part 13□■

24 5 0
                                    

کنار بیمارستان پارک کرد اما قفل ماشین رو باز نکرد...
.
هیونجین : میخوای بیای...
.
فلیکس نگران شد...بیمارستان؟...به هیونجین نگاه کرد...
.
فلیکس:درو باز کن...منتظر چی نشستی...
.
در رو باز کرد و رسما داخل دویدن...
سمت پذیرش رفت..
.
هیونجین : بهمون خبر دادین آقای بنگ چان اینجاست؟...
.
پرستار بعد از چک کردن صفحه ی جلوش روبه هیونجین کرد...
.
پرستار : بخش ICU اتاق صد و هشت...
.
فلیکس نگاه با تعجبی به پرستار کرد *ICU* با تمام سرعتی که  داشت بی قرار دنبال جایی که بهش گفته بودن میگشت....از ترس اینکه نکنه اتفاق خیلی بدی افتاده باشه چشماش اشکی شد *چرا ICU؟  مگه چه اتفاقی افتاده؟ یعنی حالش خوبه؟*  و هزارتا سوال دیگه که توی ذهنش میچرخید بلاخره اتاقو پیدا کرد...و واردش شد....
.
وقتی چان رو توی اون حالت دید اشکاشو رها کرد تا صورتشو خیس کنن...سمت تختش رفت یکی دو قدمی تخت دیگه پاهاش یاریش نکردن و نشسته روی زمین افتاد....
.
فلیکس:چ...چان...
.
نفسش حبس شد دلش میخواست بیمارستانو خراب کنه دوست داشت هیچکدوم از این دکترا رو نبینه....چرا هیچکاری نمیکردن...چرا ولش کرده بودن...بلند بلند گریه میکرد و به زمین چنگ مینداخت...
.
هیونجین با تعجب و نفس نفس دم در اتاق ایستاده بود...باورش نمیشد چه اتفاقی افتاده...اون همه دم دستگاه چی بود. اصلا اینجا چکار میکرد...
.
پرستار : وقت ملاقات دارید؟..
.
هیونجین نگاهش رو به پرستار داد..
.
هیونجین : بله..یعنی نه...میتونیم بمونیم؟...
.
پرستار : تا ساعت دوازده وقت ملاقات تموم میشه فعلا میتونید بمونید...
.
هیونجین : حالش خوبه؟...
.
پرستار پرونده های دستش رو جابه جا کرد
.
پرستار: تا جایی که من خبر دارم خطر رفع شده...چون ضربه به سرش خورده سر و صدا براش بده...
.
هیونجین نگاهی به فیلیکس کرد و با سر به پرستار باشه ایی گفت و خانم از اتاق خارج شد و در رو بست...
.
هیونجین کنار فیلیکس زانو زد...
.
هیونجین : خطری نیست...حالش خوبه...سر و صدا براش خوب نیست...
.
دستش رو پشت کمرش کشید و از روی کف سنگی سفید بلندش کرد...
.
هیونجین : آروم باش لطفا...
.
فلیکس سرشو به سینه هیونجین فشار داد...
فلیکس:دا..ری دروغ می..گی؟...
.
خودش هم نمیدونست چی داره میگه...با وجود اون همه دستگاه و صورتی که نصف و نیمه از باند ها دیده میشد حس خیلی بدی داشت...
.
آروم کمرش رو نوازش کرد...
.
هیونجین : آروم باش عزیزم...حالش خوب میشه...
.
.
.
.
.
.
.
۴ روز از بستری شدن بنگ چان میگذشت ضربه ای که به سرش خورده بود خیلی شدید بود همه میگفتن بیدار میشه...اما فلیکس چیزی جز تکون خوردن دستش تازه اونم دوبار در طول این ۴ روز چیزی ندیده بود....ساعت ۱۰ صبح بود...فلیکس دست بنگ چانو توی دستش گرفته بود و بهش نگاه میکرد....
.
