part 25□■

25 4 0
                                    

دانشگاه ساعت 47 : 9
.
وقتی به دانشگاه رسیدن زنگ استراحت بود...فلیکس تصمیم گرفت به بکهیون سری بزنه خیلی وقت بود جیمین و بکهیونو ندیده بود...دم در اتاقش رفت و در زد...
.
فلیکس: هیونی؟اونجایی؟
.
هیونجین پشت سرش ایستاده بود...
کوک آروم در رو باز کرد و با دیدن اونها لبخندی زد...
.
کوکی : سلام...فکر میکردم دانشگاه باشید...
.
از در کنار رفت تا داخل بیان
.
فلیکس:سلام جانگ کوک...بکهیون اینجاست؟
.
کوک لبخند دستپاچه ایی زد..
.
جانگ کوک : آره..آره...داشتیم صبحونه میخوردیم...بیاین داخل....
.
تهیونگ کنار بکیون پشت میز کوچیک غذاخوری توی آشپزخونه نشسته بودن...هر چند چیز زیادی خورده نشده بود...
.
فلیکس که میدونست بکهیون از دیدنش خوشحال میشه انگشتو جلوی بینیش گذاشت و رو به کوک کرد...
.
فلیکس:هیشش..برو پیششون و چیزی راجبم نگو...برو...
.
جانگ کوک باشه ایی گفت و توی آشپزخونه رفت...
.
ته : کی بود؟...
.
کوک چیزی نگفت...
فلیکس دست هیونجینو گرفت و باهم روی نوک انگشتاشوم تا کنار در آشپزخونه رفت...و گوش داد..
.
بکهیون:کوکی..کی بود؟
.
فلیکس یهو جلوی در رفت و گفت...
.
فلیکس:من بودم جوجه کوچولو...
.
بکهیون با ذوق از پشت میز بلند شد و تو بغل فلیکس پرید...
.
بکهیون:هیوونگگگ....دلم برات تنگ شده بود کجا بودی تا الان...
.
تهیونگ جانگ کوک بلند شدن...هیونجین پشت فیلیکس وارد شد...
.
هیونجین : صبح بخیر آقایون...
ته : سلام...چه یهویی...
(*خیلی کاپلین نمیتونمشون:"")))
.
هیونجین: این هیونگ نیم مارو اول صب آورد اینجا....
.
فلیکس دستاشو دور بکی انداخت....و خندید
.
فلیکس:آروم تر گوشم درد گرفت...بک
.
جانگ کوک : هیونگ نگاش کن...اگر یک بار منو اینطور بغل میکردی به یونیکورن تغیر هویت میدادم....
.
بکهیون محکمتر بغلش کرد...
.
بکی:نمیزارم بری دیگه...
فلیکس:آخ..له شدم دستاتو شل کن..😄
.
تهیونگ و هیونجین با حرف خرگوش حسود به خنده افتادن...
.
هیونجین : مطمئنی فقط بغل میخوای...
تهیونگ : از خرگوشا بترسید...
.
و دوباره زدن زیر خنده
بلاخره از فلیکس جدا شد...دستشو گرفت و روی صندلی نشوندش خودشم جفتش نشست...
.
بکهیون: بخور هیونگ...تازه غذا رو گذاشتیم...
.
هیونجین کنار فیلیکس نشست و کوک هم کنار تهیونگ که کنار بکیون نشسته بود...
فلیکس غذا رو روی میز گذاشته بود ولی هیچکدومشون نخورده بودن...
.
فلیکس:خب...باشه چونکه چیزی نخوردم میخورم...
.
هیونجین : عزیزم خودت انقدر عجله داشتی...
.
کوک زد زیر خنده و چهره ی جدی گرفت...
.
کوک : بله...آقای هوانگ نگران همسرشون هستن...رنگ از رخسار زیبایشان پریده...آقای لی چرا انقدر نگرانشون میکنید؟...
.
تهیونگ زد زیر خنده و لقمه توی گلوش پرید...کوک چند بار زد پشتش تا نفسش باز شد...
.
تهیونگ : توله خرگوش چته الان...تو خودت نگران همسرت نیستی؟...
.
فلیکس با قیافه ی جدی رو به اون خرگوش فضول کرد...
.
فلیکس:رودار شدی ی چیزی بهت گفتیم؟
.
بکهیون: کوکی...تو نمیدونی هیونگم از این شوخیا بدش میاد...
