part 9□■

30 6 0
                                    

گوشی رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت...به نرده های بالکن تکیه داد و گذاشت باد خنک پوست صورتش رو نوازش کنه....ماه زیباتر از همیشه توی آسمون میرقصید و خود نمایی میکرد...و فلیکس تیله زمرد رنگ چشماشو ازش قاپیده بود و پلک هاشو روی هم گذاشته بود تا کمی احساس آرامش کنه...
.
چان با دیدن فیلیکس توی بالکن تنها افسار قلبش از دستش در میره...
.
از روی تخت بلند میشه و گوشیش رو کنار میزاره...در بالکن رو باز میکنه و توی چارچوب میاسته..
.
چان : بیا داخل..من بلد نیستم پرستاری کنم...اون مارمولک هم که نزدیک بود آتیشمون بزنه...
.
فلیکس با شنیدن صدای چان چشماشو باز میکنه و سمتش میچرخه...اون اهل لندن بود...قطعا این هوا تاثیر زیادی روش نداشت ولی چان که اینو نمیدونست....رو بهش آروم گفت..
.
فلیکس:سردم نیست...
.
چان نگاهی به آسمون میندازه...در بالکن رو میبنده و با فاصله از فیلیکس روی میله های سرد فلزی تیکه میده..
.
چان : سرماش...یه جوریه...تکراریه...سردم نیست ولی دارم می لرزم...
.
نیشخندی به چرت و پرتاش میزنه و عقب میاسته و به در تکیه میده..امیدی هم به جواب گرفتن نداشت..پس مهم نبود کنارش بود توی دیدش..یا پشت سرش؛ توی سایش از مهتاب...
.
فلیکس بهش نگاه کرد...
.
فلیکس:تو هنوز مریضی...بالا و پایین کردن دمای بدنت باعث تب و لرز میشه...بیا بریم داخل
.
چان پلک هاش رو روی هم میندازه و لبخند سردی میزنه..
.
چان : برو داخل..به هر حال من باید به این سرما و اون گوشه..
.
جلو میره و به وسط حیاط که اون دفعه اونجا ایستاده بود نگاه میکنه...
چان : عادت کنم...
.
فلیکس دستشو میگیره و داخل میکشه...
.
فلیکس:حالت بد میشه...نکن اینجور
.
چان انگشتاش رو بین انگشتای فیلیکس قفل میکنه...وسط اتاق ایستاده بودن و هنوز نمیخواست دستش رو ول کنه...نگاهش رو از انگشتای قفل شده میگیره و به چشمای منتظری که نگاهش میکردن میده....
.
چان : یه سوال..
.
فلیکس به دستاشون نگاه میکنه بعد به صورت چان...
فلیکس: بپرس
.
چند قدم نزدیکش میشه‌‌.‌.
چان : تاحالا ماهی داشتی؟..
.
فلیکس پای چپش رو عقب میزاره...و گیج خطاب به چان میگه..
.
فلیکس:آره..چطور؟
.
چان بغض سرکشش رو قورت میده و انگشتایی که توی دستش بودن رو ول میکنه و عقب بر میگرده...روی تخت میشینه و به فیلیکس نگآه میکنه..
.
چان : تو...آب رو که ریختی هیچ...تنگ رو هم شکوندی‌‌‌‌...پس چرا بیاد برات مهم باشه تب کنم یا نه؟...مهمه؟..یا فیلم گذاشتیم خودم نمیدونم... 
.
فلیکس کلافه بهش نگاه میکنه...
فلیکس: منظورتو نمیفهمم اینکه نگران دوستم باشم بده؟...تو...از من چی میخوای؟؟
.
چان لبخندی دردناکی میزنه و سرش رو از روی تاسف تکون میده‌‌..
.
چان : فکر کنم چند وقت پیش گفتم تو دوست من نیستی؟...ولش کن...
.
گوشیش رو میگیره و سعی میکنه حواسش رو پرت کنه..واقعا عصبی بود...عصبی و ناراحت و حوصله ی بحث تکراری رو هم نداشت..