فلیکس:نمیخوای بیدار شی؟....میخوای باهات قهر کنم؟....دلم برات تنگ شده چرا بیدار نمیشی و هیونجینو ازیت نمیکنی...تا من دوباره بهتون بگم بسه دیگه دیوونه ها...چان...لطفا بیدار شو....
.
قطره اشکی از روی گونش سر خورد و روی دستاشو چکید....
.
فیلیکس : بیدار شو..لطفا!
.
.
.
.
23 : 5 بعدازظهر
.
هیونجین کنار فیلیکس نشسته بود..
.
هیونجین : نمیخوای بریم خونه...خیلی خسته به نظر میای...
.
فلیکس دستشو محکم تر گرفت و به هیونجین نگاه کرد...لبخندی زد
.
فلیکس:تو میخوای بری برو عزیزم...من میمونم...
.
هیونجین خم شد و گونش رو بوسید..
.
هیونجین : کار برام پیش اومده...برمیگردم...
.
سرشو به نشانه تایید تکون داد...
فلیکس:منتظرتم...
.
کاش نمیشنیدم...از بین پلکای باد کردنش بهش نگاه میکرد...نگاه میکرد و نگاه میکرد...انگار که با نگاه کردنش خوب میشد...دستش رو آروم سعی میکرد از بین انگشتاش بیرون بکشه...جونی برای نگاه کردن و تکون خوردن هم نداشت...چه برسه بخواد صدایی ازش در بیاد و اعتراضی بکنه...ولی تنها چیزی که میتونست فکر کردن به اون بوسه و اون کلمات بود...
.
با تکون‌ خوردن پلکاش و بعد دستش مثل برق گرفته ها سر پا ایستاد و با دقت بهش نگاه کرد....فکر کرد خیالاتی شده برای همین صداش کرد
.
فلیکس:چان...بیدار شدی؟...صدامو میشنوی؟
.
نگاش میکرد..تکون نمیخورد فقط نگاش میکرد...انگار که تمام وجودت جلوت باشه و تو حتی نتونی نزدیکش بشی...
.
فلیکس خوشحال تر از همیشه بهش لبخند زد سریع گونشو بوسید....
.
فلیکس:نگران نباش الان پرستارو صدا میکنم
.
بعد بیرون دوید و پرستار و دکتر رو صدا زد...
.
فلیکس:چشماشو باز کرد...آقای دکتر....پرستار....بیدار شد...
.
۳ تا پرستار و ی دونه دکتر سریع خودشون رو به تخت چان رسوندن و معاینش کردح فلیکس کمی دور تر وایساده بود و بهشون نگاه میکرد...
.
دکتر:آقای بنگ اگه میتونید صدامو بشنوید لطفا پلک بزنید که من متوجه شم...
.
هنوز نگاش..دلش نمیخواست ببینش...میترسید این دفعه خودخواه باشه و اونو برای خودش نگه داره...دوباره پلک زد و چشماش رو بست تا اون تیله هارو نبینه
.
.
.
نیم ساعت بعد وقتی که کاملا مطمئن شدن حالش خوبه دکتر دستور داد به بخش منتقلش کنن...
.
بعد از یک ساعت هیونجین با یک دسته گل برای عوض کردن حال و احوال معشوقش به بیمارستان اومد..وقتی از پرستار پرسید و خبر بهوش اومدن رو فهمید سریع به اتاق مد نظر رفت...
.
آروم در رو باز کرد...
فلیکس کنار چان نشسته بود و سوپی که به بکهیون و جیمین سپرده بود درست  کنن رو کم کم به چان میداد...
.
فلیکس:این چند روز خواستم از ترس سکته کنم با اینکه میگفتن حالت خوب میشه ولی بازم نگران بودم...خداروشکر بلاخره بیدار شدی...
.
چان آروم کاسه رو پس زد..با باز شدن در نگاهش رو به فرد داد...فردی که از دیدنش خوشحال به نظر میومد...ولی کاش هیچ وقت نمیومد...
.
