part 8□■

30 2 0
                                    

۴ یا ۵ روز ازش گذشته بود جیمین با این مسئله کنار اومده بود که دیگه این اتفاق افتاده....بیخیال که نه ولی سعی میکرد بهش فکر نکنه...یونگی رو یکی دو بار دیده بود ولی حتی نمیخواست بهش نگاه کنه....اتاقشو عوض کرده بود دور از بکهیون...دور از فلیکس...بهش سر میزدن و سعی میکردن اون اتفاق رو از یادش ببرن ولی تاثیری نداشت...تصمیم گرفته بود بره و موهاشو کوتاه کنه...بنابراین آماده شده بود و بعد از برداشتن کلید از اتاق خارج شد...
.
وقتی رسید نوبتش بود نشست و مدل موی مورد نظرشو بهش داد....
.
آرایشگر:میخواید موهاتون رو رنگ کنید؟
.
جیمین:رنگ؟...تاحالا انجامش ندادم...
.
آرایشگر:مطمئنم این رنگ صورتی خیلی به حالت صورتتون میاد...
.
جیمین:اوم...خیل خب...انجامش میدم(و لبخندی زد)
..
.
.
تغریبا ۱ ساعت گذشت و موهای جیمین رو رنگ کرد....و ی میکاپ خیلی سکسی روی فیس کیوتش زد....
.
جیمین:وای...خیلی خوبه...
.
آرایشگر:خواهش میکنم...
.
بعد از حساب کردن پول از اونجا خارج شد و به خوابگاه برگشت...
.
.
.
وارد حیاط شد از همون اول حتی نگاه استاد های دانشگاه رو روی خودش حس میکرد وارد سالن خوابگاه شد تا بره به اتاقش آروم از پله ها بالا رفت....
.
یونگی همین طور که داشت با زیر خواب جدیدی که طور کرده بود برای امشب چت میکرد و اتاق رزرو میکرد از پله ها پایین میومد...با ندیدن پله ایی پاش لیز میخوره و از دو پله ی آخر میوفته...
.
یونگی : آههه...فاککک پام...
.
یونگی نگاهش رو بالا میاره، با دیدن جیمین با اون استایل جدیدش لحظه ایی ساکت میشه تا براندازش کنه..اما یدفعه داد میکشه...
.
یونگی : هوی..کله آدامسی...کوری جلو آدم سبز میشی..
.
یونگی واقعا عصبانی بود از جیمین...این چند روز کاملا بهش محل نمیداد و وقتی هم که مجبور میشد چند ثانیه ایی کنارش باشه پر از متلک میشد...
.
جیمین با برخورد کسی بهش از پله ها پایین افتاد و پهلوش کمی درد گرفت...
.
جیمین:آخ...
.
جیمین نگاهش به یونگی افتاد...بعد به گوشیش که دقیقا جلوی جیمین افتاده بود.... *ی جا پیدا کردم...هتل یوشو اتاق ۴۵ منتظرتم ددی*
.
جیمین لبشو گاز گرفت اشک تو چشماش جمع شد گوشی رو توی سینه یونگی پرت کرد...
.
جیمین:بهت حق میدم حواست به دورو برت نباشه...
.
بلند شد و از پله ها بالا رفت....
.
یونگی گوشیش روبرداشت و بلند شد...واقعا باورش نمیشد چرا مثل یه کاغذ پرت شده بود...دیگه رفیقاش اون جور که بود باهاش ارتباط نداشتن...جیمین رو مخش میرفت...و تنها کسی که این وسط کنارش بود هم اتاقیش کای بود...اون‌پسر دهن گشاد پر حرف همون قدر که بچ بود همون قدر هم مهربون بود...
.
بی توجه به جمعی که داشتن نگاش میکردن پوزخندی بهشون میزنه و دوباره سرش رو توی گوشی میندازه و به راهش ادامه میده
.
.