.
فلیکس چطوری باید بهش میگفت...نمیدونست...بهش بگه؟...میتونه بگه که ی دورگست؟...میتونه بگه که از کودکی پدر و مادر نداشته؟...میتونه بگه که زیر دست سرپرست بزرگ شده...؟...میتونه بگه از ۱۴ سالگی کار کرده؟...نه...فقط میتونست اینو بگه...
.
فلیکس:متاسفم...من شرایط رابطه رو ندارم...
.
چان یکدفعه بلند میشه و سمت فیلیکس خیز برمیداره ..با چشم هایی که رد اشک توشون جریان داشت داد میکشه‌.‌
.
چان : چرااا ندارییی!... *نمیفهمم چرا..چرا فقط درست و حسابی لگدم نمیزنی که گم شممم!!!!*...
.
چند قطره از چشماش چکه میکنه و عقب عقب برمیگرده...
.
چان : چرا فقط..منتظر میزاری‌.‌..
.
توی چشمهای جادوییش دنبال ردی میگشت و بهشون نگاه میکرد..
.
چی میگفت...هیچی برای گفتن نداشت...سکوت کرد و سرشو پایین انداخت...
.
دستاش رو بین موهاش میکشه و خودش رو برای داد زدن لعنت میکنه‌‌‌..‌حتی اگر باز هم پس زده میشد ولی بازم..‌لقب -عاشق بدبخت- واقعا مناسبش بود...
آروم نزدیکش شد.
.
چان : م..متاسفم...نمیخواستم داد بزنم...ببخشید...
.
فلیکس سرشو بلند کرد و با آستین لباسش اشکای چان رو پاک کرد...
.
فلیکس:گریه نکن...باشه؟
.
یکدفعه کنترل احساساتش رو از دست میده.‌.دستش رو روی دست فیلیکس میزاره...انگار بعد از چند روز مکان امنش رو پیدا کرده بود...مکان امنی که هر کسی بهش نیاز داره‌‌‌...یه خونه ی کوچولو موچولو توی سینه معشوقش‌‌...خیلی تاسف باره که اونم نداشت...شاید داشت ولی از نوع دیگش...ولی چان از اون خونه ی دوستانه فراری بود...
.
فلیکس آروم دستشو کشید و رد۵ی تخت نشستن...دستشو آروم توی موهای چان کشید و بهش
نگاه کرد...
.
فلیکس:از گریه کردن بدم میاد...و..تو هم وقتی گریه میکنی زشت میشی...
.
چان کنارش نشست...با شنیدن حرفش خنده ی کوتاهی کرد.‌‌.
.
چان : وقتایی که نگاهت رو میدزدیدی گریه نمی کردم...یعنی زشت بودم نگام نمی کردی؟...
.
فلیکس ی لحظه الکی حالت تخسی به خودش گرفت...
.
فلیکس:اون موقعه خیلی جیمز باند بازی در میاوردی
.
سرش رو روی کتفش میزاره و از زیر چونش نگاهش میکنه..
چان : الان فهمیدی هر جنتلمنی میتونه خیلی لوس باشه...
.
فلیکس لبخندی میزنه...
فلیکس:شاید...
.
از این زاویه که نگاه میکرد با حرف زدنش لبای سرخش تکون میخورد...درسته هیچ کس توی اتاق نبود ولی چان به اون فردی که قرار بود این غنچه هارو داشته باشه از الان حسادت میکرد...
.
حواسش نبود چند دقیقه بود داشت اون فرد رو که اصلا وجود نداشت کتک میزد و چشمهاش روی لبهای صورتی رنگش قفل بود...
.
دستش رو روی گونه ی نرم گل انداخته ش میزاره و صورتش رو سمت خودش میچرخونه...
.
نزدیک میره و بی توجه و بی اجازه لب هاش رو روی غنچه های سرخ و خوش طعم فیلیکس میزاره..
.