هیونجین نزدیک اومد و گل رو توی بغل فیلیکس گذاشت و با ذوق حرف میزد
.
هیونجین : ببین کی بیدار شده...چند روز نبودی دلم برا دعوا تنگ شده بود...
.
با ندیدن هیچ ریاکشنی گنگ نگاهش کرد و بعد روبه فیلیکس کرد..
.
هیونجین : ام...چیزی شده؟...
.
فلیکس به چان نگاه کرد...
.
فلیکس:چان...حالت خوبه؟
.
چقدر به هم میان نه؟...درسته فقط جای اون اضافه بود.‌‌‌‌..با صدایی که بزور شنیده میشد گفت...
.
چان : خستم...
.
هیونجین دهنش رو چند بار باز بسته کرد اما هیچی نمی گفت...
.
هیونجین : ام...باشه...ولی یه جوری نباش انگار نامزدت مرده...
.
با خنده روبه چان گفت...
.
هیونجین : بریم عزیزم...باید استراحت کنه...
.
روبه فیلیکس گفت و چند قدم از تخت فاصله گرفت
فلیکس به چان نگاه کرد....
یاد حرفاش افتاد....
.
*چان:ولی فکر کنم قبلا هم گفته بودم برام مثل ی دوست نیستی..*
*فلیکس:من نمیتونم با کسی رابطه داشته باشم چان...هیچکس...مشکل از تو نیس..از منه..*
.
واقعیت بود...درسته الان یجورایی با هیونجین تو رابطه بود ولی هنوزم چیزی راجب زندگیش به خانواده اون نگفته بود اصلا تاحالا خانوادشو ندیده بود که بخواد چیزی بهشون بگه...فلیکس هنوز روی ی پل خراب داشت راه میرفت...چرا دل اون دو نفرو داشت روی اون پل با خودش حمل میکرد...؟
.
هیونجین دستش رو گرفت تا به خودش بیارش...آروم زمزمه کرد...
.
هیونجین : خوبی؟...
.
جلوی چان نباید نزدیکش میشد...دستش رو از دست هیونجین بیرون کشید...سعی کرد عادی رفتار کنه...
.
فلیکس:آره خوبم کله پوک...
.
کمک چان کرد که دراز بکشه...
رو به هیونجین..
.
فلیکس:بیا بریم با صدات آزار نده چانو...تازه بیدار شده میترسم بخاطر صدات ۳ روز دیگه بخوابه....
.
و اروم از اتاق بیرون رفتن..
لبخندی زد..لبخندی که باعث اشکاش شد...باز هم رفت‌..انگار که خیلی راحته...رفتن...دلکندن...چیزی که چان اصلا بلد نبود...باز هم تنهاش گذاشت..تنهاش گذاشت و قطرات داغ اشکایی که روی بالشت سفید محو میشدن رو ندید...
.
هیونجین همین جور که رانندگی میکرد روبه فیلیکس گفت...
.
هیونجین : حالا من شدم کله پوک؟
.
فلیکس هنوز توی فکر بود....چرا مغزش همیشه جلوی قلبش میباخت چرا زود تصمیم میگرفت...چرا ناراحت بود...
.
هیونجین پشت دستش رو نگران روی پیشونیش گذاشت...
.
هیونجین : کاری کردم خبر ندارم؟...
.
رشته ی افکارش پاره شد و رو به هیونجین کرد....
.
فلیکس:چ..چیزی گفتی جینی؟
.
لبخندی زد و بوسه ی کوتاهی روی لباش گذاشت و سریع نگاهش رو سمت جاده برگردوند...
.
هیونجین : میدونی هر وقت بخوای میتونی باهام حرف بزنی....
.
فلیکس نگاهشو به سمت راستش که پنجره ی ماشین بود داد...
.
فلیکس:فقط نگرانشم...همینطوری تنهاش گذاشتیم...
.
پوف کلافه ایی و تصمیم گرفت بحث رو ادامه نده...چرا همه چیز به بنگ چان  تموم میشد؟..