فلیکس با کمر درد شدیدی از خواب بیدار شد وقتی به تشک تخت نگاه کرد دید که کفگیری از آشپزخونه روی تشکه...بوی سوختگی از اونجا میومد و چان هم روی تخت دراز کشیده بود و غر میزد....*باز این دیوونه چیکار کرده*
.
بلند شد و وارد آشپزخونه کوچیک اتاقشون شد...هیونجین داشت سرفه میکرد و سعی میکرد دودی که از قابلمه بلند شده بود رو از پنجره بیرون کنه....
.
فلیکس به آرومی میگه...
.
فلیکس:اینجا چه خبره آقای هوانگ؟
.
هیونجین چند تا سرفه کرد و سمت فیلیکس دوید...سرش رو توی گردنش فرو کرد...واقعا داشت خفه میشد از گندی که زده بود و یه جایی میخواست تا دود رو بو نکشه..و فعلا پسر‌ک روبه روش بهترین گزینه بود...
.
هیونجین : اه...ببخشید...ولش کن...هه...قول بی شاخ دم بیا اینجاااا...
.
چان از توی اتاق داد میکشه
.
چان : گندت رو جمع کن جناب...آبرو ریز...
.
فلیکس ی لحظه میمونه و آروم دستشو روی شونه هیونجین میزاره...
فلیکس:هیو...هیونجین..؟!
.
(*اینجا خجالت کشیده بیشتر😂)
.
بینی ش رو به گردنش مالید و دستش رو گرفت و از آشپزخونه کشید بیرون...چند تا نفس عمیق  کشید و فاکی به نیشخند چان نشون داد...
.
چان : برای خودت...میخوای خودم هم بت میدم...
.
هیونجین : خفه شو...
.
فلیکس لبشو گاز گرفت و وقتی از آشپزخونه بیرون رفتن کمی عقب کشید....هنوز تو شک بود....
.
هیونجین نگاهش رو از چان میگیره و به فیلیکس میده که نگاهش نمی کرد...کنار چشمش کمی دودی شده بود و لپای تپلش گل انداخته بودن...
.
نزدیکش شد و آروم دستش رو روی گونش کشید...خود به خود سرش رو نزدیک کرد و اون تیکه گوشت سفید نرم که حالا گل انداخته بود بود رو میبوسه و ازش دور میشه و به آشپزخونه میره تا گندش رو جمع کنه...
.
فلیکس به هیونجین نگاهی میکنه بعد سرشو تکونی میده تا از فکر بیرون بیاد..بعد سمت چان میره و دارو هاشو بهش میده
.
فلیکس:از این باید بخوری..
.
چان روی تخت میشینه...دارو رو از دستش میگیره...نگاهش رو به روش میده و از فیلیکس چشم برمیداره...
.
چان : امید وارم یه روزی مارو هم نسوزونه...من هنوز کلی آرزو دارم..
.
فلیکس کنارش میشینه و از حرفش خندش میگیره
.
فلیکس:امیدوارم....بیخیال...امروز انگار یکم بهتری
.
چان لبخندی میزنه و از روی تخت بلند میشه..
.
چان : آره...ممنون که مراقبم بودی...میتونی برگردی اتاقت تا این دیوونه بلایی سرمون نیورده..
.
هیونجین : دیوونه خودتی عاشق بدبخت...
.
چان بی توجه بهش حولش رو برمیداره و به حموم میره...
.
فلیکس توی آشپزخونه میره و روی صندلی میشینه...
.
فلیکس:هیونجین...
.
.
.
در قفل میکنه و سرش رو به در فلزی تکیه میده..شاید هیونجین نفهمید ولی چان اون بوسه ی لعنت شده رو دید...دید که چطور لبای هیونجین پوست نرم گونش  رو لمس میکرد..دید و هیچی نگفت...
.
.
حالا کمی دود رفته بود و داشت آشپزخونه رو تمیز میکرد...