فلیکس از تعجب چشماشو تا آخرین درجه باز کرد و پیرهن چانو گرفت تا کمی از خودش دورش کنه...ولی متاسفانه بی تاثیر بود
.
چند تا مک زد و دستاش رو دور کمر فیلیکس انداخت...کمرش رو سمت خودش کشید که باعث شد روی تخت دراز بکشه و چان هم روش خم شه...دستاش بازوهای فیلیکس رو گرفته بود و روی تخت پینش کرده  بود و با لباش لبای پفکیش رو به بازی گرفته بود...
.
فلیکس مجبور شد باهاش همکاری کنه تا بوسه قطع بشه هرچند زیادم بدش نیومده بود...
.
نفس کم آورده بود...زبونش رو روی لباش کشید و آروم لباش رو جدا کرد که باعث ایجاد نخ باریکی از بزاق دهنش روی لبای ورم کرده ی فیلیکس تا لبای خودش بشه...
.
منصرف نبود...پشیمون نبود...هیچ وقت پشیمون نمیشد...عقل و قلبش موافق بوسه بودن و از اون لبها تمام وجودش رو پر کرده بودن...اگر یه کاری بود که عقلش ارور نداده بود.چشیدن لبای معشوق بی احساسش بود...
.
با تیله های خسته ی مشکیش توی تیله های سبز فیلیکس نگاه میکرد...میدونست شاید سرما میخوره...شاید متنفر میشه...هر کدوم ارزشش رو داشت...
.
فلیکس نفس زنان بهش نگاه کرد....دستشو پشت گردن چان گذاشت....شاید اگر مشکلات زندگیش نبود خیلی زود تر از اینا با چان رابطه برقرار میکرد
.
فلیکس:چان...تو...مشکلی نداری...م...مشکل...مشکل از منه...نمیتونم تورو با خودم خراب کنم...
.
چان پلک هاش رو روی هم فشار میده و پیشونی داغش رو روی پیشونی فیلیکس میچسبونه...اگر میدونست چی کیتنش رو اذیت میکرد خیلی بهتر میشد...
.
چان : اینو میدونی حتی اگر رویاهام رو بخوای هم بهت میدم...میدونی چقد سخته میبینمت و نمیتونم هیچ‌کاری برات انجام بدم...نه...نمیدونی...
.
بوسه ایی به چشمهاش میزنه..
چان : تو رویای سبز منی...باشه من بخاطرت عقب میاستم...
.
لبخند تلخی میزنه..
چان : اما...
.
سعی میکنه بغضش رو قورت بده..اما لعنت..کی فکر میکرد پسر شر دانشگاه انقدر احساسی باشه...
.
چان : اما...هر وقت بخوای...فقط صدام کن...پشت سرتم...فقط یک قدم...
.
لبخند تلخی میزنه و کاملا روی بدن فیلیکس دراز میکشه...سرش رو روی سینش میزاره و چشماش رو میبنده...کاش هیونجین اینجا بود دوباره با مسخره بازیاش جو رو عوض میکرد...کاش فقط مثل آدم عاشق میشد...کاش فقط مثل یونگی هیونگش همه چیز توی یه شب براش خلاصه میشد...کاش...
.
صورتش رو توی سینش کشید...باورش نمیشد الان اینجا...اینقدر نزدیکه...و فردا اونقدر دوره..اونقدر دوره..که حتی وقتی توی بغلش هم باشه احساس دوری میکنه...دلش برا خودش می سوخت...کاش فقط هیچ وقت اصلا احساسات نداشت...حسرت های بی پایان توی سر یک فرد دلشکسته هیچ وقت تموم نمیشه...هیچ وقت..
.
.
.
.
.
خونه هیونجین...
.
آقای هوانگ و خانوادش به اضافه ی چند تا از سهامداران کارخونه دور هم نشسته بودن...هیونجین نگاهی به ساعت میندازه..ساعت یازده شب بود...میخواست بلند شه بره که پدرش گفت
.
آقای هوانگ : پسرم چرا نمیمونی...همه نشستن تو هم بمون..