رو بهش کرد....
.
فلیکس:هیونجین
هیونجین : جانم...
.
میدونست ممکنه از این حرفش ناراحت بشه و یا حتی فکر بدی بکنه ولی اینجوری به نفع خودشون بود...
.
فلیکس:تا ی مدت جلوی جان جوری باهام رفتار کن..که قبل از رابطمون باهام داشتی...منم به بچه ها میگم که همینکارو بکنن...
.
چرا؟...امروز چه خبر بود که نمیدونست؟...یکدفعه کنار خیابون ترمز کرد و با ناخوناش فرمون رو فشار میداد تا صدایی ازش در نیاد...چون میدونست قرار نیست اتفاق خوبی بیوفته...
.
بخاطر ترمز یهوییش فلیکس کمی جلو پرت شد ولی سریع خودشو جمع کرد....
.
فلیکس:چرا وایسادی...
.
هیونجین : چرا باید جلو چان...یه جور دیگه باشیم...من مهم ترم یا اون !!...
.
با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت...
فلیکس نفسی گرفت...سعی کرد با آرامش بهش بفهمونه که اینطوری بهتره...
.
فلیکس:هیونجین...اینجوری بهتره...بزار ی مدت از رابطمون بگذره بعد خودم آروم آروم بهش میگم...اون الان مریضه و....خب....
.
چطوری میتونست جلوش بگه بخاطر اینکه چان عاشقشه نمیخواد الان بهش شک وارد کنه...
هیونجین نفس عمیقی کشید و باشه ی آرومی زمزمه کرد و ماشین رو روشن کرد..
.
هیونجین : هر جور راحتی...
.
بدون اینکه نگاهش بکنه رانندگی میکرد
فلیکس چیزی نگفت تا برسن...پشت فرمون بحث کردن خطرناک بود...
.
ماشین رو پارک کرد و بی توجه به فیلیکس پیاده شد...شیشه ی مشروبی رو از روی جزیره برداشت و به اتاق خوابی که حالا جای دونفر بود رفت...
.
فلیکس دنبالش رفت و مشروبو ازش گرفت...
.
فلیکس:میدونی که از الکل بدم میاد...
.
روی تخت نشست...دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و به فیلیکس نگاه میکرد...
هیونجین : میگی چکار کنم؟؟!!!...ها...ساکت بشینم ببینم چطور دوست پسرم رو از دست میدم؟!!..
.
با هر جمله خود به خود صداش بالا تر میرفت و توی ویلای خالی اکو میشد...
.
فلیکس آروم سمتش رفت و کنارش نشست انگشتش رو روی لبای هیونجین گذاشت و به چشماش نگاه کرد....
.
فلیکس:من قرار نیست جایی برم جینی....فقط ی درخواست ازت کردم..همین...آروم باش عزیزم...
.
و انگشتش رو از روی لباش برداشت و بوسه نرم و کوتاهی روشون گذاشت و عقب کشید....
یه نگاه کوتاهی بهش انداخت...هلش داد وروش خیمه زد...لباش رو روی لباش گذاشت و زمزمه کرد..
.
هیونجین : ببوسم..‌
.
فلیکس لبخندی زد پلکاشو روی هم گذاشت...آروم شروع به مکیدن لبای هیونجین کرد...دستاشو دور گردنش انداخت....
.
همین جور که بوسیده میشد انگشتاش با لباساش ور میرفتن...وقتی اون تیکه پارچه ی مزاحم رو باز کرد دستش رو دراز کرد و از تنگ روی عسلی یه تیکه یخ برداشت...بوسه رو آروم قطع کرد...یخ رو روی سینه ی لختش گذاشت و آروم میکشید...
.
فلیکس چنگی به پیراهن هیونجین زد و بهش نگاه کرد....
.
فلیکس:هه...چرا...این..کارو...میکنی..
.
هیونجین بوسه ایی روی لباش زد و چیزی نگفت...یخ که کوچک تر شد برش داشت و توی دهنش گذاشت...لباش رو به لبای داغش چسبوند و یخ رو توی دهنش سر داد و آروم مک میزد...