.
هیونجین : بله؟..
.
فلیکس دستشو توی موهاش میبره..
.
فلیکس: چند لحظه بشین کارت دارم..
.
دستاش رو آبی میزنه و روبه روش پشت میز غذا خوری کوچولو میشینه و بهش نگا میکنه
.
فلیکس:ببین....جیمین اتاقشو عوض کرده بخاطر اینکه دیگه هیونگتون رو نبینه....و از اونجایی که اگر منم به اتاق قبلیم برگردم امکان قاتل شدنم‌خیلی زیاده...میخوام....
.
نمیدونست اینو بگه یا نگه...نفسی گرفت..و به هیونجین نگاه کرد...
.
فلیکس:میشه چند روز اینحا بمونم؟...
.
فلکیس:با مدیر حرف میزنم که ی اتاق برام جور کنه قول میدم زود برم زیاد مزاحمتون نمیشم...
.
هیونجین لبخندی میزنه..از ذوق که هر روز بیدار شه و چشمای سبز درخشانش رو ببینه صداش زیبای شاد بود..
.
هیونجین: هی هی...میخوای بریم وسایلت رو بیاریم امروز؟...من مشکلی ندارم مطمئنم اون هالک هم هیچ مشکلی نداره...تازه مراقب ماهم میمونی خودمون رو آتیش نزنیم ..
.
فلیکس لبخند ریزی میزنه و سری تکون میده و بلند میشه...
.
فلیکس: باشه..ولی فعلا بزار ی چیزی درست کنم بخوریم...آم...رامیون خوبه؟ فکر کنم کیمچی هم داشته باشیم...
.
هیونجین موهاش رو بالا میده..
.
هیونجین: وای واقعا درست کن دارم میمیرم...
.
فلیکس دست به کار میشه و تا وقتی چان از حموم در بیاد سفره رو میچینه...سه کاسه رامیون و کیمچی که کنارش بود...از یخچال ی دونه آب معدنی واسه خودش و دوتا نوشابه واسه  هیونجین و چان در میاره و روی میز میشینه...
.
چان با حوله ی کوچیکی دور کتفاش و با تیشرت مشکی که بخاطر خیس بودن بدنش بهش چسبیده بود وارد آشپزخونه شد...واقعا گرسنش بود و بویی که از غذا حس کرده بود داشت دیوونش میکرد...یعنی اون مارمولک هم بلد بود غذا بپزه؟...
.
چان : فکر نمی کردم بلد باشی چیزی درست انجام بدی...
.
هیونجین: فاک یو هالک چقدر زبونت نیش داره..‌بعد هم من نبودم کار عروسکم بود..
.
چان پشت میز میشینه و جواب هیونجین رو نمیده..خیلی ساکت بود -متفاوت تر از همیشه.‌‌.
.
فلیکس چاپستیکشو روی میز میکوبه....
فلیکس:دیگه اونجوری صدام نکن...اوکی؟
.
هیونجین نگاه شوکه ایی به فیلیکس میندازه و چان پوزخند صدا داری میزنه...
.
هیونجین: با منی؟..
.
چان : با توئه جناب...
.
هیونجین خجالت زده : ام...ببخشید...از دهنم پرید..‌
.
فلیکس نگاهشو به کاسه میده...کمی صداشو بالا برده بود...آرومتر از قبل رو به هیونجین گفت
.
فلیکس:اشکالی نداره فقط دوباره نگو...
بعد به دوتاشون نگاه کرد...
.
فلیکس:ببخشید داد زدم...
.
چان هومی میگه و به غذا خوردن ادامه میده...هیونجین هم لبخندی بهش تحویل میده و از غذاش لذت میبره و تصمیم میگیره هیچ وقت دیگه سمت آشپزخونه نشه...
.
.
.
.
اتاق جانگ کوک اینا...
.