.
خانم هوانگ : آره عزیزم بمون پیشمون...
.
هیونجین : چشم..فقط من یه زنگی بزنم میام...بیخشید...
.
آقای هوانگ : راحت باش پسرم...
.
هیونجین لبخندی میزنه و به اتاقش میره و به چان زنگ میزنه..
.
دینگ دینگ دینگ..
.
چان نگاهی به گوشی روی عسلی میندازه...فین فینی میکنه و صورتش رو با بلوز فیلیکس پاک میکنه و لبخندی میزنه...
.
چان : تحملم کن عروسک...
.
گوشی رو برمیداره..
چان : الو...
.
هیونجین : الو...هالک نخواستم زنگ بزنم گوشی لیکسی گفتم شاید خوابه...
.
چان نگاهی به فیلیکس میندازه..دروغ بود که دلش نمیخواست اون مارمولک رو خفه کنه...
.
چان : خب؟...
.
هیونجین : خب و کوفت بی احساس...میخواستم بگم شب نمیام...منتطرم نمونید...
.
چان : خو نیا به درک...
.
هیونجین : گمشو عوضی شب بخیر...
.
چان به خنده میوفته..
چان : صب کن بابا انگار مثل این دخترای نامزد کرده قهر میکنی...
.
هیونجین : دهنت هالک...باشه دهنت...
.
چان : خفه شو دیگه شب بخیر...
.
و گوشی رد قطع میکنه...
فلیکس به چان نگاه میکنه...
فلیکس:چی شده؟
.
چان گوشی رو روی عسلی برمیگردونه و سر جاش برمیگرده...پتو رو با پاش میکشه و زیر پتو میره و فقط سر فیلیکس از پتو بیرون میمونه...
.
چان : نمیاد امشب‌‌‌...مثل اینکه مادرش نزاشتش...
.
فلیکس نقشه شیطانی کشید که یکم ازیتش کنه...و مثل قدیما به حالت خشکی به چان گفت...
.
فلیکس:خب...منم باید برم بیرون...با یکی از دوستای قدیمیم قرار دارم...
.
یکدفعه چشمایی که تازه بسته شدن رو باز میکنه...آروم پتو رو کنار میزنه و با قیافه ایی که داد میزد   **غلط کردی بری مگه من داشتم چی میریختم اینجا**  بهش نگاه میکرد...
.
چان : ام...س.ساعت چند میخوای بری؟..
.
فلیکس سمت کمد میره و لباس نقره ای براقی برمیداره...
.
فلیکس:الان میرم..ممکنه شب هم نیام...
.
*میخوای جلوش رو بگیری؟...مگه دوست پسرته بدبخت*
میخواست بهش بگه نرو...بزار منم بیام...اصلا کی هست...ولی یکدفعه توی مغزش یه جمله تکرار شد...
روی تخت نشست..
.
چان : خب..تنهایی میخوای بری؟...
.
فلیکس سعی کرد لبخندشو بخوره اما نتونست...خنده ریزی کرد...و همونطور که سمت تخت میرفت شروع کرد به حرف زدن...
.
فلیکس:آره..تنهای تنها...تازه این دوستم از قدیما باهام دوست بوده..ی پسر قد بلند و خوشتیپ...خیلی هم پولدار و اصیله...
.
به تخت رسید..
چان آخرین تیرش رو هم زد بلکه منصرفش کن..با نگاهی که حالا چیزی از یک پسر بچه که اسبابازیش رو گرفته بودن نداشت بهش نگاه میکرد
.
چان : جشن دوستانش؟..من...حوصلم سر میره اینجا...هیچ کدومتون نیستید...
.
فلیکس روبروش روی تخت نشست و لپاشو کشید...
.
فلیکس:نه...میخوام برم پیش پسرای گنده بک...
.
چان چند بار پلک زد...اخماش رو تو هم کشید...
.
چان : باورم نمیشه فرشته ها هم بلدن سرکار بزارن...
.
فلیکس که میدونست قطعا کارش ساختست سعی کرد فرار کنه...