.
کوک از حرفای تهیونگ و فیلیکس سرخ شد...خودش رو با غذاش سر گرم کرد..
هیونجین گونش رو کشید و لبخندی زد...
.
هیونجین : اذیتش نکنید..‌.لپاش رو نگاااا....خدای من کی فکر میکرد جئون خجالتی باشهههه...
تهیونگ : کجاش رو دیدی...
کوک : ااااا....هیونیییی...نگاشون کنن
.
بکهیون بلند شد و دست به کمر ایستاد...رو به هیونجین کرد...
.
بکی: جین هیونگ...میخوای به لیکسی بگم باهات قهر کنه؟...چرا کوکی رو ازیت میکنی؟...لیکسی هیونگ باهاش قهر باش...
.
بعد رو به تهیونگ کرد...
.
بکی:فعلا هیونی با ته ته قهره...
.
بکهیون رفت و کوکی رو بغل کرد..
.
فلیکس:خب...هوانگ...باهات قهرم...
.
هیونجین و تهیونگ با قیافه ی وادفاک داشتن نگاشون میکردن...
.
هیونجین : واقعا؟...نگاش کن بکیون که ازش کیوت تره...
.
با دیدن اون دوتا باز سعی کرد لبخندش رو پاک کنه...
تهیونگ سمتشون رفت و دوتاشون رو بغل کرد...
هیونجین رسما روی صندلی شل شد و میخندید...
.
هیونجین: نگاشون کن...خدای من شما چی هستیددددد...‌
.
تهیونگ ازشون جدا شد و چهره ی جدی گرفت و با صدایی که کلفت و جدی بود روبه هیونجین گفت...
.
تهیونگ : به بیبیام نخند آقای هوانگ !!...
.
بعد از جملش خودش هم زد زیر خنده...
.
فلیکس جدی به هیونجین گفت:ولی من واقعا باهات قهرم...
.
بکهیون هم جدی به تهیونگ نگاه کرد:کیم تهیونگ... تا اطلاع ثانوی فاصلتو رعایت کن...
.
کوک با افتخار روی صندلی لم داد و با چهره ی در هم هیونجین و تهیونگ مواجه شد...
.
تهیونگ : من این چند ساله دارم میگم از خرگوشا بترسید...لعنتیا بترسید...هیچ کس حرف گوش نمیده...
.
هیونجین روبه فیلیکس کرد
هیونجین : رسما داره بمون پوزخند میزنه....
.
جانگ کوک : کیم تهیونگ تا اطلاع ثانوی حق نداری به بیبیم نزدیک بشی....
.
فلیکس لیوان چای رو برداشت و کاملا بی توجه به اون دو نفر که داشتن آتیش میگرفتن کمی ازش نوشید...
.
فلیکس:برام مهم نیست اون خرگوش چشه...دونسنگم دستور داده باهات حرف نزنم...
.
بکهیون لبخندی رو به هیونگش زد...
.
بکی:بله...فعلا تهیونگ و هیونجین تنبیهن
.
هیونجین به پشتی صندلی تکیه داد..
تهیونگ کمی بعد از بحثی که داشتن بلند میشه و از آشپزخونه بیرون میره...امروز خانوادش منتظرش بودن..خانواده ایی که حق انتخاب رو از پسرشون گرفته و در احساساتش رو بسته بودن...
لباساش رو عوض کرد و روی تخت نشست تا گوشیش رو چک کنه...
هیونجین روبه بکیون کرد.
.
هیونجین : جایی میرید؟...
.
فلیکس وقتی دید تهیونگ یهو بهم ریخت و بیرون رفت بلند شد و رفت کنارش روی تخت نشست...(تهیونگا...چیزی شده؟
.
بکهیون سرشو پایین انداخت...(هیونگ...ته ته...
.
سرش رو از تو گوشی برداشت و نگاهش رو به فیلیکس داد..لبخندی کمی زد...
.
تهیونگ : ها؟...نه...چی باید بشه...
.
فلیکس ابرویی بالا انداخت...
.
فلیکس:الان داری منو گول میزنی؟...بگو بینم چی شده
.
جانگ کوک دستش رو روی دستای گره خورده بکیون گذاشت و آروم ماسازش داد...
.
کوکی : تهیونگ...یه...مشکل خانوادگی داره....
.

klavie □■Where stories live. Discover now