیونجین رفت...
.
حوله رو کنار گذاشت...همیشه بخاطر این لباسا با مادرش دعوا میکرد که چرا خریدشون ولی حالا...توی تن اون..جوری که با پوست سفیدش مچ بود...از اون لباس متنفر که هیچ توی تن فیلیکس عاشقشون بود....
.
هیونجین : خیلی بت میان...
.
نگاهشو به صورت هیونجین داد...لبخندی زد...
.
فلیکس:ممنون...
.
هیونجین خودش رو روی تخت کینگ سایز  پرت کرد که باعث شد بند شل روبدوشامبر باز بشه و سینه ی لختش به نمایش چشم هایی که میخواست بشینه‌...
.
دوباره هم قرار بود فرصت هاش رو هدر میداد...مثل همیشه..کاش فقط یکمی مثل یونگی بود...
.
هیونجین : از تهیونگ شنیدم با بکیون تو رابطن‌...
.
فلیکس نگاه کوتاهی به سینه لخت هیونجین کرد بعد سعی کرد بهش فکر نکنه...
.
فلیکس:درسته...ولی..همینکه ازش راضیه براش خوشحالم
.
هیونجین به خنده افتاد و از سر شوخی گفت...
.
هیونجین : واو...تریسام میزنن...ما اگر تریسام میشدیم چان قطعا تا منو نمیکشت ول کن نبود...
.
فلیکس رسما چشماش از حدقه در اومد...دستاشو روی صورتش گذاشت و پشت به هیونجین رو به دیوار نشست...آروم گفت...
.
فلیکس:دیوونه کله پوک...
.
هیونجین بلند شد و پشت سرش نشست و از پشت بغلش کرد و بلند شد...
.
هیونجین : جوجه اردک آخه این چی داشت که از لی فیلیکس تبدیل شدی به لی گوجه...
.
همین جور که توی بغلش بود روی تخت نشست و سمت خودش چرخوندش بی اختیار محوش شد...یکی از دستاشو روی شونش گذاشت و اونیکی دستش رو روی صورت هیونجین کشید و نوازش کرد...
.
گونش رو به دستش فشار داد و لبخندش پاک شد...زمزمه وار گفت
.
هیونجین : جوری که نگام میکنی دیوونم میکنه...نمیتونم
.
صداش تحلیل میرفت...پلک هاش رو بست تا دوباره اون تیله های جادویی رو نبینه...احساس میکرد کل وجودش رو حل میکنن...تپش قلبش به کنار وقتی یاد اون صحنه ی لعنتی میافتاد که توی بغل چان بود آرامش چند ثانیه ایش هم بهم میخورد...
.
.
یک مجنون آزاد بهترِ از صد عاقل مجبور.

klavie □■Where stories live. Discover now