part 24□■

21 5 0
                                    

در رو باز کرد و ساکش روی اون یکی کتفش جابه جا کرد..‌با لبخند روبه فیلیکس گفت...
چان : صبح بخیر...
.
هیونجین با دو خودش رو رسونده بود و کمی دور تر ایستاده بود
فلیکس نفسی گرفت و به چان نگاه کرد...
.
فلیکس:صبح بخیر چان....آم..خواستم بیام بیدارت کنم..که صدای درو شنیدم...چ..چیزی شده...
.
*یعنی نشنیده؟*
.
چان موهاش رو بهم ریخت و از کنار در هلش داد و از اتاق خارج شد.‌‌..با دیدن هیونجین که سوالی نگاش میکرد اخماش رو توی هم کشید و سمت فیلیکس برگشت...
.
چان : نه..چه چیزی ممکنه اول صب اتفاق بیوفته؟...معمولا توی شب اتفاقات رخ میدن....
.
هیونجین اخماش رو توی هم کشید پوف کلافه ایی کشید.‌
.
هیونجین : باز چت شده تو سرت واسه کل کل درد میکنه؟...
.
فلیکس لبشو گاز گرفت و از پله ها پایین رفت...وسط پله ها وایساد...
.
فلیکس:صبحونه آمادست...زود بیاید...
و به آشپزخونه رفت..
.
چان کنار هیونجین رفت..
چان : یه جور دیگه از تو دماغت درش میارم....نوبت منم میشه....
.
هیونجین از جلوش هلش داد و غرید.‌‌
هیونجین : نوبت؟...هه..‌.ضربه خورده تو سرت توهم میزنی؟.دیوونه شدی اول صبحی؟....
.
چان بی توجه بهش به پایین رفت..‌
.
چان : ممنونم بخاطر دیشب...میدونی شاید تو هیچ وقت توی عمرت کلمه ی متاسفم رو به زبون نیاری یا شایدم هم تشکر....میدونم هیچ وقت هم پشیمون نمیشی...ولی...
.
روبه فیلیکس برگشت...
چان : از تو انتظار نداشتم...
.
آب دهنش رو همراه بغضی که داشت دوباره درست میشد قورت داد و ساکش بعد از پوشیدن کفشاش از روی زمین برداشت...
.
چان : کاش به منم یاد میدادی چطور دروغ بگم....کاش منم اونقدر راحت بلد بودم دل بشکنم و رد شم انگار که از اول هیچی نبوده...
.
فلیکس سمتش رفت...
فلیکس:چان...من...بزار توضیح بدم...
.
چان : چیزی مونده که نمیدونم؟...نمیخواد...فقط...
.
نگاهی به هیونجین انداخت..
چان : اگر آقای هوانگ اجازه میده...یه عکس بفرست برام...
.
سمتش رفت و روی موهاش رو بوسید...
چان : به بچه هات هم بگو چقدر دوسشون دارم....
.
با چشم غره ایی که به هیونجین میرفت از خونه خارج شد...
.
فلیکس با چشمایی اشکی به رفتنش نگاه میکرد....*چطوری به این روز افتادی فلیکس* گذاشت اشکاش سرازیر شن...
.
هیونجین توی سکوت بهش نگاه میکرد...بدرک...از اول هم وجودش اضافه بود...
سمت فیلیکس رفت و دستش رو پشت کمرش میکشید...
.
هیونجین : عزیزم..من..
.
فلیکس دست هیونجینو کنار زد و توی اتاقی که چان دیشب توش خوابید رفت و درو قفل کرد...روی تخت نشست و زانو هاشو بغل کرد....
.
هیونجین پشت سرش دوید اما دیر بود...دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت..و با درموندگی نالید...
.
هیونجین : فیلیکس...در رو باز کن...لطفا در رو باز کن...چرا اینجور میکنی...مگه بچس براش ناراحتی گم بشه...عزیزم؟....
.
فلیکس چشماشو بسته بود و از درد روحی داشت دیوونه میشد....*باهاش چیکار کردی فلیکس؟ تو ی عوضی به تمام معنایی..*
.
هیونجین : لعنتی آخه چرا بخاطر اون...اَه....
.
با پاش لگدی به در زد اما بی فایده بود...
با بغضی که از نگرانی به گلوش چنگ مینداخت یک بار دیگه تلاش کرد...
.
هیونجین : لیکسی...بیبی لطفا....
.
باز هم بیفایده بود...حس نگرانی داشت دیوونش میکرد اون اتاق لعنتی یه پنجره ی بزرگ داشت و فاک...هیونجین طاقتش رو از دست داد و با لگد محکمی به در قفل در رو شکوند...
.
*چرا همون موقع بهش نگفتی...؟ چرا همیشه گند میزنی؟....سرنوشتت اینه که همیشه از چیزی بترسی..؟* فلیکس با صدای شکسته شدن در نگاهشو به در داد...چشماش از گریه قرمز شده بود...به هیونجین نگاه کرد...
.
هیونجین سمتش دوید و کنارش روی تخت نشست و محکم بغلش کرد...سرش رو روی کتفش گذاشت و کمرش رو نوازش میکرد...
.
هیونجین : داشتم دیوونه میشدم...چرا جوابم رو نمیدادی !!!....
.
بی خود یکدفعه داد کشید و گردنش رو بوسید...
فلیکس به پسری که نگران به آغوش کشیده بودش نگاه کرد....با صدای دردمندش بهش گفت...
.
فلیکس:چرا نگرانی..
.
هیونجین اخماش رو توی هم کشید و از خودش فاصلش داد...قلبش داشت میومد توی دهنش در نهایت چرا نگرانی؟؟؟...
.
هیونجین : چرا نباشم؟...میدونی جوابم رو نمیدادی داشتم میمردم....
.
*پس توی اون چند سال...هر بار که بهت بی محلی میکردم تو هم همین حسو داشتی؟..متاسفم...متاسفم چان...*
.
فلیکس سعی کرد بغضی که گلوشو خراش انداخته بود رو نادیده بگیره...دستشو روی صورت هیونجین کشید....
فلیکس:ببخشید عزیزم...
.
لباش رو آروم روی لبای سرخش گذاشت و آروم بوسید...
هیونجین : لطفا دیگه هیچ وقت اینکار رو نکن....
.
*درسته هیچوقت نتونستم به عنوان دوست پسر یا هر چیز دیگه ای بهت محبت کنم...ولی قول میدم...به عنوان ی دوست تا جایی که میتونم برات جبران کنم...*
رو به هیونجین کرد....
.
فلیکس:جینی...بیا بریم دانشگاه...دیرمون شده...
.
هیونجین سرش رو با معنای باشه تکون داد و بلند شد...
.
.
.
.

klavie □■Where stories live. Discover now