اما دستش رو کشید و توی بغلش کشید ش...
.
چان : که میخوای بری پیش پسرای گنده بک...فکر میکنم من خیلی در برابرت کوچولو ام...
.
فلیکس با خنده خطاب به چان گفت...
فلیکس:نه نه..معذرت میخوام....
.
و همونطور که میخندید سعی میکرد از زیر دستش فرار کنه...این خنده...واقعی بود...از ته دل بود...آخرین بار کی اینطوری خندیده بود؟..یادش نمیومد...
خودش هم همراه صدای خنده ایی که همیشه توی تصورش گشت میزد میخنده..دستاش رو روی پهلو هاش میزاره و کمی قلقلش میده و صداش رو توی سرش ضبط میکنه...
.
فلیکس ناخوداگاه دستاشو دور گردن چان حلقه میکنه خودشو بهش میچسبونه و سرشو روی کتفش میزاره با خنده....
.
فلیکس:خواهش..میکنم...کافیه...شوخی کردم لطفا...چان...
.
چان لبخندی میزنه..لبخندی متفاوت..لبخندی که از ضربان قلبش نشات میگرفت...دستاش رو دور کمرش قفل میکنه و بوسه ایی به سر شونش میزاره..
.
چان : چشم...ولی تو هم ازین شوخی ها نکن دیگه...تو میخندی ولی من اینو پس میزنم...
.
فلیکس آروم سرشو از رو شونه ی چان برداشت و بهش نگاه کرد....
.
با دیدن تیله هایی جادوییش ناخودآگاه دوباره شیفته ی پسر روبه روش شد...انگار نه انگار تازه مثل ابر وسط زمستون می بارید...
.
بوسه ی کوتاهی روی لباش میزاره و عقب میکشه...حلقه ی دستاش رو تنگ تر میکنه...
.
چان : هی...چرا اینطور نگام میکنی.. دارم آتیش
میگیرم..
.
شاید این فقط یه شوخی بود...ولی واقعا قدرتی که توی چشمها هست توی هیچ چیز دیگه نیست...
.
فلیکس از بوسه ای که روی لباش کاشته شد و...اون دستای مردونه ای که دورش بودن کمی خجالت کشید و لپای سفیدش  قرمز شد...خواست خودش رو به اون راه بزنه پس....
.
فلیکس:هی...تو...شام نخوردی...گرسنت نیست؟
.
سرش رو پایین انداخت و خمیازه ی کوتاهی کشید...سرش رو به سینش تکیه داد و زمزمه کرد و عطر پسر رو  بو کشید...
.
چان : نه...اگر میخوای بری برام غذا بکشی نمیخواد...بجاش چشمام رو ببوس میسوزن...
.
خودش هم باور نمیشد چکار میکرد و چی میگفت...حس میکرد توی یه چاه تاریک گیر کرده و تنها کسی که میخواد کمکش کنه فرشته ی بالداریه که گه گاهی از بالای چاه می چرخید و بهش نگاه میکرد..
.
نمیدونست چرا ولی لحظه ای مغزش فرمان داد که این کارو انجام بده انگشتش رو زیر فک چان گذاشت و سرش رو بالا آورد....(چشماتو ببند..
.
صورتش رو از زیر نظر گذروند...هیچ وقت از توقف زمان خوشش نمیومد...ولی حالا...کاش همینجا ساعت میستاد...میستاد تا جای جای اون الهه رو بپرسته...
.
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید...
فلیکس آروم جلو رفت و اول با انگشتای ظریف و کشیده اش گونه چان رو لمس کرد...بعد بوسه ای روی چشم چپ و بوسه ای روی چشم راستش گذاشت...بعد عقب کشید...
.
فلیکس:دیگه باید بخوابیم..
.
.
.
.
....
.
باخت...باورش نمیشد اولین بار بود اینجور جلوی همه باخته بود...قمار توی دستهای استخونی یونگی می چرخید ولی متاسفانه کارما همیشه به یک سمت نمیچرخه...