بکهیون توی خواب غلتی خورد ولی درد کمرش اونو وادار به بیدار شدن کرد...
.
بکهیون:آییی..
.
بکهیون دست تهیونگ رو گرفت که اون طرف جانگ کوک خوابیده بود..
.
بکی:ددی ته...ددی ته...
.
تهیونگ چشماش رو باز میکنه و پتو رو روی بدن لختش بالاتر میکشه..
.
ته: جونم؟..بیدار شدی عزیزم...
و روی بازوی کوک کمی قلت میخوره
.
بکهیون از درد دست تهیونگ رو محکم فشار داد...اشک از گوشه چشمش چکید...
.
بکی:هیونی د..رد داره...
.
تهیونگ نگران روی بازوش بلند شد و روی جانگ کوک دراز کشید تا به بکیون برسه...
.
دستش رو روی پیشونیش میزاره و با نگرانی میگه..
.
ته : عروسکم...کوک...کوکککک!!!
.
جانگ کوک سعی میکنه تهیونگ رو از روی سینش کنار بزنه...
.
کوک : چیه...چیه دارم خفه میشم ته...
.
تهیونگ سر جاش برمیگرده..
ته : پسره مردم رو ناقص کردی داره گریه میکنه...حالا درستش کن...
.
کوک سرش رو سمت بکیون میچرخونه...
کوک : بیبی کوچولوم...صبح ت بخیر...
.
بکهیون بزور از روی سینه کوک رد شد خودشو تو بغل تهیونگ کشید و آروم گریه میکنه...
(*حس‌ مادر بودن تهیونگ چشمو کور کرد :)))
.
.
تهیونگ دستش رو روی کمر لختش کشید و آروم ماساژش میداد..با پاش لگدی به جانگ کوک میزنه که دوباره انگار میخواست بخوابه...
.
ته : به قول پیشی هیونگ کون گشادت رو جمع کن برو مسکن بگیر...
.
کوک : ته یبار دیگه بزنی بد تموم میشه برات...
.
ته : زبونت باز شده خرگوشک؟...دوست داری توی عمود بودنت بمونی و هیچ کس پیشت نباشه..
.
کوک : هیونگگگگ....الان من از کجا مسکن بیارم...قرص زد بارداری هم داروخونه ی نزدیکمون نداره‌‌‌‌‌...
.
بلند شد و شلوارش رو پوشید...روی زانوش سمت  بکیون دراز کشید و کنار گوشش زمزمه کرد..
.
کوک : مسکن میارم برات عروسکم...زد بارداری هم میارم بیبی...
.
خنده ی  کوتاهی کنار گوشش میکنه با چشم غره ی تهیونگ بوسه ی سریعی روی گونش که به سینه ی تهیونگ چسبیده بود میزنه و بلوزش رو می پوشه و بیرون میره ببینم از کجا گیر میاره،...
.
بکهیون آروم سرشو بالا میاره...با دماغ قرمز و چشمای اشکیش  به تهیونگ نگاه میکنه...
.
بکهیون:پسرا که نمیتونن...باردار شن چرا ددی کوک اینطوری گفت....هوم...
.
تهیونگ دستش رو روی شکم نرم و پشمکی بکیون میکشه..
.
ته : پرنس من ددی کوک شوخی میکنه لاو...ولی فکر کن یه جانگ کوک کوچولو اینجا باشه...یا یه تهیونگ کوچولو...اگر بود دوسش داشتی؟...
.
بکهیون لبخندی زد و آروم سرشو به نشانه تایید تکون داد....
.
بکی:اهوم...ولی نمیشه که..
.
.
...
.
.
شب_خوابگاه دانشگاه_ساعت ۸:۳۰
.
.
هیونجین با تماسی که از طرف پدرش دریافت کرده بود از ساعت چهار عصر رفته بود...
.