.
وقتی یخ کاملا آب شد کام عمیقی از لباش گرفت و بوسه رو با کشیده شدن بزاق دهنش قطع کرد...
.
هیونجین : مستم میکنی...
.
فلیکس خمار نگاهی بهش انداخت انگشتشو روی لباش کشید....
.
فلیکس:نخورده مستی ددی...
.
لب پایینش رو گزید و و بازوهای ظریف نرمش رو کنار بدنش قفل کرد...نخورده مست بود...اون لبا چیزی فراتر از الکل بودن..جوری که دمای بدنش هر لحظه بالاتر میرفت...
.
هیونجین : خطرناک تر از چیزی هستی که فکر میکردم...
.
لباش رو روی چاک سینش گذاشت و بوسه هاش رو از سر گرفت...
.
فلیکس ناله ای از بین لباش خارج شد...*نه...فلیکس بسه...*
.
فلیکس:.آآه..
.
کمی عقب کشید...
دستاش رو روی پهلوهاش گذاشت و مک محکمی به نیپل سرد شدش از یخ زد...لباش رو پایین تر کشید و روی شکم تختش گذاشت و آروم آروم مک میزد و با کمر شلوارش بازی میکرد..وقتی کمی پایین تر اوردش زبونش رو زیر شکمش روی پوست نرمش کشید که لرزش یکدفعه ی بدنش رو حس کرد...متوقف شد و سوالی نگاش میکرد...
.
فلیکس عقب رفت و روی تخت نشست....و توی ذهنش با خودش حرف میزد...
.
*مگه دوسش نداری؟
*دارم ولی...
*ولی چی چرا خودت و اونو ازیت میکنی...
*نبابد عجله کنم....باید صبور باشم...دوسش دارم ولی یکم دیگه باید صبر کنم....
.
نگاهشو از هیونجین میدزدید....
هیونجین نیشخند صدا داری زد و روی بازوش نیم خیز شد و به فیلیکس نگاه میکرد..
.
هیونجین : حدس میزنم اولین بارته...یا هیچ کس نمیدونه کجا رو لمس کنه...بغیر از من...مگه نه...
.
زبونش رو روی لباش میکشید و با تیله های هیز نگاش میکرد..
.
*چی داره میگه این روانی...داره تیکه میندازه؟....*
.
اخماش تو هم رفت و بعد از پوشیدن تیشرتش از روی تخت بلند شد تا از اتاق خارج شه...
.
هیونجین سریع از روی تخت پرید و سعی کرد درد پایین تنش رو نادیده بگیره...یکدفعه از پشت بغلش کرد و سرش رو توی گودی گردنش فشار داد...
.
هیونجین : اینطوری میخوای ولم کنی؟...
.
و حلقه ی دستاش رو محکم کرد و گردنش رو بوسه میزد
بی توجه بهش به گوشه ای نگاه میکرد....
.
فلیکس:آره...ولم کن...
.
هیونجین دستاش رو گرفت و آروم آروم به چپ و راست تکون میخورد...
.
هیونجین : میدونی...حالا مطمئن شدم دست نخورده ایی...چون اگر نبودی هیچ وقت حرفای یه مرد تحریک شده رو جدی نمیگرفتی...
.
توی بغلش چرخوندش و حلقه ی دستاش رو دور کمرش محکم کرد...
.
هیونجین : و این خیلی خوبه...خیلی خوشحالم که قراره برای من باشه...
.
پیشونیش رو به پیشونی فیلیکس چسبوند و چشماش رو بست..‌
.
فلیکس لبخندی زد و دستاشو دور گردن هیونجین حلقه کرد...و چشماشو بست....
.
.
.
.
.
گفت به آسمون نگاه کن ماه خیلی زیباست..
و من به تو نگاه کردم تو زیباتر بودی ...ماه تر

klavie □■Where stories live. Discover now