.
عصبانی از دادن پول هنگفتی به اون پیر مرد تا سه یا چهار تا شیشه الکل و مشروب نوشیده بود..
.
لنگ لنگان میخواست توی خوابگاه پا بزاره اما نگهبان جلوش رو گرفت...
.
جیمین برای نگاه کردن به ستاره ها و یادداشت کردن یسری نکته از کلاس ها توی حیاط خوابگاه روی نیمکت نشسته بود...پتوی کوچیکی دور خودش پیچونده بود و به آسمون نگاه میکرد...
.
نگهبان روبه یونگی که بوی تلخ الکش تا صد متری میزد گفت...
.
نگهبان : کارت شناسایی...
.
یونگی که کارتش رو جا گذاشته بود توی اتاقش پوزخند سردی زد و به دروازه ی آهنی تکیه داد..
.
یونگی: م..من...اومدم...پیش دوستم...می..میخوام ببینمش.‌.
.
نگهبان پسر مست رو هل داد و قصد بستن دروازه رو داشت که دست یونگی لای لولای در گیر کرد و داد بلدی کشید که مرد یکدفعه نگاش کرد...
.
نگهبان : چی شد... برو اونور...
.
جیمین یهو رو به صدا کرد...اون...صدای یونگی نبود؟؟!...از روی نیمکت بلند شد و کمی جلوتر رفت...خودشه...خواست کمی بیشتر جلو بره که یهو *جیمین..به تو چه ربطی داره....تو با اون ارتباطی نداری....* برگشت تا سمت نیمکتش بره ولی ناله ی دردناک یونگی قلبشو چنگ انداخت.... *نمیتونم تنها ش بزارم...* سمت در رفت و با صدای نازکش رو به نگهبان گفت..
.
جیمین:معذرت میخوام آقا...اتفاقی افتاده؟
.
یونگی با دیدن جیمین خندید..خنده ایی که صدای مستیش رو خبر میداد...
.
نگهبان روبه جیمین کرد : هیچی..فقط مثل اینکه یکی ازین آشغالها راهش رو اشتباه اومده...
.
یونگی نزدیک شد و بلوز آبی مرد رو توی دستهاش گرفت و به کانکس پشت سرش چسبوند...توی صورتش چیز های نامفهمومی میگفت.‌‌
.
نگهبان یونگی رو جدا کرد و ازش دور شد..
.
نگهبان : بهتره زنگ بزنم پلیس عوضی تو حالیت نیست..‌.
.
یونگی باز هم خندید...بلند..خنده ایی از روی ناراحتی و عصبانیت!..
.
جیمین جلو رفت...باز مست کرده بود؟...لعنتی...
.
جیمین:نه نه آروم باشید آقا ایشون دوست منه فقط یکم مسته چیز خاصی نیست من معذرت میخوام...
.
جیمین سمت یونگی چرخید... پتوی کوچیک رو دورش انداخت...هیچ تماس چشمی نمیخواست باهاش پیدا کنه...چشماشو ازش دزدید... رو به نگهبان کرد
.
جیمین:خسته نباشید...
.
و دست یونگی رو گرفت و تا داخل سالن دنبال خودش کشید...
.
یونگی فقط پشت سر جیمین کشیده میشد...آروم لب زد.‌.
.
یونگی : م..مین..ی!...
.
جیمین با شنیدن صدای یونگی وایساد...مینی؟...این برای جیمین با قلب کوچولوش زیاد بود...چرا؟...با اینکه بهش صدمه زده بود بازم با صداش قلبش میلرزید؟؟...
.
یونگی : م..مینی!...
.
چند بار قهقهه زد..
یونگی : خ..خو..خودتی؟!...ج..جیمین...
.
سر جاش ایستاد و آروم شد.‌‌..به کناره ی راه رو تکیه داد..
.
یونگی: م..منو...ببر...پ..پیش خودت...
.
لبشو گزید...بغضی ته گلوشو گرفت...سمتش چرخید و دوباره دستشو گرفت...