فلیکس کمی دوکبوکی درست کرده بود به اندازه ۳ نفرشون میز رو چیده، و منتظر هیونجین بود که با هم شام بخورن بعد برن تا وسایلش رو از اتاق قبلیش بیارن...چان روبروش نشسته بود و بهش نگاه میکرد...
.
چان نگاهش رو از فیلیکس گرفت و به ظرفش داد..
.
چان : منتظرشی؟
.
فلیکس به چان نگاه میکنه...
.
فلیکس: بنظرت دیر نکرده؟
.
چان بی تفاوت شروع به خوردن میکنه...چرا نگران هیونجین میشد ولی نگران خودش نمیشد؟...اون که بدتر از هر کسی ضربه خورد..شاید بدتر از جیمین..
.
فلیکس گوشیش رو برداشت و به هیونجین زنگ زد....کمی منتظر موند....
.
.
*بوق...بوق...بوق*
.
هیونجین از سر میز غذا خوری با معذرت خواهی بلند میشه..با دیدن اسم فیلیکس توی حیاط میره..
.
هیونجین: الو؟...
.
فلیکس: سلام...کی میرسی؟
.
هیونجین: سلام خوبی..شما شام بخورید من هنوز کار دارم...
.
ذوق درونش رو سعی کرد کنترل کنه
.
فلیکس وقتی فهمید هیونجین قراره دیر بیاد کمی ضد حال خورد ولی به روی خودش نیاورد...
.
فلیکس:خیل خب اشکالی نداره...کاری نداری؟..
.
هیونجین : نه ممنون که زنگ زدی...هه..بلخره فهمیدم با این همه آدم روبه رو شدم یکی هست بهم زنگی بزنه...
.
فلیکس لبخندی زد...
فلیکس:بعدا میبینمت...
.
و تلفن رو قطع کرد و آروم شروع به خوردن غذا کرد...
.
چان لحظه ایی از غذا خوردن دست کشید...
.
چان : دوکبوکی نمیخورم...
.
چابستیک هاش رو توی ظرف ول میکنه و بلند میشه...
چان : ممنون..
.
با برداشتن لیوان آب از آشپزخونه بیرون میره..
.
فلیکس از کج خلقی چان کلافه شده بود...خودش هم زیاد اشتها نداشت بنابراین چاپستیکاشو کنار گذاشت و با گوشیش کمی ور رفت که بکهیون یهو بهش زنگ زد...جواب داد...
.
بکی:الو...
.
فلیکس همونطوز که از آشپزخونه خارج میشد توی بالکن رفت...
.
فلیکس:الو...سلام هیونی...
.
بکی:لیکسی هیونگ میخوام ی خبری بهت بدم...
.
فلیکس:خبر؟
.
بکی:اهوم...آم...من...با ته ته و کوکی خوابیدم...دیشب...
.
فلیکس با تعجب و کمی ترس بهش گفت...
.
فلیکس:بکهیون...تو چیکار کردی....الان حالت خوبه؟...ازیتت نکردن..که...هان..؟!!
.
بکهیون سریع جواب داد...
بکی:نه نه نه...آروم باش هیونگ..اونا خیلی باهام مهربون بودن...برام مسکن خریدن و کنارم بودن اصلا ناراحت نشو همه چیز خوبه...
.
فلیکس نفسی گرفت...
فلیکس:باشه...ولی مراقب خودت باش...دلم نمیخواد اتفاق جیمین دوباره تکرار بشه...
.
بکی:چشم...فعلا دیگه برم خواستم فقط بهت بگم که بعدا دوباره دعوام نکنی...هیونگ بنظرم تو هم باید کسی رو واسه خودت پیدا کنی...
.
فلیکس:دیوونه...خودت که میدونی من فعلا بهش نیاز ندارم...
.
بکی:باشه باشه تو نمیخوای میدونم...بای بای...
.
فلیکس: بای بای...هیونی...
.





☆♡

klavie □■Where stories live. Discover now