.
جیمین:نه...جیمین اینجا نیست...تو باید بری تو اتاقت یونگی...
و دوباره دنبال خودش کشیدش
.
نمیدونست کجا داره میره..درک نمی کرد اصلا کجا اومده‌..فقط ذهنش کسی به اسم جیمین رو صدا میزد...پول های به باد رفته..آبروی پاشیده..و حالا همون جیمینی که درک نمی کرد کیه هم اینجا نبود..
.
در اتاقشو باز کرد...انگار کای دوباره بیرون رفته بود....داخل رفت و درو بست...یونگی رو روی تخت گذاشت...و پتو رو روش کشید...به صورتش نگاه کرد....
.
جیمین: شبت بخیر یونی...
.
دست فرد رو گرفت..
یونگی : ب..به جیمین..بگو...ش..شبش..‌بخیر...
.
دست فرد رو ول کرد و روی تخت رسما ولو شد
سمتش رفت و بوسه ای روی لبش زد...و روی لبش زمزمه کرد...
.
جیمین:مینی اینجاست...ولی باید بره....
.
قطره اشکی از چشمش روی گونه یونگی چکید....
.
یکدفعه فرد رو کنار زد و روی تخت نشست و چند بار عوق زد...الکل توی وجودش هر چند دقیقه پخش میشد و تا سرش میومد و برمیگشت. کلافش کرده بود...بدنش داغ بود احساس میکرد سرش داره میپوکه...پتو رو کنار زد و لباس فرد رو گرفت...
.
یونگی : ب..برو...صداش..کن...
یکدفعه داد کشید و فرد رو محکم هل داد..
یونگی : برووو!!!..
.
و با چشمایی که رد رگهایی سرخ توش ضاهر شده بودن به فرد تار نگاه میکرد
.
جیمین با ترس سمتش رفت...
جیمین:یونگی..منم..جیمینم...
.
کنارش نشست و موهاشو نوازش کرد...دلهره گرفته بود با لبه ی آستینش دور دهن یونگی رو از بزاق داغش پاک کرد
.
جیمین:حالت خوبه یونی؟
.
یونگی سرش رو کتف فردی که حالا فک میکرد جیمینه گذاشت..صورتش رو روی گردنش کشید...
.
یونگی : ف..فقط...خستم...
.
کمکش کرد دراز بکشه..خودش هم کنارش دراز کشید...البته فقط تا زمانی که خوابش ببره قصد داشت بمونه..
.
جیمین:من پیشتم یونگی...بخواب عزیزم...
.
چی داشت میگفت!!!
زبونش به اختیار خودش کار نمیکرد...
.
سمتش چرخید و بلوزش رو توی مشتش گرفت...مهم نبود معلوم نبود این کی بود اصلا..مهم اینکه که دیگه دنبال فردی به نام جیمین نمیگشت و  ذهنش و قلبش آروم شده بود.‌‌.
.
صورتش رو به سینش چسبوند و خوابش برد..
.
جیمین چند دقیقه ای همونجور موند...نفهمید کی خوابید...ولی شاید این بهترین شب زندگیش بود...حسی که از کنار اون بودن بهش تزریق میشد دیوونه کننده بود....
.
ساعت دو شب بود و بلخره کای اومده بود...
.
کلید انداخت و وارد اتاق شد و چراغ رو زد...با دیدن لحظه ی روبه روش چند بار پلک زد...اما فاکینگ حقیقت بود..‌
.
خود به خود لبخندی زد و گوشیش رو برداشت تا از پیشی هیونگش و اون عشق کوچولوش یه عکس بگیره...باور نمی کرد اینا همون افرادین که سایه ی همو با تیر میزدن..
.
از تمام زوایا گرفت و بعد از چک کردن همه لبخندی زد...بعد از خاموش کردن چراغ و عوض کردن لباسهاش روی تخت ولو شد و به کاپل کنارش توی تاریکی نگاه میکرد...
.
.
.
.
.

klavie □■Where stories live. Discover now